!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

35.وقت آن است که بیدار شوم :)

اگه الان درست توی ذهنم باشه 223 روز دیگه روزیه که قراره طبق نظام اموزشی عادلانه (هه) سرنوشتم رقم بخوره. ما که راضی ایم گله ای هم نیست چون در واقع حوصله ای هم نیست:))
هنوز خیلی مونده که بگم اماده ام و طبق محاسبات باااید از کاتالیزگری استفاده کنم تا پیشرفت مضاعفی داشته باشم بلکه به ارامش برسم و حس کنم که بله منم در این دایره جایی برای اظهار وجود دارم! خلاصه که خدانگهدارتون :)))
حالا نه به معنای واقعی ولی گوشیم دیگه به نت وصل نیست و گه گاهی با لپ تاپ(مثل الان) میرسم خدمتتون :) (مشکل فنیه ها ولی بد هم نشد من ربطش میدم به درس و از مشکل استفاده ی مثبت میبرم)
بگذریم

اینجا بااروون بارید بررررف بارید و ما بسی شادمان گشتیم! زمستون همه چیزش عاالیه فقط این خوابش الان معضل شده که اونم رفع میشه
به نظر شما اگه من شبها تا 3 بیدار باشم برای مغزم مضره ؟!!!! اخه میگن اون تایم رو به مغز استراحت بدید به جاش صبح زود از خواب بیدار شید....این قابلیت رو دارم که تا خود صبح بیدار باشم! اما اگه خوابیدم دیگه بیدار نمیشم :)) خودمم متعجبم! حالا شما چی میگید؟بده؟


*بین این درگیری ها باید یه پژوهش زیستی داشته باشم با فونت x و رنگ و نشانهای  x و ارسال کنم به ادرس x   نمیدونم معلم زیستم چه گیری داده:(

*دوشنبه نذر خواهیم داشت و درحال تفکرم که به کجا پناه ببرم!! 


*** یه داستان واقعی هم بگم و برم :) : درجریانید که ماشینمون داغون شده و الان با اژانس این طرف و اون طرف میریم ! صبح من و مامان با مهندس رفتیم مدرسه ای که قرار بود ازمون برگزار شه.خیل عظیمی از پسران بزرگسال :))) جلوی در کوچیک حیاط ایستاده بودن و راه تنها دختر در اون لحظه که من بودم رو سد کرده بودن. من مشکلی نداشتم با یه ببخشید راه باز میشد . جناب از ماشین پیاده شدن و با صدای بلند فرمودن که بفرمایید اون طرف بایستید مگه نمی دونید خانوما هم میخوان از این طرف رد شن؟چنان عصبانی بود که همشون بدون حرف رفتن کنار. 
من اصلا از این کار خوشم نیومد.مگه کمک خواستم؟فقط زود رفتم ! خداحافظی هم نکردم


*من  8 روز اینده رو تعطیییلم :)) فقط یکشنبه 4ساعت کلاس دارم و تا یکشنبه هفته بعد وقت کافی برای درس خوندن دارم:)



پ.ن: دوستان کسی جواب اون سوالمو نداد که! لطفا شما بفرمایید نظرتون چیه.مضره؟یا نیست؟
درضمن به کلی نمیرم وگه گاهی میام
مرسی از لطف و مهربونیهاتون

34.یک نفر نیست بپرسد از من,که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟


پـــــــــــروردگــــــــارا. . .

تـو خیلی بزرگی و ما خیلی کوچک . . .

تو به این بزرگی،مارا فراموش نمیکنی ولی،مابه این کوچکـی تورا

فراموش کرده ایم . . .

 پـــــــــــروردگــــــــارا . . .

آه ای خــــــدای بی همتا . . .!

نه آن قدر پاکیم که کمکمان کنی و نه آن قدر بدیم که رهایمان کنی . . .

میــان این دو گمیم . . .!

هم خود را و هم تــو را آزار میدهیم . . .

هر چه قدر تلاش کردیم نتوانستیم آنــی باشیم که تو خواستی . . .

هـرگز دوست نداریم آنی باشیم که تو رهـایمان کنی . . .

آنقدر بی تو تنهــا هستیم که همه بی تو ، یعنی  “هیــــچ”  . . . یعنی 

“پـــــوچ”  . . .!

خـــــدایـــــا . . .

هیــــــــچوقت رهایمان نکن!. . .



راستی گمشده ات کیست؟کجاست؟ 
نوری از روزنه فرداهاست؟یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست؟

+لطفا برای شفای همه بیماران دعا کنید , پدر استاد رو هم فراموش نکنید

سوال

یه نفر واسه من دوتا عکس فرستاده که دو حالت داره!
۱/یادش رفته اسم و مشخصاتشو بنویسه
۲/قصد داشته واقعا ناشناس بفرسته

سوال من اینه که هیچ کدوم از شما دوستان نبودین که جز دسته اول باشید؟؟

33.معجزه در یک قدمی مرگ...

از دایره میام بیرون و دقیق میشم...
میبینم اونقدر مشغول زندگی و درس و کنکور شده بودم که یادم رفته بود دنیا چقدر میتونه کوچیک باشه و خدا چقدرررر بزرگ ...
سرنوشت و زندگیم میتونست به بدترین شکل ممکن رقم بخوره
امشب خدا یک بار دیگه قدرت و مهربونیشو بهم ثابت کرد…
یادم اورد که من هیییچییی نیستم و حتی نفس کشیدنم هم دست خودشه

داشت میرفت بیرون که مامان بهش گفت امشب نرو , اما گفت زود برمیگردم و رفت
دوساعت بعد از حیاط صدای ماشین اومد فکر کردیم برگشته اما صدای مهندس بود , چرا یهو سر از خونه ما در اورد؟
من رفتم اتاقم اما صداشو شنیدم , حتی صدای گریه هم شنیدم :| فقط یادمه ناخوداگاه همونجا نشستم و سرمو گذاشتم روی زمین
هیچی از ماشینش نمونده , خودش اما سالم سالمه…
مهندس رفت , منم رفتم اتاقش...توی تاریکی نشسته بود کنار تخت و سرشو با دستهاش گرفته بود , بی صدا گریه میکردم و دلم میخواست بغلش کنم اما میدونستم که اگه دستم بهش بخوره اونم نمیتونه خودشو کنترل کنه و غرورش میشکنه
یک ساعت بی صدا کنار همدیگه نشستیم و رضایت به ترکش دادم :|
خدایا به معنای واقعی شکرت که یک بار دیگه بهم شانس زندگی دادی , از همه مهمتر به خودش اجازه دادی بمونه
اگه تو نمیخواستی من الان یا توی بیمارستان بودم یا زبونم لال...
تمام کودکی و کودکانه هام با داداشم بود , شیطنتهام , بزرگ شدنم , همه ی لحظاتمو کنارم بود , نمیتونم بدون اون خودمو تصور کنم 
خدایا هزار بار شکرت...


32.بیا ای خواب چشم انتظارم!!!!

الان ساعت دقیقا 3:45 صبح هست :)) داشتم درس میخوندم! :||
وقتی ساعت ۲ میای خونه و تا ۵ درگیر دوش گرفتن و استراحت میشی فکر اینجاشو هم میکردی :))

31.نمیدانم بخندم یا گریه کنم؟!

الان وضعیتی دارم که دقیقا نمیدونم چه کنم :||
بهش که فکر میکنم نمیدونم بخندم یا گریه کنم واقعا؟! از طرفی خیلی بعیده از من خنده داره,از طرف دیگه هم فاجعه ست:|
نمیدونم بخوابم که یادم بره یا بیدار بمونم راه چاره پیدا کنم
یه ندایی از درون میگه بجنگ!! نخواب!! ادامه بده!! 


√هی میگم باهاش چت نکن خوشم نمیاد , میرم سمتش نمیذاره حرفهاشونو بخونم! روز بعدش میاد میگه میدونی چرا نذاشتم بخونی؟!داشتم راجع به خودت صحبت میکردم,هرچی به خانواده اش گفتیم که فایده نداشت,حالا به خودش گفتم تو نرمال نیستی,اصلا یه جوری گفتم که فکر کنه دیوونه ای!! اخرش هم گفت تورو خدا مراقبش باشید!!! 

و من :|
حالا این که خوبه!! چندشب پیش میخواست مروارید مانندمونو ادب کنه!! میگفت لیمو رو ببین یک وجب قد داره ها ولی یه روح بزرگی داره,اصن یه شخصیتی داره که بیا و ببین!!بچه هم که بود بچه نبود!!

من :||
من قدم کوتاه نیست واقعا :||| نییییست :|| اصلا همینه که هست :-\

#چه کنم؟!
الهی نگاهی لطفا :|

30.زنده که عاشق نبود زنده نیست...

حالم خوبه...خدا با منه... :)
دارم میخونم,تلاش میکنم,لذت میبرم,زندگی در جریانه...
اولین آزمونم رو جمعه دادم,ترازم ۶۰۰۰ شد(میدونم خیلی کمه!ولی این اولین ازمون کنکوری بود که در طول تحصیلم دادم,پس یکم به لیموکوچولوی درونم حق میدم!!)
دیروز مشاورم تماس گرفت گفت برای ازمون اول خوب بوده,باید برنامه هاتو ببینم یه روز بیا نمایندگی! امیدوارم یک روز ازاد بیاد و من برم!
وقتی برای ثبت نام رفتم منابعم رو پرسید,گفتم تستهای این کتاب زیستو زدم خیلی اسون بود حالا برم سراغ اون کتابه؟!گفت خیلی اعتماد به نفس داری ها!!!! (قبلا هم گفتم اینو!)
دیروز داشت میگفت سوالهای این ازمون خیلی سخت بود ولی درصدت بالاست,اون کتابو تهیه کن!! من ساکت بودم ریز ریز میخندیدم تا موضوعو یادش اومد :))


  

مهندسی ژنتیک یکی از جالبترین شغلهاست به نظر من :)

29.اندکی صبر...

شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد ,خبر از دل پر درد گل یاس نداشت....
باید این گونه نوشت؛ هرگلی باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس,زندگی جاریست...لاجرم باید زیست


*روزی که از اینجا برم,به جای همراه داشتن کلی خاطره ی شیرین و جذاب,به جای داشتن کودکی و کودکانه هام,به جای داشتن دوستهام و دیوونه بازیهام با درد میرم, با هیچی جز حسی بین حس آزادی و حس نفرت ...

28.زمانه ناقلا با من لج افتاد

فردا برای همه اول هفته ست,برای من اخر هفته ست که تعطیلم:|
میتونه اون سه ساعت چهارشنبه رو پخش کنه روی بقیه روزها و چهارشنبه ها هم تعطیل باشیم اما نمیکنه,اما لجه و از ما خوشش نمیاد:-\ لعنتی
با این حساب توی دوهفته ازمون فقط پنج شنبه و جمعه و شنبه+پنج شنبه قبل از ازمونو وقت دارم بخونم...اصلا نمیشه توی روزهایی که میرم مدرسه پایه بخونم,همش امتحان:|
خدایا کاش بشه که برسم به برنامه ها :) و خدایا مرا کمی بیخیال بفرما!

دلم بااروون میخواد,برف میخواد...!! بوت هم ندارم امسال:| و از اون جایی که وقت هم ندارم برم خرید شاید اینترنتی بخرم! یه جورایی هم مطمینم موفقیت امیز نخواهد بود:))

۲۱:۲۱ست :) دلم میخواد بخوابم:-( عمومی ها رو باید رسیدگی کنم قبلش:|


پ.ن یکشنبه:چقدر این روزها بده,چقدر طوفانیه...ناخواسته توی بحثهای بیخود قرار میگیرم,ناخواسته مجبورم نیش و کنایه های ادمهای نفرت انگیزو بشنوم ولی برای ارامش خودم برای اینکه موضوع کش دار نشه سکوت میکنم..چشمم رو میبندم...
_دعوتم کردن تولد,گفتن میخوایم بریم سفره خونه(!) گفتم نمیام,ناراحت شدن,نهایتا برای اینکه ناراحت نشن گفتم بهم اجازه نمیدن!!(یکی بخاطر خودشون یکی هم بخاطر درسهام دلیل مخالفت اصلیم بود)! دیروز رفتن,امروز اومدن گفتن گشت گرفته بودشون!!!!!
_به اقای الف اعتراض کردن,ولی نگفتن با تدریسش مشکل دارن نه چیز دیگه.اونها هم متوجه منظور اصلی نشدن فکر کردن بنده خدا مشکل اخلاقی داره!!! فکر کنم نیومده باید بره:| و من دارم به حس شکست و سرخوردگی که براش پیش میاد فکر میکنم:-\
_نمیفهمم من که همسن دخترشونم,چطور وقتی دارن میرن جنوب من باید مراقب دخترشون باشم؟! بابا و مامان میگن خودت باید میگفتی نه!خودت باید از پس خودت برآی و اینگونه ممکنه که فردا شبو خونه شون باشم :-\

دلم ارامش میخواد,تنش تنش تنش همش اشوب :-( لعنت بهت کنکور...تمام زندگیمو بهم ریختی.تمام خوشی هامو گرفتی,منی که شب امتحانی بودم الان حتی با این سردرد هم دارم درس میخونم که مبادا بعدا پشیمون شم چرا تلاش نکردم,دارم درس میخونم اونم با علاقه!
حالام برم دیگه ریاضی و ... منتظرمن بهشون برمیخوره :)))

27.شکست نفسی نکن:))

امروز هرررجا افتابی میشدم یه دسته دانش اموز منو میگرفتن و مشاوره میخواستن:)) نمیدونم کی رفته نمره های نهایی و البته! ریاضی منو بهشون گفته بود:)) یکی ابراز حسادت میکرد!!یکی یکی....
پرسید چیکار کردی چطوری درس خوندی؟!ظاهرش هم مشوش بود بنده خدا...گفتم نگران نباش فقط سوالهای نهایی رو حل کن همین.
بعد اومد مثلا منو تحسین کنه,گفت افرین واقعا سختکوش بودی,مستعد هم هستی فکر کنم!
بنده فقط میخواستم متواضع باشم!!! فی البداهه گفتم نه بااابااا امتحانه خیلییی اسون بود!
وقتی رد شدیم ف گفت دیگه این جمله اخرو نگو:) منم اصلا دقت نکردم!
دوباره چندین نفر اومدن و من اینقدر خیالشونو راحت کردم که فکر کنم سراغ ریاضی هم نرن:|| 
الان که دارم فکر میکنم میبینم اخرین جمله ام به همشون همون"نه بابا خیلی اسون بود" بود!!! :|| و اینگونه همه ما را وداع گفتند :|| :))

امروز ۵/۵ ساعت خوابیدم و از ظهر سردرد فجیعی اومد سراغم,نتونستم ساعت مطالعه همیشگیمو داشته باشم :| اما مفید بود

√حال نوشت(!):حالمان خوب است!! :) , یادتونه گفتم معلم زیستمون خیلی جوونه؟سال اول تدریسشه؟بعد معلمهای دروس تخصصیمون اصلااا فن بیان و تدریس ندارن؟! اینطوریه که من در طول روز یکی میزنم تو سر خودم یکی هم میزنم تو سر کتاب بلکه مفهوم رو بفهمم! پس از مطالعه و کنکاش کتابهای مختلف باید اشتباه های اساتید رو اصلاح کنم:-(
و اینگونه زد و خورد من و مفاهیم ادامه دارد....
:) هنوز هم حالمان خوب است!!

پ.ن؛خوانندگانی که لطف میکنن و نظر میدن,اون هم به صورت ناشناس!! اگه نشونی از خودتون بگذارید من میتونم ازتون تشکر کتم...
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan