!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

خواهرکم *.*

صی صی اومده پشت در اتاق و با علم به اینکه من جغد شبم آروم میگه لیمو بیداری؟ میگم آره بیا داخل!
روی تخت کنارم براش جا باز کردم خوابیده میگه:
لیمو اگه زلزله بیاد هممون می میریم؟
+نه کی گفته؟
_ فافا گفت , بعدم گفت اگه شدید باشه اصلا نمیتونیم راه بریم
+نه عزیزم اینجا زلزله نمیاد!! اگه هم بیاد میتونیم راه بریم یا بدویم و فرار کنیم. واسه همین نخوابیدی؟
_اوهوم :-(
بعد یه اهنگ واسش گذاشتم که زلزله رو فراموش کنه و همینطوری که خوابیدیم میرقصیم دوباره شروع میکنه:
لیمو کدوم یکی از شهرها رو دوست داری؟
+هیچکدوم
_میخوای بدونی من چه شهری رو دوست دارم؟
+هوم بگو
_شمال
 + :)))))))))))))))
_چرا میخندی خب؟
+شمال شهره صی صی؟
_استانه؟یا کشوره؟
+ :)))) پتو رو گاز میگرفتم که دوباره گفت:
پس ساری و گرگان که رفتیم چی بودن؟شمال بودن دیگه.من به همه گفتم رفتم شمال هیشکی هم نخندید

به پایین تخت نگاه کردم دیدم پاهاش رسیده به پاهای من! ولی هنوز بچه ست بچم :))

چرا برسیم؟

تا حالا شده فکر کنی چرا میخوای به چیزی برسی؟
زیاد !
نه میخوام از کسی بهتر باشم , نه میخوام پز چیزی رو به کسی بدم , نه میخوام بهم افتخار کنن , نه هیچ چیز این مدلی 
فقط میخوام به چیزی که "خودم" دوست دارم برسم , برای "خودم , رضایت شخصیم , اعتماد به نفس و ندای درونیم"

+این پست رو ۱۷ اسفند ۱۳۹۶ ساعت پنج عصر نوشتم و منتشر نکردم! و الان با خوندش حس خوبی گرفتم و منتشرش میکنم

The fault in our stars (دیالوگ های این پست قابل لمس اند!)

خب از فیلم pain and gain که گانگستری بود و به ناچار دیدم و اصلا پیشنهاد نمیدم و همینطور از فیلمهای آتش بس یک و دو که دو جدیدتر بود و برای تجدید خاطره دیدم بگذریم! میرسیم به اینی که در عنوان معرفی کردم ، دوبله دیدمش.اما کاش زبان اصلی بود
Kiss and cry یادتونه که دختر ورزشکاره سرطان گرفته بود؟
این هم هیزل سرطان تیرویید و ریه (درست همونی که فیلم قبلی داشت ) داره و توی کمپین با یکی اشنا میشه
میدونستین غول چراغ جادوشون واقعیه؟!هر ادمی یه ارزو میکنه و خیرین پولدار براورده اش میکنن!!  حداقل  توی این فیلمه :))
گاس پایی برای دویدن , و هیزل ریه ای برای دویدن نداره! بنابراین قدم میزنن! با هم!

بخشی از دیالوگ ها :

یه کتاب دست هیزل بود , مامانش دید و گفت:کتابهات تغییر کردن , اون پسره بهت داده؟
هیزل گفت:منظورت از اون بهت داده عشقه؟
مامانش گفت:اره منظورم همون بود ! این رویای هر مادریه!

"تو انقدر درگیر خودت بودنی که اصلا نمیدونی چقدر بی نظیری!"

"میدونم عشق یه چیز بیهوده ست و اینکه فراموشی اجتناب ناپذیره و اینکه ما همه محکومیم , همه به خاک برمیگردیم , و خورشید در اخر تنها زمینی که داریم رو می بلعه , میدونم! و من عاشق توام!! شرمنده!!"

"بعضی بی نهایتها از بعضی بی نهایتها بزرگترن!"

"اگه رنگین کمونو میخوای باید بارونو تحمل کنی.مجلس ختم واسه مرده ها نیست , واسه زنده هاست !"

"زندگی از زندگی سرچشمه میگیره"

"من خیلی خوشبختم که عاشقشم! تو این دنیا نمیتونی انتخاب کنی که اسیب نبینی , اما میتونی انتخاب کنی کی اینکارو باهات بکنه!! من از انتخابم راضی ام.امیدوارم تو هم راضی باشی"

آرزوهامو بدین برم!

دوران دبیرستان (هاه!!) یه معلم زیست مرد جوان ۲۳_۲۴ساله داشتیم که واقعا موفق بودن توی رشته اشون , خودشون راه ارتباطی برای پس از مدرسه در اختیارمون گذاشتن که من در ارتباط نبودم باهاشون خلاصه
من عشق پژوهش بودم و ایشون هم کمک کردن ما یه تحقیق انجام بدیم و میل کنیم و نهایتا بین هفتاد هشتاد نفر گفتن تحقیق من بهترین بوده *.*
حالا چندتا سوال داشتم که تنها کسی که میتونست خیلی خوب پاسخگو باشه , اوشون بودن! سوالها رو به دوستم الف گفتم و رفت پرسید.تهش تخصصی شد مجبور بودیم بگیم واسه منه دیگه :)) دلیل اینم که خودم نرفتم مستقیم بپرسم خب زشت بود بعد از دوسال یهو تماس بگیرم و بگم اره من واسه سوالم مزاحم شدم نه احوالپرسی :\
خلاصه گفتن اگه ممکنه خودم تماس بگیرم و ...
دیشب(یعنی همین چند ساعت پیش) واتساپشون پیغام گذاشتم!! 
طوماری نوشتم و توضیح دادم , در جوابم یک خط نوشتن که "میخوای .....؟ "
همونجا دگرگون شدم!! اینکه یهو یکی که هیچ شناختی از من نداشت ته ته قصه ام رو حدس زد باعث شد حس کنم من اون هدفمو فتح کردم!! دلم میخواست زودتر offline شم و تمام انرژی اون جمله رو ذخیره کنم واسه سالهای پیش روم
هنوز معتقدم بین هدف و آرزو تفاوت هست
اما اسم "آرزو" برازنده تره واسش. کلا انرژیش مثبت تره!
آقاجان! من آرزومو میخوام!! دلم میخوادش واقعا.عاشقشم! میشه زودتر بهش برسم؟میشه راهم هموار باشه؟یا اگه پر پیچ و خم بود از پسش برآم؟لطفا!!!

+چند پست قبل اومدم غر زدم گفتم دلم واسه لیمو تنگ شده , حالا کم کم دارم برمیگردم به همون لیموی قبلی
آرزوهام دوباره زنده شدن
تو فقط بیاا برسیم لیمو! :))
+آهان! یکی از آرزوهامو گم کردم! نیستش! کجایی؟!

روز اول کاری (۲)

بخش دوم , عصر روز چهارشنبه
ساعت چهار و نیم رفتم و یک ربع به پنج آموزشگاه بودم
کتابی که قرار بود درس بدم هم دستم بود , وقتی وارد حیاط شدم چهارتا دختر ۱۶_۱۷ساله یهو برگشتن سمتم و همینطور که داشتم رد میشدم شنیدم که یکیشون گفته خووودشه! همون کارآموزه ست!!!
خب من با کتابی که بهم داده بودن انتظار داشتم برم سر کلاس بچه ها , نه اونا
وقتی وارد شدم مدیر آموزشگاه من رو به چندنفر که نمیشناختم معرفی کرد و بهم گفت تعجب نکن انقدر زیر ذره بینی ! به همه کلاسها اعلام شده قراره تو بیای و حالا تو واسشون یه انگیزه ای.به امید مثل تو شدن اومدن!!(هان؟؟)
پسرهای آموزشگاه خیلی خیلی شیطونن!! قبلا از شیطنتهاشون نوشتم
وقتی دوباره چندتاشونو دیدم خداروشکر کردم که با اینا کلاس ندارم!! قشنگ میرفتم زیر رادیکال باهاشون
دانش آموزها هی نگام میکردن و پچ پچ میکردن , منم چاره ای نداشتم جز اینکه خودم رو با گوشیم سرگرم کنم , توی ذهنم داشتم مرور میکردم وقتی رفتم سرکلاس چطوری شروع کنم و ... که با رفتن سرکلاس و دیدن بچه ها تمام معادلاتم بهم ریخت
همشون ۱۲_۱۳_۱۴ساله بودن.وقتی وارد کلاس شدم و استادم رفت بیرون تنها شدیم به صورتهاشون نگاه میکردم و وجودم پر از حس مثبت میشد! برای اولین بار!
قبلا هم دوبار سابقه اشو داشتم اما تقریبا با اکراه رفته بودم.
خودم رو معرفی کردم و فهمیدم جلسه دومشونه.خب یکم کار سخت میشد! کتاب رو یکی دیگه شروع کرده بود با روش خودش
من تصمیم گرفتم با بهانه دانش آموزهای جدید از اول شروع کنم.دلم میخواست بیشتر از کتاب بهشون یاد بدم واسه همین شروع کردم از صفر صفر بهشون یاد دادن که چطوری باید صحبت کنن! خیلی استقبال کردن
قانون اینه که هر جلسه ۳ و نهایتا ۴ صفحه تدریس شه اما ما ۸ صفحه ناقابل پیش رفتیم :)) با خنده های بچه ها و شوقشون!
دلم براشون تنگ شده و منتظرم زودتر شنبه شه.فعلا تنها چیزی که حالمو خوب میکنه همون دو ساعت وقت گذروندن با اونهاست
و هیچ بازخوردی برام بهتر از این نبود که وسط کلاس حین درس دادن بچه ها بهم بگن کاش همیشه شما معلم ما بودین , یا میشه ترم بعد هم شما باشین؟! چندترم باید بخونیم مثل شما شیم؟ و ...
ظاهرا ازم خوششون اومده , منم دوستشون دارم واقعا و اگه مشکلی پیش نیاد کارم رو باهاشون تا اخر ترم ادامه میدم . و شک ندارم با شوق اونا و تلاش خودم همشون نمره های بالایی خواهند داشت:)
(توی همون دوساعت بچه ها حماسه آفریدن و من به زور خودم رو کنترل میکردم که خیلی نخندم یا به روی خودم نیارم , شاید یه روزی اینجا هم نوشتمشون)
بعد از کلاس هم دوتا پسر ۱۰_۱۱ ساله یهو پریدن وسط کلاس و داشتن میپرسیدن معلمتون کو؟!کجاست؟! و با دیدن من گفتم نمیشه ما هم بیایم اینجا؟! :-D (خداوندا!! فکر کن فقط ده سالشون بودا)
نکته جالب تر اینجاست که اگه کسی وارد کلاسم شه ممکنه فکر کنه منم یکی از دانش آموزام!! حتی دونفرشون قد و هیکلشون از من بزرگتره :-\ :)) 

روز اول کاری!

بخش اول , صبح روز چهارشنبه
بعد از مدت ها رفتم آموزشگاه , ثانیه های اول هیچکس تحویلم نمیگرفت چون نمیشناختنم !! هم ظاهرم کلی تغییر کرده بود هم نوع لباس پوشیدنم
چقدر دلم برای اونجا تنگ شده بود
به تک تک کلاسها نگاه میکردم , توی هر کدوم ما یه خاطره ی شیرین ساخته بودیم(فقط از یک بخشش فاکتور میگیریم)
مدیر آموزشگاه رو دیدم , استادهامو دیدم , و آخرین نفر استادعزیزم رو دیدم , دلم میخواست بغلش کنم و بگم دلم برای این نگاه های پدرانه و دلسوزت تنگ شده بود , برای حمایتها و چالشهایی که واسمون میذاشتی , برای بحثهای داغ و شیرینی که گروهی داشتیم و حتی اگه با عقیده ام مخالف هم بودی باز در برابر همه ی همکلاسی هام که همیشه جبهه مخالفم بودن تو کنارم بودی.اما حتی بهش نگفتم دلم تنگ شده بود! نتونستم.
یه صندلی برداشت اورد گذاشت چندقدمی من و نشست روش و گفت خب لیمو قبل از اینکه کلاست رو بهت بدم از خودت بگو , چیکار میکنی و تصمیمت چیه
نیم ساعتی گپ زدیم و تهش بهم گفت کلاس فلان رو میخوای؟همشون هم پسرن , گفتم کدوم میشه؟ گفت اون کلاس اخریه که دارن میرن , ببینشون!!
نگاه کردم دیدم یاا خود خدا!! اینا که سه برابر من هیکل دارن فقط :)) سنشون هم همسن خودم بود و میشد دوتا کتاب مونده به اخری که خودم خوندم.قطعا تدریس چنین کلاسی استرسش بالا بود اما از پسش برمیومدم
آموزشگاه شلوغ شده بود , در حدی که صدای من اصلا شنیده نمیشد دیگه. گفتم تونستنش که سخت نیست اما امروز نمیتونم برم سرکلاس
گفت صبر کن میام , جایی نریا!
رفت و نیم ساعت بعد برگشت گفت کل برنامه رو ریختم بهم یه کلاس دیگه واست جور کردم ! رفته بود این کلاس رو داده بود به یه استاد دیگه و کلاس اونو آورده بود واسه من , نگم که اون استاده همیشه توی انتخاب کلاسهاش سخت گیر بود و میدونستم الان که من کلاسشو گرفتم چشم دیدن منو نداره! درست هم حدس زدم اخه یه جوری نگام میکرد :))
وقتی استادم اومد بهش گفتم چرا عوضش کردی کلاسو؟گفت مگه نگفتی نمیتونی و سخته برات؟ :||
وقتی بهش گفتم من منظورم فقط همین امروز بوده و توی شلوغی اشتباه شنیده کلی حسرت خوردیم اما خب دیگه...
کلاسم افتاده بود پنج تا هفت عصر
استادم گفت خودم میرسونمت , توی راه بهم میگفت تو برام دقیقا مثل مریمی(دخترش) و منم اونجا ازش تشکر کردم برای همه چیز
و فهمیدم پنج شنبه ی هفته دیگه خودم مصاحبه دارم! دوتا کتاب دیگه به منابعم اضافه کردم و حالا باید تا پنجشنبه هفت تا کتاب بخونم , باشد که از پسش بربیایم آبرومون نره!
ساعت یک اومدم خونه تا اماده شم واسه کلاسی که قرار بود تدریس کنم...

طولانی شد , بقیش واسه بعدا

تفریح مجردی

به رسم پارسال همین موقع که با بچه ها رفتیم گردش , امسال هم تصمیم گرفتیم باز بریم اما نه توی مکان های عمومی.
یه باغ کنار رودخونه اجاره کردیم
زدیم و خوندیم و رقصیدیم و بساط کباب راه انداختیم و به واسطه داشتن یه دوست عکاس عزیز هم شخصا  تقریبا۲۰۰تا عکس انداختم :)) با زور ما رو انداختن توی رودخونه و سرمونو کردن زیر آب!  و خوش گذروندیم جاتون خالی
همونجا هم فهمیدم که بله من اعتماد به نفس خیلی بالایی دارم :)) هستن کسایی که موهای منو عاشقن!چیزی که برای خودم عادی بود. و دیگه اینکه چقدر من به حرکات و رفتارهام بازیگری میاد :)) بریم آکادمی یا زوده؟!
بهترین بخشش هدیه گرفتن کتاب "قهوه سرد آقای نویسنده" از همون دوست عکاسم(الف جآن) بود.هنوز کتابه رو ورق میزنم و چشمام قلبی میشه
گذاشتمش توی نوبت که بخونم , خیلی وقته کتاب های این مدلی نخوندم
و بین همه اون شیطنتها داشتم صحبت میکردم که چقدر دغدغه هام تغییر کردن و چقدر داره سختتر میشه.انگار که حرف میم که میگفت بجنگ واقعا بارزه اینجا.مثل یه میدون جنگ که باید با تمام توان وارد شی , با خودت بجنگی به بهای برد زندگی!
تمام لحظاتی که خوش میگذروندیم این فکر مثل یه تلنگر بود که الان که تموم شد و رفتیم خونه ما باز همون آدمهاییم با همون دغدغه ها

با این وجود میشه از خوشی های ساده نهایت لذت رو برد و زندگی کرد
زندگی کنیم :) [میدونم این روزها یکم سخت شده]

روز آخر , شب آخر (وبلاگ هنوز بسته است , چندروز دیگه میتونید بخونید پست ها رو :) )

هفته آخرم کلا جالب گذشت 
مرور هایلایت های دور دنیا
استراحت های پر استرس
چهارشنبه ی مشوش با گریه های ناخودآگاه و ترس های الکی و فکر به دوتا کنکور جمعه ام(تجربی و زبان).انقدر بد بود که اتاق خودم رو نمی تونستم تحمل کنم و رفتم پیش بابام خوابیدم
جمع کردن کتاب ها و دسته بندیشون و چیدنشون یه گوشه ی اتاق
فکر به اینکه حالا با این کتابها چیکار کنم؟!
چندتا کتاب مشاوره و عمومی رو جدا کردم بدم به الف.میم که سال دیگه کنکور داره , بقیه هم هستن فعلا
و پنج شنبه ی شاید جهنمی!!
خودمم نمیدونم با چه منطقی صبح انقدر زود بیدار شدم که حالا سردرد داشته باشم
حال جسمیم داااغونه! از دل درد دارم می میرم اما خب مهم نیست.فردا که بشینم روی صندلیم هر وضعیتی باشم باید با همون سوالها گلاویز شم و برسم به پاسخ های طلایی ولاغیر
راستی امروز کاغذ نوت های در و دیوار و کمد رو جدا میکردم و میخوندم و این قشنگترین بخش هفته آخر بود
الان ظهره , ساعت سه و نیم
خوابم نمی بره , پاشم ورزش کنم شاید حالم بهتر شد
تموم شدها!!!
خیلی خیلی زود گذشت.زود که نه , چون هر روزم تکراری بود این حس القا میشه
ولی دمم گرم.خداا قوت
ترکوندم
الان با یاداوری تمام اون تلاشهام یه لبخند گنده پر رضایت روی لبام میشینه...
من رسالت خودم رو انجام دادم برای زندگی شخصیم تا اینجا!
وای خدایا مرسی. امروز قرآن کوچیک روی میزم رو همینطوری باز کردم و اومد (لا تحزن , إن الله معنا)
دارم اینا رو می نویسم و چشمام گرم میشه از حس خوبشون
یک ساال طلااایی , چه برد شیرینی
ما بردیم لیموی عزیزم *.*
امیدوارم همه ی کنکوری ها از خودشون راضی باشن و تلاشهاشون انقدر کافی بوده باشه که الان ذره ای حس حسرت و عذاب وجدان نداشته باشن.تلاشهاشون انقدر زیاد باشه که اصلا براشون مهم نباشه فردا چطوری میگذره!!! میدونی منظورم چیه؟
دقیقا منظورم همون بازی عالی ایران مقابل پرتغاله. انقدر قشنگ جنگیدن که همه ازشون راضی بودن و دنیا بهشون گفت دمتون گرم
من این حس رو برای خودم میخواستم.الان به خودم نگاه میکنم میگم دمت گرم دختر.تو تونستی.تو با تمام توانت طی کردی این راه رو.
هنوز چند تا از کاغذ نوت هام مونده از دیوار جدا کنم و میرم به اونها برسم.
بخش آخر کار هم میشه ورق زدن دفتربرنامه ریزیم , دیدن تلاشهام و نفس عمیییق , حس خوب و اعتماد و عشق و تمام!
خداحافظ کنکور.برای همیشه

تا زمانی نامعلوم و البته زود , ببخشید که جز صفحه ای با چند خط نوشته بیشتر نمی بینید

همین الآن , چند روز قبل از برگزاری ازمونم خبر موفقیتم رو بهتون میدم! منی که از مهر تا الان فقط خوندم , تمام زندگیم شد خوندن.الان در اوووجم! اوج خودم.من قله رو فتح کردم.خیلی چیزا یاد گرفتم , ۹۶_۹۷ یکی از پربارترین و پرتجربه ترین سال های زندگیم بود و من رو ده قدم جلوتر برد. حالم خوبه. باورم نمیشه که تمام عقایدم رو هم حتی بازسازی کردم و از نو ساختم و شدم اونی که باید میشدم! بدهکار خودم نیستم و حالا دیگه راهم برای خودم مشخصه
خوشحالم , خیلی زیاد.قابل وصف نیست!
خداروشکر.
امیدوارم شمام خوب باشید و خوب بمونید.
برمیگردم
با همونی که بهش تبدیل شدم
قوی تر , پر انگیزه تر , عاشق تر , تشنه تر از قبل برای ادامه زندگی
برمیگردم با یه آدم جدید و یه وبلاگ با چارچوب های جدید
من موفق شدم , تو هم میشی :) فقط باید بخوای و بدوی! با عشق , اونم عشق به خود خود خودت که قهرمان زندگیتی


اینو دیشب نوشتم و وبلاگ رو بستم و شما در حال حاضر اینو می خونید فقط! یه وبلاگ با قالب سفید و تهی و فقط این نوشته روش.راستش خطم هم خاموش کردم
میخوام این هفته اخری تنهاتر باشم
و دیگه اینکه بله درست دیدید من رسیدم به هرآنچه که میخواستم :) انقدر مطمعنم که قبل از هر ازمون و نتیجه ای اعلامش کنم
موفقیت یعنی خود من !

جام جهانی چشمان رنگی ات :)

بچه که بودم شبیه اسب افسار گسیخته ای برای خودش می تاخت
حس ترس از چشمان رنگی را می گویم. ترس از زل زدن در چشم ها بخصوص وقتی که رنگی باشند
از هر کسی که چشمهای رنگی داشت می ترسیدم.
برای همین از همه شان فرار می کردم تا …
تا تو آمدی و شدی جآنم
ندیده بودمت ولی دل داده در رکاب تو بودم
بگذریم که حتی فکر میکردم تو شرقی نیستی و اهل دیار غربی
اما امان از اولین باری که تو را دیدم
نگاهم در نگاهت گره خورد
تمام آن ساعات رو در رو بودنمان من غرق در چشمان رنگی تو بودم.
یادم رفته بود که زمانی من از چشمهای رنگی می ترسیدم
نگاهم میان آن دو چشم تیله ای زیبایت بازی می کرد , دل می داد و دل می برد!!
شاعر شدم ! نویسنده شدم ! و هر چه می نوشتم و می سرودم از سبزی چشمان تو بود
از برکه ی آرام چشم هایت , از آرامش نگاه گیرایت
از پناهندگی نگاهم در کشور چشمانت
تو میدانی که من عاشق دریا و ساحل و عشق بازی با آن حس و حالم اما تا به حال گفته بودم گاهی چشمانت را آبی دریا می بینم؟!
می نشینم در ساحل آرامش حضورت و خیره به دریای چشمانت می شوم یارا…
در کنارت مهم نیست کجا باشیم , وقتی که می خندی با چشم هایت به جنگل پر درخت خنکی می رویم و قدم می زنیم و وقتی که خواب به سراغ چشم هایت می آید به کناره های دریای آبی مواجی می رویم و شنا می کنیم
چه بنویسم از چشمان دلربایت؟! وقتی تمام لحظه ها با مهر خموشی بر لبانم خیره به چشمان توأم.
وقتی که با هزاران حرف نگفته به سراغ تو می آیم تا بگویم و بگویم اما به محض دیدن چشمانت دلم امر به سکوت می کند
وقتی در جواب سوالت که "به چه می نگری" جز اعتراف چیزی برای گفتن ندارم
اقرار می کنم که به نگاه نافذ گرم و آتشینت خیره می شوم تا قدری انرژی ذخیره کنم برای لحظات سرد نبودنت…
تو بگو اگر جای من بودی عاشق آن دو چشم زیبا نمی شدی؟!

+خودم رو دعوت کردم به چالش جام جهانی چشمانت و همه ی شمایی که اینو می خونید رو به این چالش دعوت می کنم :) 
با قلبتون دست به قلم بشید و بنویسید از چشمهایش!

۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan