!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

وای آره

به قول دکتر چاوشی فقط با کارها و آدمها و چیزهایی موافق باشید که واستون و واسشون یه "وای آره"ی بزرگ باشید
با تکنیکی که روی سلولهام ثبت شده حالا دارم به خیلی چیزها نه میگم چون واسشون وای آره نیستم!
در واقع میگه شما توی چیزی موفقید که شوقتون هنگام انجام دادنش زیاد باشه
یا مهمترین مثالی که خودشون روش کار کرده بودن میگفت که شما توی رابطه ای موفقید که هردوتون پاسختون به پرسش اینکه آیا توی رابطه باشید؟ (وای آره) ست

امروز به درخواست دوستم واسه رفتن به نمایشگاه کتاب نه گفتم چون طبق برنامه ام نبود و اگه میرفتم کارهام میموند. وای اره ی درونم خاموش بود
یا از میم نخواستم واسم وقت بذاره چون اون خودش واسه بودن با من ، وای آره نبود.
و الان یه "وای آره"ی اساسی واسه یه لیوان چای روی پشت بومم که حالمو عوض کنه و کسل بودن ناشی از خوابمو از بین ببره و بیام بشینم درس بخونم که میانترم اون درس سخته که تنها درسیه که تا حالا نخوندمش از رگ گردن به ما نزدیکتره ...
شب هم با دوستم الف قرار گذاشتم بریم گپ بزنیم.البته اگه برنامم عوض نشه :)

گفتم نه !

قبلا نه گفتن برام خیلی سخت بود حتی به غریبه ها
از وقتی که از آغوش گرم و پر مهر ؛) خانواده جدا شدم عادت کردم به راحتی در مقابل غریبه ها نه بگم.مثلا دختر خوابگاه بغلی یا همکلاسی یا یا 
اما همچنان نه گفتن به دوستهام بخصوص صمیمی ها یکککم برام سخت بود.میگفتما اما عذاب وجدان داشتم یا یه جوری نه میگفتم که طرف بهش برنخوره :))
الان یکی از دوستهای خوابگاهیم که خیلی هم خوبه اومد اتاقم.میگه لیمو یه چیزی میخوام
میگم چی 
میگم شلوار مشکی چسب! و به چوب لباسی من و شلوارم نگاه میکنه
من هم گفتم اخه یه چیز سختی میخوای! من روی این چیزها حساسم
گفت ازش مراقبت میکنما
گفتم نه!
فکر کنم ناراحت شد اما کاری نمیتونستم انجام بدم واسش:/

عجایب

این مدتی که یکم بیشتر تو خوابگاه ها و اتاق ها میچرخم بخاطر کارم ، پدیده های عجیبی دیدم!
واقعا که چی تو این خوابگاه ها نمیگذره ...
آدم نمیدونه بخنده یا گریه کنه
یکی از همکلاسی هام که دیگه امشب عکس صورت خونیشو فرستاده تو گروه و گفته اون دختره نهایتا کتکم زد :| 
کاملا هم مشخص بود که پوویدون آیوداین هستا :/ :))

مرده بودی ، و دوباره مردی

خب بیا امروز هم ثبت کنیم
به تاریخ دومین باری که توی زندگیم در جایگاه یک دانش اموز یا دانشجو استاد (معلم) باهام بد برخورد کرد.
یکی دوم راهنمایی.یکی الان
شگفتا به ادب ، فرهنگ و شعورشون. حیف لقب استاد که به اینا میدن.و بیچاره استادهای عزیزی که توی گروه اینها قرار میگیرن
و دارم به این هم فکر میکنم که حتی اگه این درس رو بیفتم هم برام مهم نیست.تا ترم آخر و تا وقتی مجبور نشم برنمیدارم


روزی که از این خراب شده برم حتی پشت سرم هم نگاه نمیکنم.به تعداد رقم های سنم هم حتی دلخوشی ندارم ازتون

هر چی بشه خیالم راحته!

این دو سه روز انقدر درس خوندم که دیگه مغزم کشش نداره واقعا
تمام تلاشم رو برای این امتحان کردم. هم کل جروه ی کلاس رو خوندم هم رفرنسی که معرفی کرده
و الان نمیدونم قراره چی بشه :)) حتی نمیفهمم چرا واقعا باید انقدر سخت باشه این واحدها
در حالی که استاد میتونه آسونتر بگیره ولی به قول خودش حتی از عطسه اش هم امتحان میگیره :))
اما کلا دوستش دارم.کلاسهاش واقعا کلاس درسن.حالا درسش سخته دیگه تقصیر خودش نیست نهایتا

ذهنیات...

امروز جمعه ست ... در حالی که فردا میانترم دارم
دلم برای خونه تنگ شده
هوا این روزها خیلی خوبه و دوست ندارم تو اتاقم بمونم اما چه میشه کرد که شلوغی برنامه و سنگینی درسها اجازه بیرون رفتن نمیدن
تا یکم به خودت بیای روز تموم شده
شب هم که میرم سر کار :d :)))
ولی کلا روزهای باحالیه
بهار قشنگیه.دوستش دارم
هرجا رو نگاه میکنی سبزه ، زرده ، صورتیه ، و رنگارنگه *_*
و حتی احساس روزهای کنکورم رو هم دارم.منتظرم ببینم این مرحله از زندگی چی برام داره ...
دوست دارم یه تایمی توی برنامه ام بذارم و برم بدوم.تو این هوا میچسبه :)

ذهنیات!

از عیدم استفاده مفید نکردم!
چون مهمون و مهمونی اجازه نداد.چون تنبلی اجازه نداد!
دانشجوی شهر دور که باشی وقتی برمیگردی خونه یکم زمان میبره تا به محیط و فضا عادت کنی ، و من به محض اینکه دوباره حس کردم خونه خودمم شروع کردم سه چهار روزی اون درسهای مورد نظرم که البته ربطی هم به دانشگاه نداشت رو خوندم و شلوغی ها شروع شد! 
شب تا دیر وقت بیدار بودنها همانا و صبح تا ظهر هم خواب موندن ها همان!
سیستم بدنم کلا بهم ریخته
از طرفی هم چون پیش خانواده نبودی ، وقتی برمیگردی دلت نمیاد بهشون نه بگی! و این میشه که دیگه کلا آدم خودت نیستی
حالا با فکر به اینکه چند روز دیگه دوباره میرم و هنوز هیچ کدوم از کارهای مد نظرم رو انجام ندادم یا به اتمام نرسوندم نگران میشم... 
باید زودتر دست به کار شم و حداقل ذهنم رو راضی کنم
بلیط هم که به موقع گیرم نیومد و به کلاسهای اولیه نمیرسم
امروز هم که 13 به دره! و من در خانه به سر میبرم.هوای ابری و بارونی و سرررد دست و پای ما رو بسته بود که البته من همینو میخواستم! خونه موندن و این آرامش و وقت آزاد ...
بقیش واسه بعدا

به وقت حال و هوای سفر

ساعتهای آخریه که خوابگاهم.

وسایلم رو جمع کردم و آماده ی رفتنم.

خیلی نگران بودم که دوباره دارم با یک عالمه وسیله این مسیر رو تنهایی طی میکنم

اما رفتم سلف و دوتا عموی دوست داشتنی و مهربون رو دیدم.باهاشون احوالپرسی کردم و سال نو رو پیشاپیش بهشون تبریک گفتم و در عوض اونها هم یک عالمه حس خوب بهم دادن.و بعد هم عمو جیم بوفه ی دانشگاه.

برام عجیب بود که داشت از مرگ صحبت میکرد.گفتم دور از جون شما و گفت چرا؟مگه پیر و جوون میشناسه؟میبینی آدمها الان خوشحالن که عیده؟واسه من هرروز عیده.شبها که میخوام بخوابم مطمئنم که فردا برام روز بهتریه

برگشتم خوابگاه.تنها بودم.بچه ها هر کدوم یه جایین.دو نفر رفتن، یکیشون کلاسه و یکی هم که معمولا نیستش

سرم درد میکرد میخواستم بخوابم اما تلاشم نتیجه نداد

اومدم روی پشت بام خوابگاه.دارم فکر میکنم چقدر اینجا دوست داشتنی تره وقتی نکات منفیش رو نمیبینی.وقتی تمرکزت روی نکات دوست داشتنیش باشه.وقتی انرژیت رو منحصر به خودت حفظ کنی

کاش میشد با آدمهای منفی تبادل انرژی نداشت

از این بالا دارم خوابگاهی های چمدون به دست رو میبینم.بعضیهاشون خیلی وسایلشون زیاده.باهاشون همزاد پنداری میکنم!!

من اشتباه کردم که ترمینال نزدیک دانشگاه بلیط نگرفتم.اخه قرار بود امروز هم بریم کلاس ولی دیروز تصمیم گرفتیم نریم. این ترمینال نزدیکه تایم حرکتش با من هماهنگ نبود.منم میخواستم پرواز کنم به سمت خونه!واسه همین دوساعت دیرترش رو یه ترمینال دیگه بلیط گرفتم.

الان خوبم.یه حس عجیب و باحال دارم

ترکیب نگرانی و شادی و دلتنگی

منم مثل عمو جیم مطمئنم که فردا برام روز بهتریه.

24 ساعت دیگه فندقم رو بغل کردم و دارم باهاش بازی میکنم و صدای اعضای خانواده ام بهم آرامش میده...

و امان از دوری تو میم... کاش میشد تو هم با من بیای بریم.همتونو توی یک قاب داشته باشم ...

چیکار کنیم؟ زندگیه دیگه

ظرفمونو پر میکنن !! :))

به وقت روزی که دلم میخواست هم اتاقیم رو بکشم!! 
خواب بود و با خشم و انزجار نگاش میکردم
چرا؟!
چون دو شب متوالیه که با رفت و آمدهای نیمه شبش و سروصداهایی که ایجاد میکنه نمیذاره بخوابیم.
شب اول میم بهش تذکر داد
امروز صبح من کارم از تذکر گذشته بود و میخواستم واقعا سر به تنش نباشه!
دست خودم هم نبود اصلا.
این میزان خشم در من کاااملا بی سابقه بود
فقط شانس اورد که خواب بود!
امیدوارم یه موقعیت پیش بیاد و منطقی باهاش صحبت کنم که درک کنه زندگی جمعی یک سری محدودیتهایی داره
اگه هم پیش نیومد و دوباره تکرار شد دیگه مجبورم باهاش برخورد کنم.
چون امروز این همه خشم فقط درونی بود و در حد یک جمله ی خیلی خیلی کوتاه نمود بیرونی داشت.
و همچنین اتاق بغلی! یعنی چی هر شب مهمونی و بزن و برقص و مردم آزاری تا نیمه های شب؟
حالا این که خوبه.یهو صبح زووود یا ظهر یا اخر شب از اتاق اونی که توی اشپزخونه ست رو با فریاااد صدا میکنن مثلا! اینا چه موجوداتی ان :/

فردا میرم!

انگار زندگیم یه رودخونه ست و سرعت حرکتش رو تنظیم کردن روی دور تند.
و من سبد! گرفتم دستم که نذارم هدر بره.لحظه لحظه اش رو ببلعم
همین دیروز بود که بابا و داداشم داشتن من رو میبردن تهران برای ثبت نام دانشگاه و تمام طول مسیر بغض کرده بودم و به روزهایی که خانواده ام رو کنارم نخواهم داشت فکر میکردم.
و وقتی رسیدم اونجا و تنها شدم انقدر همه چیز سریع و با هم اتفاق میفتاد که کنترلش از دستم خارج بود.حتی وقت نمیکردم بیام اینجا بنویسم
حالا دوباره فردا میرم به سمت دانشگاه.اما دیگه تنهایی.فقط یک بار با خانواده رفتم.بقیه ی رفت و برگشتها رو تنهایی طی کردم
بار اولی که میخواستم برگردم میترسیدم! استرس داشتم و حتی یکم دلواپس اون ارامش جزیی که توی خوابگاه واسه خودم ساخته بودم
اما اون اومدن ها به سمت خونه دیگه برام یه روند عادی شده
و امیدوارم فردا که دارم برمیگردم هم عادی باشه دیگه.دوست ندارم هربار با ضدحال از خونه خارج شم.و امیدوارم مادرم هم زودتر به این روند عادت کنه.دوست ندارم ناراحتیش رو ببینم
فندقم هم این دفعه که بیست روز کنارش بودم بهم وابسته شده ... کاش میشد این یکیو با خودم ببرم :))
واسه خودم فقط لحظه ی خداحافظیش بده.اصلا اون تیکه رو خوشم نمیاد و حاضرم حتی انجامش ندم!! اما بقیه ش دیگه عادیه.کاملا عادی
و حس میکنم چه رفت و برگشت بیخودیه این دفعه.22 بهمن برم کِی برگردم؟!یک ماه دیگه.این همه راه
و اما نکته ی مهمش اینجاست که میخوام این ترم خیلی بیشتر از ترم قبل تلاش کنم.باید نتیجه هم خیلی خیلی بهتر شه.
بریم پرونده ی این ترم هم باز کنیم و بنویسیم :)

+نمیدونم چرا حس میکنم یه گَردِ بی حوصلگی ریختن روی فضای وبلاگها.کسی مثل قبل نمینویسه.یا اصلا نمینویسه.
تازه من یکی که به راحتی هم نمیتونم وارد پنل مدیریتم شم! باید حتما فیلترشکن روشن کنم
۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan