!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

این روزهای من

کتاب انگلیسی ای که منم جزء نویسنده هاشم چاپ شد :)

قرار چهارشنبه ای که پست قبل گفتم رو رفتم، و یه موضوعی باز شد که هنوز ادامه داره و قراره داشته باشه، خوشحالم، آرومم، یه حس دیگست

برای اولین بار تو عمرم یه معامله تجاری کردم:))

یه سفر با الف رفتم اصفهان و عزیزی که از کانادا اومده بود رو دیدم

دارم فهرست کتاب فارسیمو مینویسم و به این فکر میکنم که پیشگفتارش رو چی بنویسم

میرم باشگاه و بدنسازی لذتبخشه!

همچنان دارم فکر میکنم برم ترکیه یا ارمنستان؟ یا اصلا فعلا هیچ کدوم رو نرم و صبر کنم

حالام منتظر مهمونی جمعه ام

«آهنگ پس زمینه پست: فروردین، مثل من»

دختر قشنگم... بزرگ شدی!

قبل از عید رفتم تهران برای فارغ التحصیلی و یه دیوونگی کردم و تجربه جدیدی رقم زدم. در واقع اجازه دادم کودک درونم سه چهار روز شادترین دختر دنیا باشه و شد. راضی ام. نمیدونم بعدا که اینجا رو میخونم یادم میاد جریان چی بوده یا نه.

اسم این روزهام؟ زندگی در انتظار
دارم از لحظه هام لذت میبرم، بیشترین تلاشم برای زندگی در لحظه ست و خوش گذرونی با چیزهایی که دارم. مراقب ترینم برای سلامت جسمی و روانیم.

چرا انتظار؟ منتظرم دوتا کتاب چاپ بشه... کتابهایی که نمیتونم بگم مال منن اما من هم نویسندشون هستم. باورت میشه؟ رویای بچگیم داره محقق میشه، داره میشه همون که میخواستم. نویسنده کتاب میشم!
و این هیچی جز لطف خدا نیست چون در غیر این صورت اصلا ممکن نبود چنین اتفاقی بیفته اونم توی این مدت که من روی هزار تا چیز تمرکز کرده بودم.
دوتا مقاله هم دارم که منتظرم استادم پیگیری کنه و دیگه کاری از من ساخته نیست.

و شاید مهمتر و تاثیرگذارتر از قبلیها، منتظرم چهارشنبه برسه. چهارشنبه ای که نمیدونم چی میشه، مثبته یا منفی اما یه قرار مهم دارم که کل زندگیم رو تحت الشعاع قرار میده. بسیار نیاز به آگاهی دارم.

این روزها؟ کار میکنم، درس میخونم، مینویسم، تجربه میکنم... و این استقلالیه که جا داره بزرگتر بشه. تازه اولشه.

فارغ التحصیلی و بغضی که منو دوباره کشوند به وبلاگ

بیا بهت بگم چی شده...
دقیقا یازده روزه که فارغ التحصیل شدم و دیگه دانشجوی کارشناسی نیستم. 
الان عنوان پست قبلی رو دیدم، یادم نیست چی نوشته بودم ولی اینو بگم که اقدامی برای بهشتی و سایر دانشگاه ها نکردم، کنکور هم ثبت نام نکردم

توی این یازده روز یک روز بی دغدغه نداشتم، یه کار جدید گرفتم که درآمدش از قبلی کمتره ولی بازم خوبه... کارم آسون شده برام چون تجربه ام بالا رفته، به عدد حقوقم هم فکر نمیکنم چون من دوباره از صفر شروع کرده بودم... و تا الان تونستم پول دوتا از کارهایی که میخوام انجام بدم رو در بیارم. ادامه میدم، تا وقتی لازم باشه. خرجم به دلاره! درآمدم ریاله! و میخوام تا جایی که بشه از خانواده کمک نگیرم. از اواسط تابستون دیگه هیچی پول نگرفتم ازشون 

وقتی استرسم زیاد میشه، خوابم هم مثل یه تابع خطی باهاش زیاد میشه، ولی من چیزی که این روزها برنامم بهش احتیاج نداره خوابه! به دنبال همین دغدغه و استرس دو روزه که باز آلرژیم اومده سراغم و یک چشم دارم!! الان به زور پای لپتاپ نشسته بودم کار کنم ولی نمیشد، بغضم گرفت یاد وبلاگ افتادم اومدم بنویسم
مقالم دیگه داره به آخرهاش میرسه ولی هنوز کار داره، این که تموم شه و سابمیتش کنم یه بار سنگینی از روی دوشم برداشته میشه چون من مثل استاد راهنما برای هم تیمی هام بودم که هیچ شناختی هم ازشون نداشتم ولی حالا خودم با هزارتا کار و برنامه کمتر به مقاله میرسم، دوست دارم زودتر تموم شه ببندم پرونده ش رو

دارم وارد یه پروژه ای میشم که نه برام درآمد خاصی داره طبق سختی کارش نه رزومه زود بازده، ولی میخوام وارد شم، شدم در واقع! ولی وقتی نتیجه بده هم بد نتیجه میده... فعلا هیچی بیشتر از این نمینویسم تا وقتی که نتیجه بده و بعد بگم.

دکتر ف ک باهام قهر کرده بود دوباره آشتی کرد خودش و منو ادد کرد توی گروه، یه بار هم یه تماس دو ساعته باهام داشت و از شرایط میگفت. راستش من نه از کسی توقعی دارم نه منتظرم کسی دستم رو بگیره و به جایی برسونه، اما خب داشتن یکی اونور که دستش به همه جا بند باشه یکم آرامش بخشه، هر قدر هم تو فقط روی خودت حساب کنی

من انرژی جسمی میخوام، زیاد! که بتونم به همه برنامه هام برسم... دعا میکنید برام؟
و منو ببخشید که کامنتها رو خیلی وقته جواب ندادم، شرمنده دوستهای مهربونمم. به زودی جواب میدم

استعداد درخشان

خب من باز با گزارش هام اومدم
سهمیه استعداد درخشان واسه ارشد بهم رسید!
کنکور کارشناسی که بود گفتم این اخرین باریه که دارم کنکور شرکت میکنم. هنوز نظرم همونه و دیشب مهلت ثبت نام کنکور ارشد تموم شد و من ثبت نام نکردم 
البته شاید مهلتش تمدید بشه که خب برای من مهم نیست، فرقی به حالم نداره
از اون طرف سهمیه استعداد درخشان بهم رسیده که برم بدون کنکور ارشد بخونم و دائم همه میگن بدو بدو اپلای کن جا نمونی از قافله!!
من فعلا فقط برای دانشگاه تهران اپلای کردم صرفا. اونم همه میگن هیچکس قبول نمیشه الکی اپلای کردی :))) بهشتی رو هم راستش بدم نمیومد اپلای کنم ولی هیئت علمی جالبی نداشت که من دوست داشته باشم، فعلا مونده همینطوری

هیچی خلاصه فعلا از یه سری از دوستان و خانواده اصرار که برای چندتا دانشگاه اپلای کن و از من انکار که دیگه نمیخوام اینجا درس بخونم. مدرکشون واسه خودشون، ارشدشون هم :))))

انقدر فکرم مشغول مقاله و کار و درس و... ست که کلی حرف برای زدن داشتم ولی همش از ذهنم پرید
حالا بعدا میام ادامه ش رو مینویسم

من جدیدم رو عاشقم

یه نفر سایتیشنش به ۲ رسید :)) (داره سریع تر از چیزی که فکر میکردم پیش میره)

پارسال این موقع هییییییچ تصوری از وضعیت الانم نداشتم، چندماه گذشت و همه چیز عوض شد، حتی بعد از اون مدت هم هیچ تصوری از الانم نداشتم. فکر میکردم این موقع که برسه دارم آماده میشم برای زندگی جدید توی یه کشور جدید و سوپرخوشحالم!!، درسته زندگیم خیلی عوض شد ولی زمان بندیش هم تغییر کرد. من الان توی همون مکانم، همون موقعیتم ولی یه آدم دیگه ام. حالم و احساس رضایتم رو هیچ شخص و موقعیتی تعریف نمیکنه و منتظر نیستم با تغییر موقعیت خوشبختی رو پیدا کنم. یه طوری کوبیدم از اول ساختم و راستش رو به سمت مثبتی بوده (این نکته خوبشه) که اگه یه مدت کسی باهام در ارتباط نبوده الان باید از اول بشناسه منو. این رشد و گذار برام قشنگه. وقت زیادی روی خودآگاهی و کار کردن روی خودم گذاشتم، وقتی که اگه نذاشته بودم الان دوتا مقاله بیشتر داشتم و در حال آماده شدن برای مهاجرت بودم. ولی من اینها رو بوسیدم گذاشتم کنار که خودم رو پیدا کنم و با اینکه گاهی حس میکنم از سطح علمی مورد انتظارم عقب موندم (با همون دو سه ماه سکون) ولی ارزشش رو داشت. یه من جدید برام ساخت که خیلی بیشتر از قبل دوستش دارم.
هنوز درگیر خودمم ولی ادامه زندگیم هم از سر گرفتم... 
به امید روزهای بهتر


شما خوبین؟اگه لطف میکنید و اینجا رو میخونید دوست دارم حالتون و اوضاعتون رو هم بدونم، از هر طریقی که مایلید، خصوصی، عمومی، ایمیل، تلگرام و اینستاگرام  :)))
دلم تنگ شده برای فعالیتهای پررنگ وبلاگی و دوستهام

ناخودآگاهم میگه بپا عقب نمونی!

خبر اول؛ دیشب مقاله ام سایت خورد :)) توسط دوستهای خارجی عزیزمون. ولی هنوز فرصت نکردم مقاله شون رو بخونم ببینم چی بوده.
سه تا مقاله هم از استادم و دوستام در دست چاپه که اونام از مقاله ام استفاده کردن. همین دیگه خوشحالی مقطعی بود که اومد و رفت.

یه جوری سرعت رشد و پیشرفت تو دنیای این روزها زیاد شده که کافیه چندماه نباشی، بعد که برمیگردی انگار یه دنیای دیگه ست که واردش شدی...
دوست ندارم خودم رو با کسی یا چیزی به جز گذشته ام مقایسه کنم، تنها چیزی که برام مهمه اینه که امروزم بهتر از دیروزم باشه و شب که میخوام بخوابم یه چیزی بهم اضافه شده باشه.
ولی مسئله ام اینجاست که افتادم تو دام خود ایده آل گرام و گاهی اذیتم میکنه. دائم در مقایسه ی چیزی که میتونست باشه و چیزی که هست. نه که قدردان تلاشهام و موفقیتهام نباشم، اتفاقا توی بازه چندماهه کار چند سالو کردم و جلو افتادم ولی یه چیزی تو وجودم میگه اگه دو سه سال قبل شروع کرده بودی الان خفن ترین بودی :)) 
و این باعث میشه هرروز تشنه تر شم برای بالا رفتن. 
ولی کار مفیدی که کردم اینه که حریص نیستم دیگه، فقط تشنه ام. حواسم به خودم و روح و روانم هست که مچاله ش نکنم تو این دویدنها.
داشتم فکر میکردم کارم آسونه، تایمش کمه و میتونم بگردم دنبال یه شغل دوم. ولی دیدم فعلا میتونم به جای اینکار برم یه مقاله دیگه رو شروع کنم به نوشتن، دومی رو که هنوز استادم سابمیت نکرده ( که ای کاش کرده بود و به چاپ نزدیکتر بودم)، برم یکی دیگه بنویسم تو این بازه ی دو سه ماهه تا فارغ التحصیلی. بعدش که دانشگاه تموم شد شغل جدیدو جایگزین کلاسها کنم. اینطوری کمتر بهم فشار میاد و بیشتر بازدهی داره.
هرچند هنوز میترسم برا استارت مقاله توی این شلوغیم ولی جهت فرار از ترس و تنبلی همین الان که دکمه ی ذخیره و انتشار این پست رو زدم میرم با استادم مشورت میکنم برای شروع که راه فرار نداشته باشم:))

از ده آبان شاغل شدم

سعی میکنم کوتاه بگم و مختصر!
آگهی دیدم
چندتا نمونه کار انجام دادم
قبول شدم و رفته مصاحبه حضوری
اونجا تعداد مصاحبه شونده ها زیاد بود، من هم یکی از اون همه. اما هر نیم ساعت که میگذشت این جمله شنیده میشد: «ممنون از وقتی که گذاشتین و تشریف آوردین، متاسفانه از اینجا به بعد با شما خداحافظی میکنیم»
و من ته دلم مطمئن بودم که تا اخرش همونجام و با من خداحافظی نمیکنن:)) هی به در و دیوار مجموعه شون، پرچم کشورهای مختلفی که روی میز بود نگاه میکردم، مجسمه آزادی رو می دیدم و با خودم میگفتم من حتی بهتر از اینجام میتونم باشم!
دو ساعت گذشت و تهش گفتن: «از شما عزیزان هم ممنونیم اما تصمیم گرفتیم تو این مقطع با خانم لیمو همکاریمون رو ادامه بدیم». و همه رفتن و من موندم و کارم شروع شد. 
قشنگتر برام این بود که کل تیمشون با هم دوستن، یعنی اول دوست بودن بعد تصمیم گرفتن وارد این کار شن، منم اصلا احساس غریبگی نمیکردم بینشون، جالبه همین حین متوجه اعتماد بنفس قشنگی که به دست آوردم میشدم و میگفتم این تویی ها! دمت گرم
همین دیگه...

حالا دلم میخواد بگردم کارهای تولید محتوا هم پیدا کنم و توشون مشغول شم چون تواناییش رو دارم.
امیدوارم پیدا کنم :)))

خونه

سه روز بود که مشغول جمع کردن وسایلها بودیم، امروز کارگرها اومدن، یکی یکی وسایل ها رو بردن
خونه هی پرتر از خالی میشد و من نگاه میکردم
تموم شد
همه ی وسیله ها رفت، به جز چند تا ظرف و لباس و ... که موند واسه من
حتی اعضای خونه هم یکی یکی رفتن 
وقتی تنها شدم، همه ی پنجره ها رو باز کردم... و حالا صدای گنجشک ها و نسیم خنک پاییزی که وارد خونه میشه
منم جارو و دستمال به دست، در حال تمیز کردن اتاقم و آماده کردن فضا تا ببینیم بعد چی میشه...

و بعد از اون دارم به این فکر میکنم که نکنه ترسیدم؟

دوباره یکی از اون نقطه عطف های زندگیه... چهارساله که هرسال همین موقع گرد و خاک داریم، چه مثبت چه منفی، یه سال هم تخفیف نداده ها...
ولی امسال... اخ امسال خیلی همه چیز متفاوته
راستش وجدانم درد میکنه... اونقدر درد میکنه که بی حس شدم
من خیلی به خودم ظلم کردم، خیلی در حق خودم بدی کردم
خیلی جاها خودم رو دوست نداشتم
مثل یه ناظم سختگیر بالای سر زندگیم ایستادم و بهش فشار وارد کردم
تو سختترین شرایط بهش اجازه استراحت ندادم، حتی اجازه ناراحت موندن هم ندادم.
گفتم این تویی، این ایده آل هات... یا میرسی یا راه دیگه ای نیست! اگه نرسی ته دنیاست
آدمها رو حذف کردم، اضافه کردم، دور شدم، نزدیک شدم... همه کار کردم که به اون ایده آلم برسم ولی هیچ وقت متوجه این بی رحمی که واسه خودم داشتم نشدم...
امروز علی رغم تمام اصرارهای دکتر ف و پدرم، تصمیم گرفتم به آرزوم نرسم. نشستم یه گوشه و به اون لیموی کوچولوی درونم نگاه میکنم و سعی میکنم باهام حرف بزنه و بهش بگم که ببین؟ من از این آرزوی بزرگ و قشنگم که فقط چند قدم تا رسیدن بهش فاصله داشتم گذشتم که تو رو به دست بیارم، که بهت ثابت کنم تو اولویتمی، که بهت بگم میدونم من خیلی اشتباه و کم کاری کردم تو این موضوع ولی تو مسئولش نیستی و قرار نیست بخاطر اشتباه من، تو تحت فشار قرار بگیری...بیا این تو و این افسار زندگیم
برو هرطوری آرامش بیشتری داری هدایت کن این اسب چموش رو... 
سخت بود؟ خیلی... خیلی خیلی خیلی سخت بود. نمیدونی چقدر ذوق آرزومو داشتم، چقدر تشنه ی رسیدن بودم
ولی همه چیزو گذاشتم توی کفه های ترازو و دیدم گناه دارم، نمیخوام با خودم کاری بکنم که روزی که رسیدم چیزی ازم باقی نمونده باشه
پایان داستان؟ بازه... منم دیگه نمیدونم، فردا چی میشه؟ نمیدونم...

بیا بزنیم قید همه چیو..!

من؟ نمیدونم... پر از حرفم ولی نمیتونم بنویسم، پر از حسهای مختلفم ولی دستم به نوشتنش نمیره، شروع میکنم به نوشتن مغزم یخ میزنه.

حس بندبازی رو دارم که اگه یکم بلرزه و در نتیجه بیفته، بازی رو باخته. ولی من میخوام ببرم، میخوام برسم به ته بند


 رابرت بلای میگه: 

«قهرمان کیست؟ از بهشت رانده شده‌ای است، که عزم بازگشت به بهشت را دارد.

قهرمان، آن انسان فرهیخته‌ای است که قدم در راه تغییر وضعیت موجود می‌نهد. او، به تمام سختی‌ها و ناکامی‌ها، نبردها و دیوها، فریب‌ها و رنج و تنهایی که در پیش روی اوست آگاه است. اما ماندن در وضعیت فعلی را برای خود، غیرممکن می‌داند. او پا در سفری روحانی و درونی می‌گذارد، با همه‌ی مشکلات رو در رو و پنجه در پنجه در می‌آویزد، و نهایتا سربلند و آزاده وارد عالمی جدید می‌شود؛ که خود او، خالق آن‌ است. دنیایی که در آن امنیت کامل دارد، زیباست و دوست‌داشتنی. عاشق می‌شود؛ عاشق تمام هستی. سفری که آغازش از درون بود و پایانش در بیرون- در آغوش گرم زندگی. این سفر، سفر قهرمانی انسان است.»

۱ ۲ ۳ ۴ . . . ۶۹ ۷۰ ۷۱
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan