از دایره میام بیرون و دقیق میشم...
میبینم اونقدر مشغول زندگی و درس و کنکور شده بودم که یادم رفته بود دنیا چقدر میتونه کوچیک باشه و خدا چقدرررر بزرگ ...
سرنوشت و زندگیم میتونست به بدترین شکل ممکن رقم بخوره
امشب خدا یک بار دیگه قدرت و مهربونیشو بهم ثابت کرد…
یادم اورد که من هیییچییی نیستم و حتی نفس کشیدنم هم دست خودشه
داشت میرفت بیرون که مامان بهش گفت امشب نرو , اما گفت زود برمیگردم و رفت
دوساعت بعد از حیاط صدای ماشین اومد فکر کردیم برگشته اما صدای مهندس بود , چرا یهو سر از خونه ما در اورد؟
من رفتم اتاقم اما صداشو شنیدم , حتی صدای گریه هم شنیدم :| فقط یادمه ناخوداگاه همونجا نشستم و سرمو گذاشتم روی زمین
هیچی از ماشینش نمونده , خودش اما سالم سالمه…
مهندس رفت , منم رفتم اتاقش...توی تاریکی نشسته بود کنار تخت و سرشو با دستهاش گرفته بود , بی صدا گریه میکردم و دلم میخواست بغلش کنم اما میدونستم که اگه دستم بهش بخوره اونم نمیتونه خودشو کنترل کنه و غرورش میشکنه
یک ساعت بی صدا کنار همدیگه نشستیم و رضایت به ترکش دادم :|
خدایا به معنای واقعی شکرت که یک بار دیگه بهم شانس زندگی دادی , از همه مهمتر به خودش اجازه دادی بمونه
اگه تو نمیخواستی من الان یا توی بیمارستان بودم یا زبونم لال...
تمام کودکی و کودکانه هام با داداشم بود , شیطنتهام , بزرگ شدنم , همه ی لحظاتمو کنارم بود , نمیتونم بدون اون خودمو تصور کنم
خدایا هزار بار شکرت...
- دوشنبه ۲۴ آبان ۹۵