!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

8. در خلوت این لحظه ها می ترسم از هر ماجرا من مانده ام اینجا با پرسش فردا!

صبح بهش میگم مامان سال دیگه یا سال بعدترش(!) برات یه هدیه خوب میخرم :))

یهو از خنده منفجر شد _:دختر دیوونه :|

خب اینطوری که نمیشه من برم از خودش پول بگیرم واسش هدیه تولد بگیرم :) میشه؟!منطقیه؟! (نه)

+علاوه بر تولد مامان,سالگرد ازدواجشون هم هست!


 مامان میگه نظرت چیه برای استراحت اخر تابستونت بریم مسافرت؟ میگم نه بیشتر خسته میشم . میگه مهمونی چطور؟! گفتم مامان تو خونه هم میشه استراحت کرد :)

و از صبح که هیچی نخوندم  و مثلا میخوام استراحت کنم,الان ساعت پنج عصر افسردگی گرفتم,دپرس شدم :-\ من نمیتونم دیگه بدون کتاب بمونم,تیتر رو که میبینید؟! استراحت هم که بخوام داشته باشم همش فکرم پیش کتابهام جا میمونه.

بنابراین بعد از خوردن  این میوه ها میرم درس بخونم :)…چند روز دیگه هم بخونم بعدش استراحت مطلق تا سوم مهر!

از نشستن روی میز خسته شدم و از این به بعد روی این زمین میشینم و میخونم!

امسال اصلا حس نمیکنم که قراره برم مدرسه :| تو این سه ما اینقدر خودمو از اون محیط دور کردم که حتی نرفتم کارنامه امو ببینم و عکسش رو از خونه دیدم! حتی نمیخوام برم لوازم التحریر بخرم , لیمویی که هرررسال بدون استثنا کلی خرید میکرد :) خیلی متحول شدما :)

با این تفاسیر پارسال,سال اخرم بود.اما میخوام از این ۶ماه پیش دانشگاهی لذت ببرم؛چون میدونم دیگه بعد از اون مدرسه  ای در کار نیست :(

انگار همین دیروز بود دبستانی بودم :))

راااستی!! اگه چند روز دیگه یه کیف تو خیابون دیدید که داره راه میره تعجب نکنید :)) کلاس اولیه :))  {نازی}

√تمام سعیمو کردم که این دوتا عکس پست رو هنری بگیرم:) ذوقم فعلا در همین حده :))

√به طور خیلی ظالمانه ای تو خونه تنها موندم! :| و الان دیگه از اینکه گفتم تو خونه هم میشه استراحت کرد پشیمونم :))

√طعم خوش لحظات تنهایی با موچاچا لوکا :))




7.با هرچه عشق نام تو را می توان نوشت :)

آسمــانــی پـــر از ستــاره ، دشـتی پــر از گــل ،

تقــدیـم بــه آنـی کـه بهشــت زیـــر پــایــش جـا دارد

بــه مــادرم ...

که مهــرش تــا ابــد در دلــم جــای دارد

مـــادر واژه ایــسـت سرشــار از امیـــد و عشــق

واژه ای شیـــریــن و مهــربــان کــه از ژرفـــای جـــان بــر مــی آید

تـــــولــدت مبــارک مــامــان جــونــم




خــداونــدا زیبـــاتــریــن لحـظه هــا را نصیــب مــادرم کــن ، کــه زیبـــاتــریــن لحــظه هــایــش را بــه خــاطــر مــن از دســت داده اســت ...
حاضرم تمام زندگی و ارزوهامو بدم فقط برای یک لحظه لبخند مهربونت :)

مــامــان جونـــم دوستــت دارم
تولدت مبارک :)

6.من مینویسم تو بخوان :)

اگه بخوام برای بار سوم راجع به "عشقه" بنویسم تعجبی نداره!چون خیلی متاثر شدم

عشقه داستانی راجع به نرگس یادگاری,دانشجوی پزشکی تهران هست که با سختی وارد دانشگاه میشه و اونجا عشقه ی عشق زندگیشو تغییر میده!

نکته ی جالب تر اینجاست که این رمان خیالی نیست!بلکه نرگس یادگاری همکلاسی خانوم مهرنوش صفایی نویسنده رمان بودن!خیلی جالبه,خیلی! :)

امروز که فهمیدم عشقه دومی هم سالها بعد نوشته شده و میتونم سرنوشت نرگس رو متوجه شم خوشحال شدم,هرچقدر تلاش کردم هیچ نسخه ای از "عشقه۲" برای دانلود پیدا نکردم!! اگه شما پیدا کردید به من معرفی کنید لطفا؛چون واقعا مشتاقم بخونمش

درضمن اگر میخواید با خانوم مهرنوش صفایی بیشتر اشنا شید اینجا رو ببینید

پست قبلی بهتون پیشناد دادم,اما الان میگم حتما بخونید!

توی سایتشون هم عذرخواهی کردم!

و اینکه امروز خووووبم:)

اتاق من از مودم خیلی دوره و عملا هیچ اینترنی ندارم اونجا! دیشب برای نوشتن پست قبلی اومدم بیرون توی راهرو پشت در اتاق داداشم نشستم,یهو مامان از اتاقش اومد بیرون رفت تو اشپزخونه.من اگر میخواستم برگردم اتاقم باید از راهروی جلو اشپزخونه میگذشتم,یه عملیاتی بود که نگو:) هرکاری کردم نشد! منو دید , گفت این موقع بیداری چیکار میکنی؟ گفتم هاع؟!! هیچی!

هیچی دیگه تا دوازده ظهر خواب بودم بعدشم نشستم درس خوندم

از وقتی مامان حساسیت این چندسال اخیر کنکور رو دیده خیلی حساس شده!به طوری که تا قبل از تابستون اصلا نمیفهمید من کی میرم مدرسه و کی امتحان دارم,صحبتهامون هم درسی نبود,ولی الان فقط راجع به درس با من صحبت میکنه,حتی میدونه چه کتابیو چند فصل خوندم!!هلاکم کرده اصن:))

احساس بچگی دارم:-\ خب حالا مگه چیه؟!کنکوره دیگه!نظارت نمیخواد که بابا :-\

عصر بهم میگه ببینمت!چرا چشم چپت کوچولو شده و زیرش گوده؟!! اها نمیخواد بگی بخاطر دیشبه که نخوابیدی,امشب دیگه گوشیتو ازت میگرم!!!

متعجب شدم شدیییییید!!!! احساس این ۱۲_۱۳ساله هایی بهم دست داد که اول مهر گوشی و تبلت و لپ تاپ و... رو میدن باباشون!و عاقل درس میخونن:))))

اخه برای منی که هیچ وقت در طول این چند سال تحصیلم کسی بهم نگفت بخون,نخون الان خیلی مسخره ست:))

الان هم مادرجان خوابیده که من دارم مینویسم:)) ینی به اینجا رسیده ها!!

لازمه بازم بگم مطالعه خیلی برام لذت بخشه؟!خیلی عالیه

لیموشیرین تازه ام میکنه:))

_خواهرم سرماخورده,تب داره لپهاش گل انداخته! اللهم اشف کل مریض

5.بگذار عشق مال کسانی باشد که سفاهت عاشق پیشگی دارند نه من و تو! شجاعت عاقل بودن داریم انقدر که بدانیم وقتی که عشق از در می اید , رنج است که خروار خروار بر سر اوار میشود!

اگه به ساعت انتشار این پست نگاهی بیندازید متوجه میشوید که چهار صبح هست!!

اخر شب تصمیم گرفتم به جای اینکه این کتاب جذاب "عشقه" (توی پست قبل همین چندساعت پیش!معرفی کردم)هرروزم رو نصفه و نیمه کنه فقط یک روزم رو ازم بگیره!

باید بگم رمان کااملا با این رمانهای عاشقانه ی ابکی جدید! متفاوت بود و من محو ادبیاتش شدم

همین الان تموم شد

این پست رو نوشتم که از مهرنوش صفایی عذر خواهی کنم!

"خانوم مهرنوش صفایی عزیز از اینکه در پایان داستان شما را لعنت کردم پوزش میطلبم :-\ امیدوارم هرجا هستید دلتان شاد و تنتان سلامت باشد!" 

(مثلا به سبک خودشون نوشتم!)

صدبار من گفتم لیمو تو جوگیری نخون این رمانهای عاشقانه رو! کو گوش شنوا؟ این یکی قششششنگ نابودم کرد...الان چیزی که یادم میاد اینه که هی میرفتم زیر پتو و گریه میکردم

!!!! یادته لیمو؟؟یک هفته قبل میخندیدی میگفتی من چرا گریه نمیکنم؟! اینم گریه ی بی دلیلت

الان دیگه خیالم راحته که حالمو خودم میتونم خوب خوب کنم و دغدغه ای برای خوندنش ندارم , گاهی از حماقت پزشک ۳۰ ساله داستان حرص خوردم ,گاهی از بچگی ها و تجاربشون کلی پند گرفتم , در کل مفید بود!

"گریه کنم یا نکنم اخر ماجرا رسید/گریه کنم یا نکنم قصه به انتها رسید"

4.من از کجا پند از کجا باده بگردان ساقیا آن جام جان افزای را برریز بر جان ساقیا

این روزها یک کتاب به نام "عشقه" از خانم مهرنوش صفایی رو دارم میخونم , صرفا برای رفع خستگی و تنوع!!

فووووق العاده مجذوب داستان شدم چون مثل بقیه رمانها تکراری و بی مفهوم نیست.خیلی ازش خوشم میاد! دوست داشتید بخونید!

اما خب علاوه بر این تنوع و شادی که بهم داده یک عیب بزرگ هم داشت؛ ساعت مطالعه روزانه ام رو به ۳ یا ۴ ساعت در روز کاهش داد! 

هی عذاب وجدان میگیرم میگم ولش کن نخون , اما بعد دوباره میگم برای یک شروع پرانرژی تر از مهر به این تنوع نیاز دارم!

خب مشخصه که این چند روز رو از خودم راضی نباشم دیگه"لیموی سخت گیر!"


امروز باز خاله جان داشت با حرفهاش اعصاب مادرم رو خورد میکرد , رفتم گفتم گوشی رو بده لطفا. نداد! دوباره ده دقیقه بعد گفتم گوشی رو بده کارش دارم! بازم گفت صبر کن! ایندفعه طاقت نیاوردم صدامو یکم محکمتر و بلندتر(یه کوچولو!)کردم و گوشی رو گرفتم ...تا زبون باز کردم یهو زدم زیر گریه!!!!!   برگشتم به مامانم نگاه کردم و گفتم وای از دست شما

خودمو کنترل کردم و خیلی از حقایق رو گفتم,تمام مدت خاله ام سکوت کرده بود و یا منو تایید میکرد .تهش هم گفتم لطفا دفعه بعدی که تماس گرفتید فقط احوالپرسی باشه , من درس دارم و نمیتونم مادرمو بهم ریخته ببینم.قصد بی احترامی هم نداشتم,خدانگهدار!!

حرفهام منطقی بود و ناراحت نشد/مسلمه

هنوز از اون گریه اول کارم متعجبم, از ضعف لیموی تلخ بدم اومد...نباید پیش بیاد

_من عاشق میوه هستم!همه میوه ها! اما علاقه شدیدی که به سیب دارم از اونجایی مشهوده که روزانه حداقل ۴تا سیب میخورم! 

خواهرم میگه اسمتو باید بذارن سیب! گفتم من لیمو هستم:)) 

وقتی وبمو ساختم اسم سیب هی تو فکرم میچرخید اما چون بودن دوستهایی که اسمشون سیب باشه منصرف شدم!

کسی هست منو راهنمایی کنه چطور میشه برای وب بیان اهنگ گذاشت؟!

طعم اخرشب:لیموشیرین تازه :)


3.به تو ای دوست سلام! همه اینجا خوبند,نی لبک میخواند!

بعد از دو روز بی خبری از همدیگه امشب یهو پیام داده :لیمو بیا بریم ازمون من اینطوری نمیخونم
(همون دو روز پیش بهش پیشنهاد ازمون دادم گفت لازم نیست)
گفتم سلام,باشه بزن بریم! گاج یا قلم چی؟!
 قرار شد من یکم راجع به گاج تحقیق کنم بعد تصمیم بگیریم.محافظه کار بودن هم عالمی داره!
رابطه من با این دوستم حدودا هفت سال میشه و درطی این مدت طولانی اصلا یادم نمیاد یک بار از هم دلخور شده باشیم,دلم میخواد این رابطه ی هفت ساله,هفتاد ساله بشه!! 
*هفته قبل کلاس بودیم,داداشم اومد دنبالم و من میدونستم که یک قرار کاری مهم داره اما داشتم با بلوتوث!!! واسه همین دوستم دوتا مستند میفرستادم(shareitاش خراب بود,منم زاپیا نداشتم!) هی داداشم گفت لیمو سوار شو,هوا گرمه,عجله دارم...هی من خندیدم گفتم سوار نمیشم صبر کن این فیلمها ارسال شه.دوستم هم گفت برو!اما نرفتم(گاهی اوقات لجباز میشم و اصلا خوب نیست) یهوووو!دیدم ماشین با سرعت باد رفت!!! 
بله من تنها موندم و واسه اینکه اونجا تو خیابون مزاحمتی نداشته باشیم با دوستم تا خونشون قدم زدیم...بعدش هم پدر همیشه صبورم اومد دنبالم!
حالا چهار روز شده که من و داداش با هم حرف نزدیم,یا اگه زدیم(در صورت لزوم) به همدیگه نگاه نکردیم :) یکی نیست بره بهش بگه میدونم عاشقمی منم عاشقتم!! :))
*عرفه خوندم,خوب بود...!
هرروزی که تلاش کردی و به ارزوهات نزدیکتر شدی,هرروزی که لبت خندون بود و لبخند رو به لبی هدیه کردی همون روز عیده, امیدوارم فرداتون هم عید واقعی باشه :)
*بازم دارم میشم همون لیمویی که دنیاشو خودش ساخت و درخشید , بازم تو پیله تنهایی خودم میخوام اونقدر تلاش کنم که از نو پروانه بشم! وقتی خود خودمم,وقتی لیموی واقعی ام حالم خوبه,عاشقم,یه عاشق بی مخاطب!

2.صدای پای پاییز است که از شهریور خاموش می آید

√این روزها تنها میلی که دریافت میکنم از رفیق شفیقم (!) رنگی رنگیه , و وااااقعا این عکس حرف دل منه

هیچ چیزی به اندازه خوندن حالمو خوب نمیکنه

√می گویند روز عرفه است! با اینکه قبلا توی مدرسه توضیح دادن جریانش چیه و با توجه با حافظه ماهی گلی من یادم رفته ! گاهی نماز خوندنمو میذارم کنار :-\ گاهی حتی یادم میره بگم خدایا شکرت! دو ماه اخیر همینطوری بودم:-\ اما الان برگشتم باز… فقط امیدوارم پذیرفته شم

دلم میخواد امروز با یکی از رسانه ها دعای عرفه رو بخونم و میخونم!  "الهی العفو"

درسته اولش مسلمان زاده! بودم.اما با تحقیق و بررسی های خودم دینم رو انتخاب کردم و سبب ارامش روحم شد

√سرماخوردگیم خوب شد دو سه روز پیش.اما من سردمه و این مربوط به پاییزه! سرده! 

باز هم پاییزی که خیلیها میگن دلگیره اما برای من فصل عاشقیه...! چه حس خوبی داره غروب های ابری و بارونی پاییز...اون سوزی که صبحها وقتی از خونه میری بیرون پوستت رو لمس میکنه...وای خداجونم مرسی که این حسهای خوب رو بی دریغ بهم هدیه میدی :)


1.بسم الله الرحمن الرحیم...شروع میکنیم :)

سلام

بیان شد چهارمین وبلاگم , به لطف چند مزاحم بیکار!

امیدوارم این اخرین وبلاگی باشه که میسازم

اینطور که خوندم میتونم مطالب وبلاگهای قبلیمو منتقل کنم اینجا,درسته؟ بسی شاد شدم! و هروقت برم سراغ سیستم اینکارو میکنم چون با گوشی نمیشه


امروز اصلا نمیتونستم درس بخونم , فکرم مشغول نبود اما تمرکز نداشتم , دو ساعت زیست خوندم فقط ...البته تا الان!

رفتم میگم مامان شما توی حال من دخیلی که نمیتونم بخونم! میگه اصلا به من فکر نکن حواست به درست باشه

از این که بهش بگم عاشقتم خیلی زیاد! و وقتی از دایی دلخوری و الان تو فکری من نمیتونم بی تفاوت باشم ناتوانم! نمیتونم ابراز علاقه کنم

بنابراین بهش میگم مگه میشه تو یک خونه زندگی کنیم و کاری به هم نداشته باشیم؟ زودتر برگرد به حالت سابقت لطفا!

√دارم دنبال یک اسم زیبا میگردم! که اینطوری بی نام و نشان نباشم..اما دریییغ از یکی که به ذهنم بیاد! 

تا فراموش کنی چندی از این شهر سفر کن

سلام

دیگه حس و حال نوشتن ندارم...شاید ننوشتم دیگه!

چیزخاصی هم نمینویسم که , ولی مجبورم رمزی بنویسم :-\

مهمونها رفتن , وقتی یه جمعیت مهمون باشه سخت هم هستا !

دیروز به زور ما رو بردن خونه مهندس , فهمیدم خیلی شوخه ! مامان رو بردن توی اتاق و دوباره پیشنهادشونو مطرح کردن ,گفتن دیگه وقتشه بیایم خونتون! مامان هم گفته بود دخترم فعلا قصد ازدواج نداره سنش کمه و تا به هدفش نرسه ازدواج نمیکنه و...

یه دخترخاله داره گفتن سوپروایزه , از اول مهمونی اون یه گوشه بود منم یه گوشه , منظورم اینه که صحبتی با همدیگه نداشتیم! بعد از شام اون داشت از اشپزخونه برمیگشت من داشتم میرفتم :) یهو منو تو راهرو تنها گیر اورد گرفت :))

گفت از مادربزرگت شنیدم رشته تجربی هستی و علایقت چیه , من که فکر میکنم موفق میشی. فقط تلاش کن...من سالی که کنکور داشتم اصلا درس نخوندم بخاطر استرسی که داشتم 

منم گفتم که یکم مشوشم و... بعد ازش پرسیدم چه سالی کنکور داده گفت ۸۰ :| گفتم که از اون موقع کنکور خیلی تغییر کرده و...

انگار خودش خبر داشت از همه چیز , همونجا وسط راهرو کلی حرف زدیم :) ازش خوشم اومد خانوم خوبی بود 


 وبم رو به زواله!


پایان!




کنکوری:

خب به قولم عمل کنم! قرار بود حجم درسها رو براتون بنویسم :

زیست:سوم رو خیلی خوب خوندم , دوم رو هم خوندم ولی نه با اون کیفیت

ژنتیک و گیاهی رو از مهر تخصصی کار میکنم اما مدت زمانی باقی تا شروع پیش دانشگاهی رو به مرور و تست اختصاص میدم

شیمی:سوم رو خیلی خوب خوندم (اونقدر خوب که واکنش ها رو با ضریب نصفشون رو حفظ کردم و درحال حفظ بقیه اش هستم)و دارم تست میزنم,از مهر هم دیگه فقط مرورش رو خواهم داشت...دوم هم از فردا شروع میکنم و تا مهر دو فصلش رو میخونم

فیزیک:فصل یک و دو از کتاب سوم رو خوندم و تست زدم+فصل یک و دو از کتاب دوم

تا مهر چندتا فصل دیگه میخونم و فقط سه فصلش میمونه برای مهرماه

ریاضی:با مهروماه پیش میرم, سوم رو تشریحی خوندم که برای ریاضی پیش بهشون نیاز دارم,مباحثی هم که تستی کار کردم:انالیز,نامعادلات,احتمال,امار,مفاهیم پایه ای ریاضی ۱

ادبیات:به طور ذاتی کلللا فول قرابتم:-)ولی کلی قرابت کار کردم, لغات سوم و نصف دوم رو خوندم , تاریخ ادبیات رو پراکنده خوندم 

زبان فارسی:هیچی نخوندم!! پایه ام خیلی قویه به لطف معلمم و تلاش خودم , اما به طور تخصصی اگر ازمونی ثبت نام کردم با همون پیش میرم اگر هم نه از دی ماه شروع میکنم فعلا وقتشو ندارم

عربی:باید بگم که هنووووز درحال خوندن عربی اول دبیرستانم!!! البته بگم که معنی سوم رو خوندم قواعدش رو هم که برای ازمون مدرسه نمونه خونده بودم پس میشه گفت اول و سوم

دین و زندگی:دوم و سوم رو خوندم, فقط پنج درس از دوم مونده که تا مهر تموم میشه

زبان:به خوندنش احتیاج نداشتم , اما لغات پیش دانشگاهی رو دارم پیش خوانی میکنم, لغات دوم و سوم هم خوندم+گرامر سوم (یعنی کامل خوندم)


قصد داشتم توی تابستون دوم و سوم رو بخونم که از مهر مرور کنم,ولی اون ماه اول (تیر) خیلی اهسته پیش اومدم و جدی نبودم,واسه همین تا اخر مهر تمام تلاشمو میکنم که اون مطالب نخونده رو تموم کنم, به جز ریاضی که میخوام تاعید تمومش کنم! و بعدش مرور

کیفیت از کمیت مهم تره

دروسی رو  که خیلی بهشون امید دارم برای درصدهای بالا (اعتماد به نفس دارم واسشون!):زیست از دروس تخصصی و هرچهار تا عمومی!!

دلیل این که اون سه رو تا نمیگم اینه که تا همین سه ماه پیش هیچ وقت تستی کار نکرده بودم , اما با یکم دیگه تمرین به اون لیست اضافه اشون میکنم! (اونها هم کار نکرده بودم اما چون خوندنی هستن ساده ست)

میشه هم کنکور تجربی ثبت نام کنم هم ریاضی؟؟؟کسی میدونه؟

 کنکور زبان رو که حتما شرکت میکنم


نمیدونم برم کدوم ازمون,اصلا دلم نمیخواد برم!!


موفق باشید


32/ نوا منم ترانه تویی...صدای عاشقانه تویی..بیا که شوق تو بگشاید بال و پر عشق :)

سلام

شروع کردم بنویسم اما نمیدونم چی! یکم گزارش بدم اول :)

عروسی دوستم رو با سین و مامانش + مامان خودم رفتیم ... خیلی خیلی اون شب به من خوش گذشت. کلی خندیدم :)

دو شب بعدی عروسی پسردایی بابا بود , شب اولش خیلی خوب بوداما شب دومش سین نه تنها حال منو بلکه حال مامانم رو گرفت :-\ 

با مامانم رفته ارایشگاه بعد خوشش نیومده با اون خانوم کلی دعوا کرده بعدش هم رفته خونه حمام :-\ 

مامانم پشیمون بود که همچین ادمی رو با خودش برده , 

اگه روزهای بیشتری با سین بودم منو به دردسر مینداخت , هرچند موضوع رو به مامان و بابا گفتم اما دلم نمیخواد یک لحظه ی دیگه ببینمش 

ساعت سه صبح اومدیم خونه , امروز شاید یکی دو ساعت بیدار بودم

کلا این چندتا عروسی ساعتهای خواب و بیداریمو بهم ریختن ,انشالله که تا چند روز اینده کاملا عادی شه :)


√ تصمیمی که برای زندگی چند سال دیگه ام گرفتم الان به نظرم خیلی خوبه , اگه شرایط همین باشه به مرحله اجرا میرسه و میدونم که پدر و مادرم حمایتم میکنن

اما اگه شرایط عوض شه....نمیدونم!

√از اینکه مطالبی مثل بالا (خاله زنکی؟!) بنویسم هیچ خوشم نمیاد , الان نوشتم که یادم بمونه

√خوشحالم که فردا دوباره در مسیر همیشگی هستم و درس میخونم! کتاب شادم میکنه:)

√امشب یکی از کتابهای زبان دیگه رو میخونم 

√بوی پاییز و زمستون میاد :) عاشق این دو فصلم :)


شاد باشید


آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan