!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

یک رسیدن دیگر به خود بدهکارم

از اول میدونستم قرار نیست برم اتوپیا!
اما الان خیلی دلسردترم
نسبت به چی؟فضای دانشگاه و هم کلاسی هام
با خودم فکر میکنم شهرهای دیگه و دانشگاه هایی که سطحشون پایین تره چطورن دیگه!
یه مکان و فضا که باید وقتی اونجایی حس کنی محیط اکادمیکه.حس کنی با کوچه و خیابون متفاوته و اکثریت تشنه ی علم و یادگیری ان
دو هفته ای که پایان ترم داشتیم انقدرررر از دیدن دانشگاه و کتابخونه لذت بردم.انقدر خوشم اومد که یه لحظه دلم خواست هر روز امتحان داشته باشم اما این تکاپو و تلاش و درس خوندن ها رو ببینم
هم کلاسی هام سطح علمی خوبی دارن.اما ادب ندارن!
بچه ان.بزرگ نشدن
کاااملا مشخصه بعضی هاشون اندازه یه بچه دوساله میفهمن.
در حدی که نمیدونن در مواجهه با استاد و توی فضای دانشگاه باید چطوری صحبت کنن.از چه کلماتی استفاده کنن
گاهی اوقات ، وقتی که شروع میکنن با استاد صحبت میکنن از اینکه من هم جز اون دانشجوهام خجالت میکشم!
یه سری دیگه رو که نگاه میکنی ، حس میکنی تا الان توی یه قفس بزرگ شدن و منتظر بودن که آزاد شن! و حالا بی حد و مرز هرکاری دلشون خواست بکنن
من مخالف سرگرمی های سالم و ارتباط ها و صمیمتهای سالم نیستم به هیچ وجه.چون خودم هم دارم
اما گاهی شعور و ادبی که توی خیابون میبینم از فضای دانشگاه بیشتره
دلسردم میکنه.هیچ میلی ندارم هر روز توی اون فضا باشم.
اما متوقفم نمیکنه.از اون طرف شور و انگیزه ای بهم میده که زودتر برسم به اهداف خودم.زودتر خودمو برسونم به اونجایی که حقمه.اونجایی که دلم پرمیکشه واسه لحظه به لحظه ش.با وجود تمام سختی هاش
شاید خیلی تند نوشتم.اما حس الانم دقیقا همینه
راستی ! فکر کنم دیگه ده روزی هست که خونه ام.خوبه:) خونه ست :) 
با 90% بچه های کلاس قرار گذاشته بودیم هفته اول رو نریم سر کلاسها.(نه که از کلاسها فراری باشیم...با توجه به اینکه خود استادها هم هفته اول چیز خاصی ارائه نمیدن و از حذف و اضافه به بعد تدریس اصلی شروع میشه.الکی وقتمون رو تلف نکنیم) و ماهایی که خوابگاهی بودیم هم برنامه ریزیهامون رو واسه خونه مون کردیم.الان؟! دوستان قراره برن سرکلاس.
این هم مهم نیست.همشون حق انتخاب دارن.نوش جانشون.
من تا 20م قراره خونمون بمونم.فقط خوشحالم که از همین ترم اول فهمیدم نمیشه رو حرفهاشون حساب کرد
حالا اگه اعصابمو خورد کردن به وقتش منم از حق انتخابم استفاده میکنم (پلیدِ درونم فعاله الان :)) 

هر چه کویت دورتر ؛ دلتنگ تر ، مشتاق تر

ساعت 6/5 صبح شنبه 29 دی آخرین امتحان
سالن مطالعه
یه حس گنگ
یه حال که میخوام زود تموم شه

ساعت دوازده و نیم
سلفم.امتحانم تموم شد.نمیدونم! نظر خاصی راجع بهش ندارم.میتونست سختترین امتحانم باشه
استاد ق دیروز نمره ها رو زد و به جز سه نفر به یه سریمون یه نمره داده :| بقیه رو هم انداخته. مریض

ساعت پنج عصر و مادر عزیز میم کنارم نشسته.چقدر خوب و مهربونه.چقدر دوستش دارم.
خداجون مرسی بابت دوستای خوبی که دارم

و امروز یکشنبه 1 بهمن ، دو روزه خونه ام و حس خوبیه.حس بودن میان خانواده.
خانواده ای که یک عضوش فعلا ازمون دوره ... :)

روز آخر

پس فردا شب توی راه خونه ام
این در حالیه که اندک وسایلم رو از دیروز آماده کردم و توی کوله ی پایین تختم گذاشتم
و آخرین امتحانم شنبه ست ، سه جلد کتاب واقعا؟ :| خلاصه شده توی بیست صفحه ! زیبا نیست؟ :/
خوابم میاد.خسته ام.دلتنگم.دلتنگ شمال و جنوب! روی یک خط در حال رفت و آمدم
دوتا از هم اتاقی هام هم که خوابگاه هستن ، از ساعت نه شب خوابیدن!
#اندکی_صبر :|

می ترسم

از دوتا از امتحان هام :/ 
یکیشون با یه امتحان دیگه ست و وقتش به شدت کمه. نگرانم که کاش نمره خوبی بگیرم ازش.من این درس رو دوست دارم.اگه بخونم هم میفهمم و خیلی خوبه.اما حجم زیاد و وقت کم :/ 
اون یکی هم از پایه کلا باهاش مشکل دارم.نگرانم و میگم کاش پاس شم  :))) جدا چی میشه اگه پاس شم؟! 
شاید زیادی دارم اغراق می کنم اما واقعا وضعیتش در همین حده
استرس داره میاد سراغم :/ اما بیا کنترلش کنیم
نفس عمیق ... :D
دارم می خونم اما ترس ولم نمیکنه 
بیاید امیدوار باشیم همشون به خیر بگذرن :))
و ما با خوشحالی بریم واسه حداقل یک هفته زندگی هیجان انگیزتر ...

جهت ثبت پایان ترم اول!

روا نبود که به عنوان یک ترم اولی یک درس رو با دو تا استاد و حتی دو تا امتحان رو توی یک روز تجربه کنیم ولی خب آموزش دانشکده ی ما ظاهرا همینطوری بی رحمه :)))
با این حال تجربه ی اولی رو گذروندم ، اونم با موفقیت و رضایت
اما تجربه دومی احتمالا سخت تر از قبلیه
میم میگه با تمام بی تجربگی ها و کم کاری هات باز هم ترم خیلی خوبی رو داشتی و داری نتایجش رو هم می بینی و منم میگم بهتر از اینها هم میتونم باشم ترم های بعد.
با این حال خوبه... چهار تا از امتحانها گذشتن و چهارتای دیگه مونده
الان هم سالن مطالعه کتابخونه ام.خسته شدم گفتم بیام یه پستی جهت خالی نبودن عریضه بنویسم و برم :)
باید بلیط بخرم واسه یازده روز دیگه ، پنج عصر ، به سمت خونه *.*

در جهان همه چیز نیکوست ، تو نیکوتر

امتحانم خیلی خوب که نه ، خوب بود
18.5 گرفتم :/ :))) اگه آزمایشها و کوییزهای در طول ترم رو هم بخواد یه نگاهی بندازه احتمالا نمره بیشتری بهم میده
دلم واسه 20 تنگ شده :| 
خب دیگه اینم سومین امتحان و پایان آزمایشگاه ها.
تا دوشنبه همچنان باید بریم کلاس
دوشنبه بعدیش هم پایان ترم ها دوباره شروع میشن.
یعنی فقط یک هفت فرجه.که اونم اول و اخرش زده میشه

دارم صبحانه میخورم و کتاب شفای زندگی از لوییز هی رو همچنان گوش میدم و لذت می برم
و به تنها چیزی که فعلا میخوام فکر کنم سه شنبه ست.
دوباره دیدن بهترین دوست زندگیم بعد از یک ماه
انقدر خوبه ، انقدر مثبته که وقتی کنارش هستی تمام حس های خوب جهان توی وجودت جمع میشه.میخوام برم پیشش و منم این انرژی رو ازش دریافت کنم و ذخیره کنم برای یک ماه آینده ام.میخوام برم بهش بگم چقدر دلم براش تنگ شده...

+ (در جهان همه چیز نیکوست) جمله ای از همون کتاب شفای زندگیه.بقیه اش رو خودم نوشتم :))

آزِ نیمه تخصصی

از دو ساعت قبل که بیدار شدم دارم ویس جلسه سوم رو گوش میدم.یا توی گالری نمونه ها رو بررسی میکنم یا توی جزوه دنبال شکلها و اسم ها میگردم
الان یادم اومد صبحونه نخوردم
انقدر حجمش زیاده و انقدر میترسم که تموم نشه که ترجیح میدم همینجا بشینم و تکون نخورم
دلم واسه یه صبحونه درست و حسابی تنگ شده! یه خونه گرم و راحت!
حالا که این ها رو تا اخر ماه نداریم بیا خودمون به فکر خودمون باشیم
یه صبحونه ساده آماده کنیم و به ادامه درس خوندنمون بپردازیم
نهایتش شب هم نمیخوابیم و همچنان درس میخونیم دیگه.بالاخره که یاد میگیری این لام ها رو :/ :)))
تازه یک عالمه لباس رو هم با دست توی حمام سرد میشوری :d 

+همه ی این به ظاهر سختی ها واسم آسون و قشنگن تا زمانی که حسم خوبه! الان هم خوبه.فقط آخر ترمه! نگرانی زیاده.

کسی هست؟

سلام دوستان
کسی اینجا هست که رشته زبان انگلیسی (گرایشهای مختلفش) رو بخونه و اطلاعاتی راجع به آزمون ارشدش داشته باشه؟
نیازمند اطلاعاتیم :) 

مقایسه

سال قبل این موقع سختی درسها و فشار روحی نسبتا زیادی داشتم که ناخودآگاهم انکارش می کرد و حال ظاهریم رو عادی نشون میداد.
دلم چی میخواست؟! که سال بعدش همین موقع روزم رو بهم تبریک بگن!!!
حالا؟ حالا سال بعدش همون موقعست و من اصلا برام مهم نیست که امروز چه روزیه.
حالا انقدر تغییر کردم و اولویت های زندگیم عوض شدن ، انقدر هدف و برنامه و آرزو دارم که یه عنوان واسه یه روز رو دیگه کلا نمیبینم!

فردا کافی شاپ ها و رستوران های مختلفی به مناسبت روز دانشجو تخفیف های 50 درصدی زدن و بچه ها هم رستوران بن جو میز رزرو کردن.با وجود اصرار های زیادشون من نمیرم.از دستم ناراحت میشن و احتمالا چهار تا بد و بیراه هم بهم میگن :)) اما برام مهم نیست. مقاومت در برابر اصرارهاشون کار اسونی برای منی که انچنان توانایی نه گفتن نداشتم اسون نبود اما هم خودم هم اونا باید یاد بگیریم که اولویت های هر کسی توی زندگی متفاوته و قرار نیست همه مثل هم باشیم.
کارهای بسیاااری وجود داره که انجام بدم و لذت ببرم به جای این که برم اونجا.
دارم تمرین می کنم خودِ خودم باشم بدون نگرانی از قضاوت دیگران.دارم تمرین می کنم برای خودم زندگی کنم ... :) دارم هر روز بیشتر موفق میشم!

چارچوب

یکی از همکلاسی های پسرم بهم پی ام داده و بخاطر رفتار امروزم در مقابل یکی دیگه از همکلاسی هامون که اون هم پسره تشکر کرده و البته تبریک گفته بخاطر شخصیتم!
راستش من فکر نمی کردم بقیه ی همکلاسی ها بخصوص این اکیپی که الان یکیشون بهم پی ام داده اتفاق رو دیده و متوجه شده باشن
برام جالب بود که بچه ها انقدر حواسشون به همه چیز هست !

جو کلاسمون خیلی خیلی صمیمیه و هیچ حد و مرزی نداره.وقتی میگم هیچ حد و مرزی واااقعا هیچی در نظر بگیرید! روابط صمیمی که نمیتونید متوجه شید کی به کیه!!
و خب من امروز خیلی ریز و بی سر و صدا میخواستم خودم رو از اون جمع جدا کنم که گویا اکثر بچه ها متوجه شدن
۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan