!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

دیدار یار غایب دانی چه ذوق دارد؟!

سه شنبه میانترم دارم.شنبه ی بعدش هم باز میانترم دارم
این شنبه هم قراره استاد آز درس تخصصیم پوستم رو بخاطر غیبت قبلی که توی راه بودم بکنه :))
الان می تونستم یک عالمه استرس داشته باشم و روزگار رو به کام خودم تلخ کنم!
اما از دیشب که فهمیدم چهارشنبه قراره میم رو ببینم پر از ذوق و هیجانم :))
نه تنها میم بلکه سه تا از بهترینها :) 
به قول خودش یه قرار پنج نفره ی به یاد ماندنی خواهد بود ...
دو تا از کلاس های اجباریم چهارشنبه هستن که نمیتونم برم و باید با فشرده کردن برنامم جبرانشون کنم.
خوشحالم :) 

سلف

غذای سلف خوبه ها ولی من فکر میکنم یه مشکل خاص داره!
واسه همین میخوام یه مدت کمتر برم اونجا
یا خودم اشپزی میکنم یا میرم بوفه و رستوران
واسه هفته بعد فقط 4 وعده رزرو کردم

کاش یکم برنامه کلاس هامون منظم تر بود.یا تایم کلاس های آزاد دانشگاه بهتر بود.دلم میخواد شرکت کنم کلاسها رو

این بود تعطیلات

روز اول دو ساعت بعد از اینکه من رسیدم خاله ام و پسر وسطیش! هم اومدن.تا یکم جو آروم شد خواستم استراحت کنم 6_7 تا از دوستام اومدن و تا 11 شب با هم بودیم
روز بعد خونمون نذری داشتیم و خانواده دخترعموی مامان و عموی خودم هم به خاله ام اضافه شدن.و البته دوستم الف
پنجشنبه هم عصرش رفتم مهمونی
این همه هم تهران صبر کردم که برگردم اینجا برم پیش آرایشگر خودم.اونم نبود
و امروز هم به جمع کردن وسایلها گذشت
ساعت چهار هم خونه رو به مقصد تهران ترک کردم! با خاله ام رفتم
و موقع خداحافظی با خانواده ام یکم گریه کردم.راستش خیلی کم اینجا بودم.و اینکه اصلا اصلا اصلا فرصت نشد توی جمع خانواده خودم باشم و باهاشون صحبت کنم
از حسم بگم که وقتی رسیدم نه خونه واسم خونه بود نه خوابگاه... حس میکردم متعلق به هیچ کدوم نیستم.هیچ جا نمیتونم جای پامو محکم کنم
و طبق برنامه هام احتمالا این وضعیت تا ده سال آینده به همین منوال باشه..
پس بیا بهش عادت کنیم
که همه نیازمندی ها و حال خوب کنهامون توی یه کوله جا شن
که یاد بگیریم چطوری تنهایی خوش باشیم
که باد بگیریم مسافر باشیم
که یاد بگیریم چطوری برای یک سفر دوازده ساعته و دوری دو ماهه خانواده مونو بغل کنیم بدون ترس از گریه کردن :)) 
قبلا هم گفته بودم از خداحافظی خوشم نمیاد.ناراحتم میکنه
الان هم در راه برگشت به تهرانم
دوباره شروع زندگی خوابگاهی و دانشجویی و حواشی....


گزارش کار آزمایشگاهم رو ننوشتم.اون یکی هم گروهیم که ترم آخره گفت امتحان داره نمیتونه به جای من بنویسه.اون یکی که هم کلاسیمه گفت هنوز کارهای مهمترش رو تموم نکرده و فکر نکنه برسه بنویسه
این در حالیه که من آزمایشگاه هشت صبحم رو نمیرسم
و اون یکی ساعت ده رو اگه برسم گزارش کار ننوشتم.
باید برم بگم توی راه بودم و دوستان هم گروهی لطف نکردن دو صفحه خط کشی کنن و یه نمودار بکشن ، فردا خودم مینویسم میارم :/
تازه غذای دو روز آینده ام هم رزرو نکردم یادم رفت :/

خونه

ساعت نه شبه و میدونی کجام؟!
قم ! :)
6_7صبح میرسم شهرم و نهایتا 10 صبح دیگه خونه ام 
باید برم واسه خواهرم کیک تولد بخرم.شبی که تولد هم اتاقیم بود و جشن گرفتیم بهم میگفت چون تو تولد من نیستی منم جشن نمیگیرم دلم نمیاد !
حالا میخوام خودم سورپرایزش کنم
به یکی از دوستام گفتم دارم میرم.
بقیشون رو پیچوندم :))) استوریهامو که دیدن گفتن کجا داری میری؟ منم گفتم میرم قم خونه دوستم :))
به قلمبه گفتم جزوه ای که بهت قول داده بودم رو بابام فردا میاره واست.ولی خب خبری از جزوه نیست.من میخوام برم زنگ خونشون رو بزنم :))
باید یه روز هماهنگ کنم همه دوستام رو با هم ببینم.راستش دلم میخواد فقط پیش خانواده ام باشم این سه روز رو
خاله ام هم فهمیده من دارم میرم قراره بیاد ! 
الان طبیعتا باید خوشحال باشم اما یه بغض خاصی دارم! واقعا نمیدونم یک هفته ست چه بلایی به سرم اومده و همش غم همراه شادیهام هست
الان از این دلگیرم که سه روز کمه و وقتی بخوام برگردم واسم سخته
جاده رو نگاه میکنم یه چیزهایی یادم میاد.یک ماه و اندی قبل وقتی بین راه از خواب بیدار میشدم و بیرون ماشین پدرم رو نگاه میکردم همین جاها رو می دیدم.اون موقع هیچ تصوری از جایی که میخواستم برم نداشتم و همه چیز واسم عجیب و غریب بود.الان اما همه چیز آشناست و این دفعه خودمم که نمیدونم متعلق به کجام!
تلخیِ شیرینیه ...
خوشحالم از انتخابش
بیا چشمهامون رو ببندیم و فکر کنیم چطوری از تعطیلات شیرین و متفاوت این هفته مون در کنار خانواده لذت ببریم *.*

جواب سوال های شما درمورد خوابگاه و دانشگاه+ توضیح

سلام
بریم سراغ اصل مطلب!
بله من از راه نسبتا دوری اومدم دانشگاه. تقریبا 1000 کیلومتر با خونه فاصله دارم و خوابگاهی ام
یه اتاق پنج نفره با تخت های یک طبقه! که از این نظر به شدت راحته
بقیه خوابگاه ها رو نمیدونم اما خوابگاه من از نظر اندازه اتاق و کمد و سرویس بهداشتی و آشپزخونه خوبه.راضی و راحتم. فقط دیوار اتاقش زیادی شلوغه! که شخصا بازم باهاش مشکلی ندارم.اما هم اتاقی هام باهاش مشکل دارن
این که توی خوابگاه بهتون سخت بگذره یا نه کاملا به شخصیت خودتون بستگی داره
راستش من میترسیدم اون اوایل! چون توی خونه خودمون حتما باید اتاق خودم میخوابیدم.تنهای تنها.و در رو هم عموما قفل میکردم و لباس های راحت تری میپوشیدم
فکر میکردم اگه بیام توی یه اتاق پنج نفره دیگه خوابم مختل میشه و خیلی اذیت میشم.اما بعد از سه چهار شب عادت کردم.
مسئله ی آشپزی زیاد مطرح نیست چون تا پنج شنبه غذای سلف رو دارید.و حتی میتونید پنجشنبه ها واسه جمعتون هم پرس اضافی سفارش بدید
توی این یک ماه به جز روزهای اول که کارت سلفم فعال نشده بود من فقط یک بار آشپزی کردم
به نظرم آشپزی کردن اینجا میتونه از سخت ترین کارهاش باشه.حداقل واسه من
این از این! سوال بعدی درمورد فاصله و خونه رفتن
اگه خود دانشگاه رو بخوام بگم که غالب دانشجوها از خود تهران و کرج و ری و... میان.و خوابگاهی نیستن.
بقیه هم که خوابگاهی هستن به خونشون نزدیک تر از من بودن 90% اونایی که تا الان دیدم
هر آخر هفته اتاق ما خالی میشه! و دو نفر میمونیم
یکی من.و اون یکی متغیره
راستش من قصد داشتم ترم اول اصلا خونه نرم.و دیدن بچه هایی که آخر هفته چمدون به دست محوطه خوابگاه رو طی میکنن واسم سخت نبود.اونایی که شمالی ان هر هفته تقریبا میرن خونشون.بقیه بچه ها منتظر یک روز تعطیلات اضافی ان.این اخر هفته اکثر خوابگاه ها خالی شدن! همه رفتن
همه هم کلاسی ها و هم خوابگاهی های من خیییلییی نگران منن که چرا نمیرم خونه:)) که من ترجیح میدادم نگرانیشون رو طور دیگه ای نشون بدن نه با حالت بدی که حس کنم وای چقدر سخته واسم! به هر حال این نوید رو باید بهشون بدم که سه روز دیگه میرم خونه!
برای اینکه شما برید خونتون یا نه باید فاکتورهای مختلفی رو در نظر بگیرید
مهم ترینش توی این وضعیت به نظر من جنبه اقتصادی زمانیش هست.اینکه آیا اون مدت زمانی که میتونید خونتون باشید به نسبت هزینه ای که برای خونه رفتن می دید ارزشش رو داره یا نه
که اگر راهتون دور باشه کمتر جواب مثبت میگیرید
مثلا وضعیت منی که حدود ده تا دوازده ساعت با خونه فاصله دارم با اونی که با بیست هزارتومن و سه ساعته میرسه خونشون خیلی متفاوته!
اگه شخصیت وابسته ای داشته باشید دوری زیاد براتون سخت میشه.وقتی مریض میشید(مثل الان خودم)تنهایی باید برید دکتر و از خودتون مراقبت کنید.نمیتونید امیدوار باشید به آخر هفته ای که میشد برید خونه و خانواده رو ببینید
به طور کلی اگر بخوام بگم
اگر آدمی هستید که از اول زندگی وابسته بودید و هیچ وقت تنهای تنها جایی رها نشدید برای اولین بار خیلی از خونه دور نشید. فاصله های چهار پنج ساعته رو نهایتا انتخاب کنید.یا جایی رو انتخاب کنید که فامیلی چیزی داشته باشید.الان خیلی از بچه های خوابگاه اخر هفته ها میرن خونه اقوامشون که تهران هستن.یه استراحت و تفریح و تجدید قوا دارن و برمیگردن
و نکته خیلی مهم اینکه اگه رشته تون سخت باشه یا دانشگاهتون سختگیر یا هر دو! دیگه زمانی برای فکر کردن به در و دیوار خوابگاه و غذای سلف و .. ندارید! مشغول درس خوندن میشید و یادتون میره کجایید کلا !! 

نمیدونم دیگه چی باید بگم :)) سعی کردم به سوالهای شما فقط جواب بدم.اگه چیزی جا مونده بود بهم بگید

پ.ن: خب ببینید برای هر کسی یه مسائلی مهم و حیاتیه.و ارزشهاشون طبقه بندی میشه. پست قبلی رو که من نوشتم و گفتم اعتماد کرده بودم یه سری برداشت های اشتباه شد
توی همچین فضایی من اولین قدمی که در راستای اعتماد کردن میتونستم بردارم وسایلم بود.یعنی از یه جایی به بعد وقتی با بچه ها اشنا شدیم دیگه نیازی نمیدیدم در کمدم همیشه قفل باشه یا کیفم توی کمد باشه. این اولین گامی بود که در راستای اعتماد کردن برداشته بودم.
با اتفاقی که افتاد دیدم اشتباه کردم.شاید کار اون ها درست نباشه اما مقصر اصلی منم که مراقب خودم و وسایلم نبودم.وقتی من کیف پولم رو میذارم روی تخت و سه چهار ساعت میرم بیرون هر اتفاقی ممکنه بیفته! پس شمایید که باید مراقب خودتون باشید.به قول یکی از دوستان همینجا ، هر قدر هم با کسی توی خوابگاه صمیمی شدید باز هم مراقب باشید و این مدلی اعتماد نکنید
من دوستان چندساله ی دبیرستانم خیلی از مسائل شخصی و اعتقادات و ... م رو نمیدونن.معلومه که هم اتاقی هام هم نمیدونن دیگه! در واقع نگفتم
نیازی هم نیست بگید.
ارزشی که من برای مسائل روحیم قائل بودم بیشتر از مسائل مادیم بود. و خوشحالم که ریسکم هم روی همون مسائل مادی بودی و ضربه بدتری نخوردم
فقط از این به بعد هم مثل روزهای اول باید محافظه کار باشم.یهو فکر نکنید خوابگاه خونه ست و هم اتاقی ها خانواده :)) همچین چیزی نیست.باهاشون خوش باشید و دوستشون داشته باشید اما اعتماد صددرصدی نکنید.

و حال من در رابطه با موضوع پست قبل؟تغییر رفتاری با بچه ها ندادم.فقط دیگه مراقبم
و کلا حسم هنوز به حالت طبیعی برنگشته.منفیه

بی اعتمادی

اون اوایل که اومدم خوابگاه خیلی محافظه کار بودم تا وقتی که هم اتاقی ها رو شناختم و با همدیگه صمیمی شدیم
بعدش یکم احساس راحتی کردم.کیفم رو روی تختم میذاشتم و در کمدم رو قفل نمیکردم زمانهایی که خوابگاه و اتاق دوستم بودم
اعتماد کردم شاید. در رابطه با وسایلم البته!
و تا الان دو تا تجربه ی ناخوشایند داشتم
یه بار از خواب بیدار شدم دیدم پک صبحانه ای که داشتم نصف شده! و یکیشون با پک صبحانه ی خودش رفته خونه
دیروز هم میخواستم برم خرید و دیدم پولهای نقد توی کیفم نیستن
من قضاوتشون نکردم.برچسب هم نزدم.اما تمام نشانه های احتمالی رو دیدم و حس کردم
و با این اتفاقات الان حس خیلی بد و ناامنی دارم
باورم هم نمیشه ! 


+ چند نفر درمورد خوابگاه و دانشگاه یه سری سوالاتی ازم پرسیدن که چون خیلی زیاد بود ترجیح دادم توی پست جوابشون رو بدم.و توی یکی از همین روزهای آتی میام و براتون پست می نویسم :)

غر بزنم واسه آموزش بی رحم و نچسبمون

آموزش بدترین برنامه کلاسی که میشد واسمون طراحی بشه رو تحویل داده.حتی بدترین برنامه امتحانی.کل هفته رو درگیر کلاس رفتنیم
و اینکه کی میگه به همین زودی قراره میانترم ها شروع شن؟ :/
الان حسرت بقیه رشته ها رو میخوریم که چرا اونها حداقل چهارشنبه هاشون هم تعطیلن ولی ما نیستیم و چرا واقعا باید 90% واحدهامون عمومی های نچسب باشن که من ازشون متنفرم؟! عمومی که میگم به زبان و ادبیات فارسی فکر نکنید! به فیزیک فکر کنید
به ریاضی و اون منبع انگلیسی قشنگمون :/
من عاشق ریاضی ام اما از فیزیک متنفرم. حالا با وضع تدریس استادهامون الان هر دو رو در یک سطحم! و شاید بگید خودت باید بخونی و عادت کنی به این وضع اما انصاف نبود از همین ترم اول بیان منابع انگلیسی بدن به ما
فقط سه واحد تخصصی داریم که با دو تا استاد ارائه میشه. چهارتا منبع انگلیسی ؟! باورم نمیشه. همون درس رو آزمایشگاهش هم داریم
خود استادها گفتن ترم فوق العاده سنگینیه و مناسب ورودی ها نیست آنچنان
و من الان در بالاترین حد سردرگمی ام
امروز اولین اخر هفته ای بود که کامل خوابگاه بودم و کارگاه و ... نداشتم.از صبح این رفرنس ها جلومن و یک صفحه از این میخونم یک صفحه از اون و اعتراف میکنم چیز خاصی متوجه نشدم.دلیلش هم بی میلیم به این کتابهاست
من درس های تخصصی خودم رو میخوام :( واقعا بابت دروس این ترم ناراحتم
یه روز هم ورودی های 95 رو دیدیم و ازشون راجع به یکی از استادهای عمومی پرسیدیم. گفتن از یه کلاس 40 نفره 11 نفر با نمره ی ده پاس شدن بقیه افتادن :| 
:|
هیچ کلمه ای در حال حاضر برای شرح و توصیف حالم ندارم

خیلی خوشحال شدم

امروز رفتم استخر و کلاس شنا ثبت نام کردم
همونجا مادرم تماس گرفت و گفت که پزشک جدیدش گفته قلبش هیچ مشکلی نداره خداروشکر و انقدر شوکه شدم از خوشحالیش که حتی یادم رفت به خودش بگم! وقتی برگشتم خوابگاه بهش گفتم رسید خونه خبر بده که تماس بگیرم و بگم چقدر احساس رهایی و شادی دارم از این خبر.انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده
عصر هم رفتم دوش بگیرم که اطلاعیه دادن جلسه مشاوره مدیریت استرس ساعت چهاره.یک ربع به پنج با خودم گفتم برم ببینم تهش چخبره! و وقتی رفتم متوجه شدم هنوز شروع نشده
توی کارگاه فهمیدم چقددددر استرس میتونم الان داشته باشم و چه بی رحمانه نسبت بهشون بی اطلاع و حتی بی توجهم.باید بیشتر مراقب خودم باشم.باید از این جو زندگی خوابگاهی دور شم و شخصی سازی کنم.خوشم نمیاد که حریم شخصیم خدشه دار شده طوری که وقتی واسه خودم ندارم
مامانم تماس گرفت اما من توی کارگاه بودم و نتونستم صحبت کنم.
باید برم سلف و برگردم و حتما بهش بگم چقدر خوشحالم
بعدش باید درس بخونم
حتی باید بیشتر اینجا روزانه نویسی کنم چون یکی از راه های رهایی واسه من  همینجاست.درست همین خونه ی خوش رنگ مجازیم :)

کارگاه

خب شاید بگید چرا تو که ترم اولی رفتی همچین کارگاهی ثبت نام کردی!
ربطی نداره که :)) من عاشق این چیزام و هرچند ممکنه زیادی حرفه ای باشه و من اونجا شبیه علامت سوال باشم باز هم دارم میرم که شرکت کنم!

فردا کارگاه مرتبط با سرطان دارم *.* و پر از ذوقم و تشنه ی تمام اطلاعاتی ام که قراره دریافت کنم
تازه به قول باباپنجعلی بهم سرتیفیکیت هم میدن :دی
اینم از برنامه روز تعطیلمون

انگیزه!

با اینکه همیشه نمره هام بالا بود به جز سال کنکورم دیگه هیچ وقت توی عمرم خواب گرم صبحگاهیم رو برای درس خوندن رها نکرده بودم که الان بیدارم!
الان؟6 صبح
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan