صبح که صی صی اومد خداحافظی کنه بره مدرسه برعکس همیشه که بوسیدنها و بغل کردنهاش انقدر طول می کشید که به زور! از خودم جداش می کردم، سریع رفت
با خودم گفتم چش بود؟! تا اینکه از اپن دیدم داره اشکاشو پاک میکنه.
بغضم گرفته بود ولی سریع همون چند قطره اشکم هم پاک کردم مامان متوجه نشه
ولی لحظه خداحافظی با خودش انقدر گریه کرد که منم تو بغلش گریه ام گرفت ولی همینطور با بغض می خندیدم می گفتم گریه نکن ببین اون دوتا دارن میخندن بهمون!
سر راه میخواستم چندتا کتاب بدم به قلمبه و با اونم خداحافظی کنم.اونجا هم مراسم اشک ریزان داشتیم :))) بعد جالب این بود خودم هم همزمان میخندیدم اونو به سخره میگرفتم.گفت دم رفتن هم دست از این کارهات برنمیداری! ولی خب همه اینها نهایتا در حد چند قطره اشک بود اونم بخاطر فوران احساسات :)) وگرنه من که چیزیم نیست.(در مرحله انکار به سر می برد)
و الآن
ساعت ده صبح روز سه شنبه ست
پلیس راه یاسوج اصفهان
سیصد کیلومتر تا اصفهان (هفتصد کیلومتر تا تهران )
بابا داره نون خرمایی میخوره و داداش در حال رانندگی
من هم این عقب بین چمدونها و ساک ها و کیف ها خودم رو جا دادم
یک سمتم تا سقف پره کلا.
فکر نمی کردم وسایلم انقدر زیاد شن
منتظرم فافا جاشو با پدرجان عوض کنه و این گوشی جدیده رو بدم تنظیمات اینترنتش رو واسم درست کنه برم با مامانم چت کنم.
ساعت دو بعد از ظهره
شهرضا هستیم.نهار خوردیم حالام داریم استراحت می کنیم!
اونجایی که ماشین رو پارک کردیم چهارتا ماشین پلاک شهر خودمون بود.یه لحظه کلا یادم رفت اصفهانیم :)
هر بلایی سر گوشیه آوردیم اینترنتش وصل نشده هنوز :/ حوصله ام سر رفت بس همش خوابیدم
و حال جسمیم اوووونقدددر بده که غیرقابل وصفه. دوباره مسکن خوردم به امید بهتر شدن.
راستی یادم رفت بگم! با فندقم خداحافظی نکردم!نتونستم در واقع.موقع رفتن هم بابام دو بار صداش کرد اما من نموندم که ببینمش!
الان مامانم داره میگه هی میره تو اتاقت دنبالت میگرده :( فندقمو می خوام :'(
صی صی هم اومده خونه آنقدر گریه کرده تا خوابیده! :(
ساعت سه ، اصفهان
چقدر قشنگتر از آخرین باری که اومدم شده
حال و هوای اصفهان امروز مثل شیرازه!
ساعت نه شب
نطنز و کاشان و قم رو رد کردیم و حالا ده کیلومتر تا تهران فاصله داریم
یه احساس دلتنگی بدی دارم که نادیده اش میگیرم
اصن نمیدونم چی بگم! بیخیال
- سه شنبه ۳ مهر ۹۷