یه لحظه هایی تو زندگی هست که احساس میکنی خوشبختترین آدم روی زمینی و شد آنچه میخواستی بشه! و حالا دیگه میتونی با خیال راحت بمیری بدون اینکه حسرتی داشته باشی.آرزوهای دیگه ای هم داشتی اما اون یکی انقدر شور و هیجان و سطحش بالا بود که اون حسی که میخواستی از زندگی بگیری رو گرفتی و انگار رسالتت برای خودت رو انجام دادی
داشتم فکر میکردم چقدر از این لحظه ها داشتم تو این چند سال... چقدر یه وقتایی انقدر راضی و شاد بودم که دیگه ترسی از مرگ نداشتم.
یه جاهایی از زندگی بود که اشک شوق ریختم نفس عمیق کشیدم و گفتم دیگه الان میتونم بمیرم!
میدونی برای ادم کمالگرا و بلندپرواز نترسیدن از مرگ یعنی چی؟یعنی اون لحظه تو بهشت بود
میدونی همه چیز انقدر قشنگ بود که وقتی برمیگردی نگاه میکنی باورت نمیشه این همه سال گذشت...
من با عشق قد کشیدم و بزرگ شدم! هر کاری میخوام بکنم همه چیز برام مرور میشه.میشینم شبه مقاله بنویسم و یادم میاد حتی بلد نبودم با ورد کار کنم و او بهم یاد داد.فیلم میبینم ، تو سایتها میچرخم و اسلایدای انگلیسی رو میبینم و یادم میاد زبان رو او برام نهادینه کرد ، درس میخونم و یادم میاد او بهم یاد داد چطور با مطالب تو ذهنم کتابخونه بسازم ، عکس خونه ها و کلبه های جنگلی رو میبینم و یادم میاد چقدر با اینا رویا ساختیم ، خبر میخونم و یادم میاد چقدر نشستیم و بحث و تحلیل کردیم ، اهدافمو نگاه میکنم و او رو کنارشون میبینم ، حتی به آینه نگاه میکنم و تصویری از خودم میبینم که او می دید.خودم رو نگاه میکنم او رو میبینم
تا الان فکر میکردم شکست خوردیم که ته تهش یک عمر با هم نموندیم.اما اسمش شکست نیست.اسمش جدایی بخاطر عقل و با هزینه احساسه
ما خیلی خوشبخت بودیم که عشق رو تجربه کردیم ... طعم خوش رهایی و دلبستگی هردو با هم رو در یک لحظه چشیدیم.فهمیدیم عشق چی بود و پوشال رو از واقعیت تشخیص دادیم
ناراحت بودم که توی دو هفته سینوسی بودن و اون گفت و گوهای سراسر منطق و عقل ، عشق رو خدشه دار کردیم اما واقعیت این بود که اون دو هفته عشق توی طاقچه ی خونه هامون خاک میخورد و تهش تصمیم گرفتیم بذاریمش توی گنجه و بریم ...!
- دوشنبه ۲۶ آبان ۹۹