!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

حیوان دوپا :|

قرار بود امروز یه پست خیلی خوب راجع به خودم بنویسم اما هرکاری میکنم ذهنم متمرکز نمیشه.
دیشب که به نوشتنش فکر میکردم ناخوداگاه جمله ها توی ذهنم مرتب میشدن و میتونست یه پست بداهه باشه ... حیف که ننوشتمش
اما گردونه رو میچرخونم و مینویسم از شخصی که هیچ گونه ادب و فرهنگی نداره و روی اعصابمه
از کسی که بدون هیچ دلیلی دمپایی رو عمدا پرت کرد و خورد توی پیشونی من!! بله دقیقا از چنین رفتار زشتی در قرن 21م حرف میزنم
و من فقط نگاش کردم !! در حد و شان خودم نمیدیدم بخوام حتی باهاش حرف بزنم
و اون چیکار کرده؟ نه تنها یه عذرخواهی ساده نکرده که قهر هم کرده!!!!!!
حتی در حالی که دارم پست رو مینویسم خجالت میکشم از اینجا و مخاطبهایی که قراره بخوننش اما نیاز دارم بنویسم بلکه یکم از حس انزجارم کم کنه
نمیتونم تصور کنم که انسان به ظاهر بالغی ساده ترین اصول تعامل رو بلد نباشه و شبیه موجوداتی عمل کنه که فقط غریزه دارن ...
نمیتونم باور کنم چنین رفتاری باهام بشه و من نه که نتونم ، بلکه نخوام واکنشی نشون بدم

تفکر گزینشیم نمیذاره سفیدی های اینجا رو ببینم و هرروز به تعداد سیاه هاش افزوده میشه و منم که کَنده میشم و دلم میخواد برم و برم و برم ... 

حلش میکنم *_*

سالن مطالعه ام و روی دیوار روبروییم نوشته خدایا کمکم کن کامل بگیرم !!
با دیدنش لبخند زدم ، خب منم بدم نمیاد دیگه :))) کیه که بدش بیاد اصن

نشستم دارم این درس حفظی رو با لذت آمیخته با تشویش و استرس میخونم
به نمونه هایی که جمع کردم و از شیراز آوردم فکر میکنم.دیروز رفتم سراغشون دسته بندیشون کنم و ببرم تحویل بدم که دیدم همشون پودر شدن! ته ظرفم پودرهای سیاه بود فقط ... 
و برای اولین بار برچسب بی مسئولیتی به خودم زدم که واقعا هم همین بود.خیلی سرسری گرفتمشون و کارمو درست انجام ندادم... هر چی بود تهش به زووور و با اعصاب خوردی و حتی بغض به ده تا رسوندمشون و فقط امیدوارم استادم ازم قبول کنه دیگه.حتما براش توضیح میدم که چی شده.
خیییلیییی وقته دارم تلاش میکنم که خودم رو از استرس امتحان جداااا کنم و انقدر زمان های آزمون و امتحان این مدلی نشم.این باگ زندگی منه که عاشق درس خوندنم و همونقدر از امتحان دادن متنفرم.چنان احساس سنگینی روی قلبم ایجاد میشه که انگار میخوام خفه شم :))) چخبره بابا...
بالاخره هرکسی توی کنترل یه بخشی از زندگیش مشکل داره و منم با این.
اما حلش میکنم و پیشرفتم رو اینجا مینویسم ؛)

به اینم فکر میکنم که گاهی شرایط باعث میشه کاملا یادم بره چقدر رشته مو دوست دارم

غزل هستم :D

داشتم میرفتم ... سه تا دختره روبروم بودن. 
یکیشون هی نگام میکرد میگفت غزل! غزل!
من هم به روی خودم نمیاوردم
دیدم همچنان ادامه میده به قوت قبل! برگشتم دیدم پشت سرم کسی نیست
گفتم شما با منی؟ گفت اره مگه اسمت غزل نبود؟
گفتم نه ! 
گفت ولی خیلی بهت میاد :||

رفتن!

و اینجانب دوستانی دارم که من رو به ده ثانیه!! میفروشن :| 
ده ثانیه دیر برسی رفتن! به همین سادگی

چای!

خب خب !
پس از تلاش فراوان واسه امتحان فردا و امید به رهایی از استرسش ظهر فهمیدیم که تاریخش عوض شد و افتاد واسه شنبه ... 
من خیلی دوست داشتم فردا باشه.
خیلی هم خوندم و از خوندنش لذت بردم اما نشد
بگذریم
الان اومدم روی پشت بوم ، ساعت یازده و نیم شبه و هوا عالیه ...
بساط چای هم آوردم :)) یه ذره خلوت کنیم 
سینوهه بخونیم و آهنگ گوش بدیم

میگذره میگذره ... :)))

قرار بود دیشب بیام یه پست از کتاب هااا و فیلمهایی که توی این مدت اخیر خوندم بنویسم که اونقدر خسته شدم که بیهوش شدم ...
امروز هم از صبح کلاس بودم تا عصر و بعدش هم با بچه ها رفتیم سایت درس خوندیم تاا هشت و نیم و بعد هم که اومدم خوابگاه شام خوردم و دوباره نشستم به درس خوندن
الان انرژیم تههه کشیده.ذهنم نمیکشه انگار
اما تا یازده باید برم کارمو انجام بدم
امیدوارم بعدش انرژیم برگشته باشه یکم دیگه بخونم
این میانترمه از سرم به خیر و خوشی! بگذره یه نفس راحت بکشم بعد از ظهرش و کلی استراحت کنم ...
پست کتاب نوشتن اینجا هم پیشکش!

بخوان مرا تو ای امید رفته از یاد

تنها روی پشت بومی که فقط آسمون ازش دیده میشه نشستم دارم نهار میخورم
خوابم میاد
و دارم فکر میکنم که بعد از نهارم برم بخوابم یا درسمو ادامه بدم
بیدار بودنم باعث افزایش یک نمره بشه مثلا . خوابیدنم باعث لذت آنیم شه
اما مگه اون نمرهه قراره کوه رو جا به جا کنه؟
من که به رفتن به نمایشگاه کتاب و خونه دوستم و ملاقاتشون نه گفتم
به خوابم نه نگم دیگه
به درک که قرار نیست زود تموم شی مرورت کنم :/ بعضی وقتها مثل الان ازتون متنفرم که هنوز تخصصی نشدید

*عنوان هم ربطی به پست نداشت!

جبر؟؟

هوا خیلی خوبه و در اتاقمونو باز گذاشتیم
از اتاق بغلی صدا میاد
پدری که نگران دخترشه چرا این اخر هفته خونه نرفته
و من ناخواسته میشنوم که به پدرش میگه فردا صبح میانترم دارم!
فردا پنج شنبه ست...تعطیله
همینطوری هی قسم میخوره که خوابگاهم و میتونید تماس بگیرید بپرسید
و بعد از تماسش همچنان داره صداش میاد که لباس انتخاب میکنه واسه فردا که بپوشه

خستم حتی از شنیدن دروغ های اطرافیان ، از دورویی ها ، از صحبتهای استادهای انقلاب و جمعیت هم اتاقی هام و منطقشون ، از آموزش چگونه پنهان کردن روابط مجردی در جلسه خواستگاری!
فکر میکنم که هیچ وقت هیچ وقت دلم نمیخواد برم بشینم سر چنین کلاس هایی
حتی تر!
از اینکه من روزه نمیگیرم و قراره یک ماه توی خوابگاه بدون نهار باشم چون قانون و شرع میگه در ماه مهمانی خدا تویی که نمیتونی روزه بگیری هم باید به پای بقیه بسوزی
از خیلی چیزا
و همچنان تحمل کردن و به روی خود نیاوردن :(

پ.ن : یادم نمیاد خاطره ی جشن روز دانشجو رو نوشتم یا نه اما الان اومدن دعوتمون کردن به جشن خوابگاه ها تا پاسی از شب! و معلومه که نمیرم.
کلا از همون موقع دیگه توی هیچ جشنی شرکت نکردم

اولین حقوق دانشجویی که حتی نگرفتم هنوز!

باهاش چیکار کردم؟!
انقدر مریض شدم و رفتم دکتر و سرم و امپول و قرص آزاد خریدم که 90%ش رو پیشاپیش خرج کردم !
مرسی کائنات :/ با حس خوبی که دادی

دو روزه کلاسهامو نرفتم و بدجوری مریضم...الان نسبت به دیروز خوبم مثلا
نمیدونم چه بلایی سر سیستم ایمنیم اومده
کاش زود خوب شم..باید بیشتر مراقب خودم باشم که دیگه مریض نشم

تلاش!!

ما در کلاس خود دانشجوهایی داریم که دروس ترم اول را در دبیرستان ، دروس ترم دوم را ترم اول و حال که در اواخر ترم دوم به سر میبریم در حال مطالعه ی دروس ترم 3 و 4 هستند...
همچین دانشجوهای پیش خوانی .. !
آدم هرقدر هم تلاش کنه و موفق باشه اینا رو که میبینه احساس پوچی میکنه :)) که چخبره بابا 

مثلا الانی که من در حال خوندن واسه میانترم هفته ی بعدم و فکر میکنم چقدر دانشجوی خوب و به فکری هستم ، اونا دارن واسه میانترم ترم بعدی آماده میشن :دی

۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan