!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

حس خوب نیمه شب

درست از امتحانای ترم اول تا الان پیش نیومده بود که تا این موقع درس بخونم.اما قشنگترین حس ممکنه
فکر نمیکنم برای مدت کم مشکل ساز باشه
اینکه تا این موقع بیدارم و تلاش میکنم بهم انرژی و انگیزه میده...
اگه بتونم همینطوری ساعت مطالعمو بالاببرم خیلی خوب میشه
درسته کیفیت مهمه ولی با روزی مثلا  2ساعت کیفی درس خوندن کتابها 22 سال دیگه تموم میشن!
خودمونو که نمیتونیم گول بزنیم.

+چهارشنبه به شدت مریض یودم که کارم به اورژانس کشید.امروز خیلی بهتر بودم و تونستم درست و حسابی درس بخونم.باید بیشتر مراقب سلامتیم باشم

+رفته بودم کنکور ثبت نام کنم هی ازم سوال میپرسید منم جواب میدادم.کلا بیرون از خونه شخصیت خیلی ارومی دارم و به تبع صدام هم ارومه.چندبار که پرسید یهو گفت امسال کنکور داری انرژی داشته باش!!
یاد شوخیهای داداشم افتادم که میگفت ناز میکنی و نمیشنوم چی میگی:)) و... ؛)

+این همه رفتم کلاس و مدرک زبان گرفتم تهش کنکور زبان ثبت نام نکردم.با خودم گفتم منکه قبول هم شم نمیرم دیگه چرا خودمو خسته کنم؟!
غیرانتفاعی(همون ازاد دیگه؟!!)  ثبت نام نکردم.
تازه صندلی دست چپ هم میخوام :))

+16تیر کنکور دارم و 1 تیر داداشم قراره بره .از این شرایط یکم میترسم :|  نباید احساساتی برخورد کنم,یادم باشه

+من برم یکم دیگه بخونم :)
2:30نیمه شب !


میشه با ماشینتون عکس بگیرم؟!!

دیشب عقد پسردایی مادرجان بود...
اقای داماد خیلیییی خوشگل و خوشتیپه(من نظر نمیدم بقیه میگن:)) )اونقدر جذاب که وقتی بیرونه بهش پیشنهاد مدلینگ میدن:| (خدا شانس بده :)) )
تحصیلکرده و باشخصیت.وضع مالی هم که بماند.یعنی دقیقا شاهزاده سوار بر اسب سپید بود.
بعد عروس اصلا خوشگل نبود, سنش هم از داماد بیشتر میخورد:|خیلی ها
جالب اینجاست داشتم توی مراسم چرخ میزدم یهو اینو شنیدم: 
-عروس اصلا خوشگل نیستا
+خوشگل نیست ولی پزشکه
بله عروس دندونپزشک بودن.اگه هم نظر منو بپرسن میگم خیلی مهربون و متین و با شخصیت بود.درسته ظاهر مهمه ولی دیگه نه تا این حد که فقط ظاهر مهم باشه.شاید از نظر داماد زیباترین هم بود تازه
همونطور که مجنون میگه :تو مو میبینی و من پیچش مو/تو ابرو من اشارت های ابرو
علاوه بر این مورد یک مورد دیگه خیلی برای من عجیب بود.عروس مذهبی بود.اونقدر که توی مراسم عقدش کت و شلوار پوشیده بود و شال هم سرش بود.هرچقدر هم اصرار کردن نرقصید.بعد داماد اصلا مذهبی نیست.به ظاهرش که نمیخورد.چطوری باهم کنار میان؟!(فکر کنم پسردایی هم متحول شده بودا!چون با تمام مزاحهای پسرها که قبلا میرقصیدی الان نمیرقصی بازم تکون نخورد! خطشو هم عوض کرده:)) یعنی با گذشته اش خداحافظی کرده)
امان از بعضی فامیل واقعا...خب دوست داشتن اینطوری ازدواج کنن دیگه.شما فقط ارزوی خوشبختی کنید. حرفهاتونو واسه خودتون نگه دارید.
منم اگه میخواستم نظر بدم میتونستم.اصلا نظر شما درسته داماد خیلی سره,حیف شده.دیگه حداقل نگید:||

همه ی اینها به کنار :)) من تو کار اون پسرهایی موندم که رفته بودن به داماد دایی میگفتن ببخشید میشه من با ماشینتون عکس بگیرم؟!ببخشید اقا م میشه توش هم بشینم؟!!! 
پوکر فیس صحنه رو ترک کردم:| 

به جایی رسیدیم که فقط ظاهر و پول و مادیات برامون مهمه.به اصل مسائل دقت نمیکنیم.وارد حاشیه شدیم کلا 
کاش یهو همه چیز عوض میشد.میشد مثل همون قدیمهایی که ازش حرف میزنن

شک دارم به این حال بشه گفت خوب!

من خیلی سخت دکتر میرم.اونقدر این هفته درد کشیدم که الان رفتم میگم من واقعا حالم بده بریم دکتر

یک هفته ست سردرد امونمو بریده.داغونم کرده...به سختی درس میخوندم:|
اتفاق خوب هفته هم جلسه مشاوره دیروز بود فقط, کلی روحیه و انرژی و انگیزه داد
بعد حالا فکر کنید درون پر از تب و تاب باشه اما از بیرون چنان خسته و بیحال و مریضی که نمیتونی فعالیت داشته باشی
اما بازم مانعم نشد!هرروزشو درس خوندم.و روزی هم که مثلا خیلی بد بودم دیگه شد 3 ساعت مطالعه بعد از مدرسه

اهان یه اتفاق خوب دیگه هم بود!باز زد به سرم جلوی موهامو کوتاه کردم.اینبار چتری!! :) من بچه بودم همیشه موهام پسرونه بود و خیلییی هم بهم میاد اما الان دلم نمیاد دیگه موهامو کوتاه کنم

فردا شب تولد پسرداییمه...خاله ام هم بعد از مدتها میاد..بدون اینکه به من بگن میخواستن یه طوری برنامه ریزی کنن که منم حتما حضور داشته باشم! بعد من فرداعصر کلاس زبان دارم پس فردام ازمون!!! هیچی دیگه کلاس زبانو نمیرم(خیلی هم خوشحالم که نمیرم,چون فقط انرژی منفیه)ولی ازمونو حتما میرم...

+استاد ازم پرسید حالت تهوع هم داری خب منم نداشتم گفتم نه.اما امروز داشتم الانم دارم:|
جدی جدی مریضم :| برام دعا کنید:/

باورم نمیشه ارامش قبل از طوفان بوده

دو روز اخیر اصلا خوب نبودم 
سر کلاس کلا نمیشنیدم معلمها چی میگن...کلاس زبان هم که قوز بالا قوز
انگار تمام ارامشی که از تابستون تا حالا داشتم ارامش قبل از طوفان بود و الان اشوبم.استرس دارم.فراموشی و الزایمر و هرچی فکر کنید اومده سراغم
من میترسم :(
دیروز استاد زنگ زده میگه کارنامتو دیدی؟
_بله متاسفانه
+چرا متاسفانه؟
_اخه این اونی نیست که باید باشم
+اتفاقا به نظر من عالی شده.درضمن 9%هم پیشرفت کردی.مهم اینه...باید ادامه بدی
_ادامه که میدم حتما
+شنبه بیا دفتر 
_باشه


مدرسه خیلی وقت ازم میگیره.میخوام تلاش کنم چهارشنبه ها رو بپیچونم نرم.اخه زبان و دینی و زمین و ادبیات  کلاس میخوان که من هی 6ساعت وقت بذارم برم؟
امتحانهای ترم اول خیلی منو عقب انداختن...باید جبرانش کنم.باید برسم باز.اگه امتحانهای ترم دوم هم بخوان اینطوری باشن نمیرم امتحان بدم.شهریور میرم 

خوشبحال شمایی که مدرسه نمیرید.حداقل وقت دارید

برام دعا کنید...اول از همه ارامش...بعد موفقیت

من باید بتونم موفق شم اونم امسال...خدایا بیشتر کمکم کن 


+سایتهای مختلف تخفیف زدن.بخصوص گاج که 50% زده.دوستان کنکوری اگه کتاب لازم دارید ببینید
راستی با پولی که برنده شدم کتاب خریدم:)
برم درس بخونم...

پ.ن:مرسی که باز سرشار از انرژی مثبت بودید,و به منم منتقل کردید...خوبم...دارم به تلاشم ادامه میدم

واااییییی من برنده شددددمممم :)))

توی زندگی من اتفاقات عجیب زیادی میفته که هممممشون رو میشه گفت نگاه وییییژه ی خداست :)
چند موردشو میگم بعد اتفاق امشب (عنوان) رو میگم , اینایی که میگم بیشتر درسی هستن

1.دو سال پیش توی یه ازمون درسی ثبت نام کردم و حتی یادم رفت که من اسم نوشتم و باید بخونم تا شب ازمون!!! 
داشتم نماز میخوندم چشمامو بستم دعا کنم اصصصلا نمیدونم یهو چطوری این اومد توی ذهنم که "خدایا از عدد هشت خوشم میاد کاش هشتم شم!!" بعدش از خودم میخندیدم!! اخه من چطوری میتونستم نفر هشتم شم؟! ازمون دادم و هفت ماه بعد نتایج اومد و من رتبه هشت کشور شدم 

2.یادتونه گفتم سرجلسه امتحان شیمی به برگه سوم که رسیدم گفتن وقت تمومه؟! من هرررچی تو ذهنم میومد رو مینوشتم و رد میشدم.وقتی هم اومدم بیرون جوابها رو با بچه ها چک کردم اکثرا اشتباه بودن. و چون همه همکلاسی هام درسخون هستن و همشون جوابهاشون یکی بود من فقط میگفتم پاس شم جشن میگیرم:)) 
چند روز پیش معلم اومد گفت من 20 گرفتم!!!!!! و بقیه همممه نمره هاشون پایین بود.اخه مگه میییشد؟!

3.از بقیه اتفاقات بگذریم پست طولانی میشه!! اقای استاد شباهنگ که توی پستهای قبل ادرسشونو گذاشتم یه مسابقه ترتیب دادن که ما با تاریخ کشورمون اشنا شیم.
روزی که داشتم جواب مسابقه رو مینوشتم یه حسی میگفت این دفعه هم برنده میشی!اما توجهی نکردم
من برررنده شدمممم.  :)) اونم توی قرعه کشی:))) 
500/000 ریال:) چیکار کنم باهاش؟! :))
نتایج اینجاست ببینید 
قرار بود جایزه مال فرناز عزیزم باشه اما انصراف داده بود.هنوزم جایزه میتونه متعلق به شما باشه:)
مرسی پرهام کوچولو:)

خدایا از اینکه در تک تک لحظات زندگیم به نحوی لطفتو شامل حالم میکنی و من با تمام وجودم حست میکنم ممنونم...

پ.ن:میگم من خیلییییی هیجان زده شدم الان :)) به هرحال قرعه کشی بوده دیگه باحاله :))

شرح حال هفت ماهه ی من!

همیشه ممتاز بودم و همیشه هم شب امتحانی!! یهو به خودم اومدم دیدم سوم هم تموم شد و الان دیگه کنکوری محسوب میشم!! دیگه نمیشد اون روندو ادامه داد
از تیر ماه شروع کردم.تااازه من میخواستم بدونم تست چی هست اصلا!! کنکور چیه!!
تا اخر مرداد واسه خودم عمومی میخوندم!!!گه گاهی هم با اختصاصی ها احوالپرسی میکردم :))
شروع اصلی من از شهریور بود تا همین امروز...و البته هنوز هم ادامه داره تا 16 تیر...
من خودمو از صفر که هیچ,از زیر صفر رسوندم به اینجایی که الان هستم
هنوز نمیتونم بگم در حد هدفم اماده ام.اما واقعا از خودم راضی ام تا الان...  وقتشه خودمو بغل کنم بگم خداقوت لیموخانم  •﹏•
دارم لوسش میکنم که ادامه بده ‾︶‾
ترم اول اولویتم مدرسه بود.اول درسهای مدرسه رو میخوندم بعد کنکور.واسه بعضی ازمونها من حداکثر سه روز ازاد وقت داشتم...
ترم اول با موفقیت تموم شد خداروشکر...اما ترم دوم اولویتهام تغییر میکنن.اول درسهای کنکور , بعد امتحانهای مدرسه(دروس پیش هم جزء اون اولویتهان!)
فقط چندماه دیگه دانش اموزم و این حس بدیه...اما قراره وارد فصل جدیدی بشم به امیدخدا シ 
شش ماه یا دقیقا 172 روز دیگه وقت دارم که تلاش کنم,برای زندگیم با خودم بجنگم و بهترین خودمو ارائه بدم.همینطوری که الان که دارم به عقب نگاه میکنم حتی 1% هم حسرت چیزیو نمیخورم باید طوری عمل کنم که 172 روز دیگه هم حسرت نخورم که چرا این کارو کردم یا اون کارو نکردم...
از فردا کلاسهام شروع میشن و دوباره وارد چرخه میشم

پیش به سوی تلاااش  :))

ما رو از دعای خیرتون بی بهره نکنید  :)

...

همیشه که نباید یه سری فعل و انفعالاتی انجام شه و بعد بگن طرف اشتباه کرد,گناه کرد,خطا کرد
گاهی اوقات خطای ما "هیچ کاری " نکردن هست.گناه ما بی توجه بودن هست...
یه دعایی که از ته دل امشب کردم این بود که خدایا فرصت جبران کردنو ازم نگیر.بهم زمان بده.زمان بده که بهش ثابت کنم عاشقشم.زمان بده که بفهمه من این ادم به ظاهر مسخره ی خودخواه نیستم و با تمام وجودم عاشقشم.زمان بده که حداقل خودم حس کنم خواهرم.بتونم خواهر خوبی واسه کوچولوی دوست داشتنیم باشم...
از فردا شروع میکنم.از خواب که بیدار شد موهاشو شونه میزنم و گیس میکنم.اصلا هرمدلی که خودش دوست داشت
کارتون میذارم و میشینم خودم هم کنارش میبینم.
به درک که وقت پروژه امو میگیره
حالم از این ناتوانی بیان احساسم به اونایی که باید , بهم میخوره


+رمز مطالب تغییر کرد.دیگه رمزدار نمینویسم

44.عجب دنیایی شده است...!


عجب دنیایی شده..
کوچه ها را بلد شدم.. مغازه ها را..
و رنگ چراغ قرمزها.. حتی جدول ضرب را..
و دیگر در راه هیچ مدرسه ای گم نمیشوم..!!
اما گاهی میان آدم ها گم میشوم..
آدم ها را بلد نیستم هنوز...!

۱.ظهر با برادر داشتیم میرفتیم آموزشگاه,منم سرگرم گوشیم بودم فایل اضافی حذف میکردم,یهو گفت لیمووو اینو!! یه موتوریه بود با سرررعت زیاد داشت میرفت,بعد ناپدید شد تا جلوتر که رفتیم دیدیم موتورو وسط خیابون گذاشته رفته!! همسرش با یه چمدون نشسته بود کنار خیابون هی مرده داد میزد برگرد خونه!! یهو تققق !! چنان سیلی ای زد بهش که پخش زمین شد :|| بعدم رو زمین همینطوری کتکش میزد :|| اخه بنده خدا به چه امیدی برگرده خونه؟!

۲.شب یکی از همکلاسیهام پیام داده میتونی واسم شارژ بخری خودمون تو خونه زندانی ایم!! بعد که واسش فرستادم گفتم حداقل به رسم انسانیت بپرسم چی شده شاید مهم باشه!!(نخواستم فضولی کنم,اون فقط کمک خواسته بود)
گفت همش تقصیر سامانه!! داشتم باهاش حرف میزدم مامانم مچمو گرفت!! اخه قبل از امتحانها زنگ زد مامان بهش گفت درس داره فعلا زنگ نزن!!!!! 
گفتم سامان پسرعموته؟! گفت نه لیمو گیجی ها عشقمه!! :|
:|
:| 
من هیچ حرفی ندارم,فقط مامانش هم؟! :|


۳.آدمها , دیده نمیشن,شنیده نمیشن,خوب نیستن,قهرمان نیستن...فقط وقتی مردن عزیز میشن...وقتی رفتن به یادشون آلبوم عکسها ورق میخوره! میشن آدم خوبه ای که گلچین شد
چرا تا وقتی که هستیم قدر همدیگه رو نمیدونیم؟
خیلی حرفها میشه زد ولی "قصه چه کنم دراز,بس باشد...چون نیست گشایشی زگفتارم"

۴.کی فکرشو میکرد اینقدر یهویی آقای هاشمی فوت کنن؟کاش بحثو توی فضای مجازی سیاسی نمیکردن,صحبتهایی که قلب ادمو به درد میاره.هرچقدر هم یه نفر مخالف باشه حق نداره توهین کنه به هیچکسی,نه فقط ایشون.همه انسان اند.بهم احترام بذاریم.حتی در بدترین شرایط

خب دیگه این چهار مورد با این فاز بودن"عجب دنیایی شده!!"
در واقع دنیا همونه,این آدمها هستن که عوض شدن

از خودم بگم:) یه امتحان ریاضی داشتیم امروز که نگو! امتحان نبود که المپیاد بود :||
کارنامه بیاد همه رو با هم ثبت میکنم,فعلا بماند!! :)
اون جرقه ای بود که پست قبل راجع بهش نوشتما :)) داره شعله ور میشه فقط باید حواسم باشه نسوزم! اینقدر مثبته که نه تنها خودمو بلکه اطرافیانمو هم متاثر میکنم.عصر که ز.ش رو دیدم میگفت همچین روبراه نیست.با ده دقیقه صحبت کردن متحولش کردم :) میگفت کاش مدرسه ام تموم نشده بود هر روز میدیدمت!
عصر رفتم سراغ گیتاری که ماه هاست  زیر تخته,همون یه اهنگی هم که بلد بودم یادم رفته,یک ساعت همینطوری تو دستم نگاش میکردم :| دوباره از اول؟! فکر نمیکنم دیگه ادامه بدم.

خوبم...خدایا مرسی :)
امیدوارم شمام خوب باشید...


43..دلم آید به سویت چون تو تنها یاورم هستی...!

به کوچه ها قدم بگذار...
مرا بگیر از غبار زرد پنجره ها...
مرا ببر به آسمانی از بهار تو...
که سخت گریه میکنند بهانه های زرد من برای تو...

+خوبم...!شدم همون لیمویی که همیشه بود!حداقل حداقلش اینه که حال دلم خیلی بهتره:) مرسی , یه تشکر حسااابی از همه ی دوستای عزیزی که اینجا دارم,بخاطر صحبتهای قشنگتون توی پست قبل.
+ظاهرا هنوز هم چالش وب ادامه داره به همین دلیل فعلا نمیبندمش!
و بگم که باعث شد بفهمم چقدر خواننده خاموش داشتم! و رمزدار نوشتنم کم لطفی بود.
اما خب شما هم هیچی نگفتید دیگه منم حق داشتم :) 
نهایتا دیگه برام مهم نیست آشنایی اینجا رو میخونه یا نه!

+قرار بود فردا امتحان ریاضی باشه و من دیشب بخاطر حجم مطالبی که باقی مونده بود و تا حالا نخونده بودمشون,و اینکه امروز میخواستم برم عیادت زن عموم با چه استرسی خوابیدم و ساعتم از ۴ صبح همینطوری زنگ خورد تا بالاخره ۸ موفق به بیدار کردن من شد!!!
اما رفت واسه دوشنبه!!
دو روز من گوشیمو خاموش کردم کلی اتفاق افتاد که این خاموشیه منفی بود!! مدیر محترم به پدرجان خبر دادن , گوشیمو روشن کردم کلللی پیغام داشتم و تهش هم یکی از دوستام واسه خبردادن به من اومد در خونه
س اومده میگه زنگ زدم به مامانت گفت خونه نیستم منم دیگه چیزی نگفتم!!!! میگم اخه مگه میخواست خبرو با چاپار بفرسته واسه من خب بهش میگفتی که من این همه از دیشب تا الان بهم سخت نگذره :-\
و با این تفاسیر مسأله این است! خاموش بودن یا نبودن :))

+این هفته هم بگذره , بازم بشم همون لیموی کنکوری که خیلی لحظات لذت بخشتری داشت!

+وای که چقدر لذت بخشه وقتی فکر میکنی به جرقه ای که سالها پیش توی زندگیت خورده و تونسته هر روز شعله ور تر شه , سالها تو رو زنده نگه داشته :) یاداوریش لبخند رو مهمون صورتت میکنه و در اوج ناامیدی , امیدی بهت میده که هییچ وقت نداشتی...خدایا مرسی :)
فقط امیدوارم جرقه ی واقعی ای که برام تبدیل به رویای شیرین شد اینطوری نمونه! تبدیل شه به حقیقتی که در اینده زیباترین خاطره باشه :)


+عنوان از شباهنگ , شاعر توانمند :)




42.سه نقطه های دلم...

من همیشه به چیزهایی توجه میکنم که کمتر کسی توجه میکنه!! و برعکس جاهایی که همه نکته بین میشن من کاملا بی توجه ام!
وقتهایی که اون نیمچه ذوقم اشکار میشه خیلی درونگرا میشم.اگه نتونم خودمو رها کنم افسرده میشم...ناراحت میشم...دلتنگ میشم
حس نوشتن دارم اما هیچی ندارم ازش بنویسم.یه جمله فوووق العاده میاد تو ذهنمو نمیتونم ادامه اش بدم.اون وقتها دوستم کمک میکرد.ادامه میداد.ولی الان تنهام.در واقع خودم تنهایی رو انتخاب کردم.خودم انتخاب کردم از همه چیز فاصله بگیرم.

ارتباط گسترده من با دوستهایی بود که خیلی از خودم بزرگترن.حتی میم.ج هم دوبرابر من سن داشت!اما حالا که قطع کردم رشته ارتباطیمو دیگه خودم هستم و خودم.اه که چقدر بدم میاد از تنهایی.من تو این مورد خیلی ضعیف شدم.قبلا حالم دست خودم بود اما الان نمیتونم تنهایی خودم خودمو خوب کنم.لعنت به این جبری که منو اینطوری حساس کرد.
نه من این نیستم.تمام من این نیست...گم شدم بین هیاهوی زندگی.یادم رفته چی دوست دارم و چی دوست ندارم
اگه یکی این منو میشناسه فقط من میدونم که سالهاست یک من دیگه رو پنهان کردم.خیلی سخته,سخته خودتو محدود کنی,احساستو,فکرتو,چون چاره ای جز این نداری
اعتراف میکنم که ترسیدم از ابراز

دلم میخواد زمان متوقف شه و چند ساعت دور از همممه چیز خودم باشم! چندساعت اون چیزیو که میخوام حس کنم,همین

از سه نقطه های اخر شعرام میشه فهمید که حرفهای نگفته ام زیاده,میشه فهمید قلبم سه نقطه زیاد داره و تمام من این نیست!

آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan