اگه به ساعت انتشار این پست نگاهی بیندازید متوجه میشوید که چهار صبح هست!!
اخر شب تصمیم گرفتم به جای اینکه این کتاب جذاب "عشقه" (توی پست قبل همین چندساعت پیش!معرفی کردم)هرروزم رو نصفه و نیمه کنه فقط یک روزم رو ازم بگیره!
باید بگم رمان کااملا با این رمانهای عاشقانه ی ابکی جدید! متفاوت بود و من محو ادبیاتش شدم
همین الان تموم شد
این پست رو نوشتم که از مهرنوش صفایی عذر خواهی کنم!
"خانوم مهرنوش صفایی عزیز از اینکه در پایان داستان شما را لعنت کردم پوزش میطلبم :-\ امیدوارم هرجا هستید دلتان شاد و تنتان سلامت باشد!"
(مثلا به سبک خودشون نوشتم!)
صدبار من گفتم لیمو تو جوگیری نخون این رمانهای عاشقانه رو! کو گوش شنوا؟ این یکی قششششنگ نابودم کرد...الان چیزی که یادم میاد اینه که هی میرفتم زیر پتو و گریه میکردم
!!!! یادته لیمو؟؟یک هفته قبل میخندیدی میگفتی من چرا گریه نمیکنم؟! اینم گریه ی بی دلیلت
الان دیگه خیالم راحته که حالمو خودم میتونم خوب خوب کنم و دغدغه ای برای خوندنش ندارم , گاهی از حماقت پزشک ۳۰ ساله داستان حرص خوردم ,گاهی از بچگی ها و تجاربشون کلی پند گرفتم , در کل مفید بود!
"گریه کنم یا نکنم اخر ماجرا رسید/گریه کنم یا نکنم قصه به انتها رسید"
- سه شنبه ۲۳ شهریور ۹۵