سلام
شروع کردم بنویسم اما نمیدونم چی! یکم گزارش بدم اول :)
عروسی دوستم رو با سین و مامانش + مامان خودم رفتیم ... خیلی خیلی اون شب به من خوش گذشت. کلی خندیدم :)
دو شب بعدی عروسی پسردایی بابا بود , شب اولش خیلی خوب بوداما شب دومش سین نه تنها حال منو بلکه حال مامانم رو گرفت :-\
با مامانم رفته ارایشگاه بعد خوشش نیومده با اون خانوم کلی دعوا کرده بعدش هم رفته خونه حمام :-\
مامانم پشیمون بود که همچین ادمی رو با خودش برده ,
اگه روزهای بیشتری با سین بودم منو به دردسر مینداخت , هرچند موضوع رو به مامان و بابا گفتم اما دلم نمیخواد یک لحظه ی دیگه ببینمش
ساعت سه صبح اومدیم خونه , امروز شاید یکی دو ساعت بیدار بودم
کلا این چندتا عروسی ساعتهای خواب و بیداریمو بهم ریختن ,انشالله که تا چند روز اینده کاملا عادی شه :)
√ تصمیمی که برای زندگی چند سال دیگه ام گرفتم الان به نظرم خیلی خوبه , اگه شرایط همین باشه به مرحله اجرا میرسه و میدونم که پدر و مادرم حمایتم میکنن
اما اگه شرایط عوض شه....نمیدونم!
√از اینکه مطالبی مثل بالا (خاله زنکی؟!) بنویسم هیچ خوشم نمیاد , الان نوشتم که یادم بمونه
√خوشحالم که فردا دوباره در مسیر همیشگی هستم و درس میخونم! کتاب شادم میکنه:)
√امشب یکی از کتابهای زبان دیگه رو میخونم
√بوی پاییز و زمستون میاد :) عاشق این دو فصلم :)
شاد باشید
- جمعه ۱۲ شهریور ۹۵