!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

دوستای صمیمی

فرق دوست و خانواده اینه که دوست رو خودت انتخاب میکنی
دوستهایی که خوبن باهات میمونن ، ماندگارن و بعد از چند سال میشن خانواده ی اکتسابیت ! اینا نعمتن واقعا... تعداد واقعی هاشون کمه.نادرن
داشتم آرشیو وبلاگم رو نگاه میکردم دیدم اولین هاش برمیگرده به تیر 95!
تازه این اگه اشتباه نکنم چهارمین وبلاگمه.
هر کدوم از اون سه تا قبلی رو کمِ کمش یک سال داشتم و بعد بنا به دلایلی یا پوکید یا خودم دیگه ننوشتم و مهاجرت کردم!
از اون طرف به تو و دوستهای دیگه ام که توی اون دوران پیدا کردم فکر میکنم
به اینکه گاهی اوقات حتی یادمون میره چندددد ساله با همیم بدون هیچ مشکلی ...
به این فکر میکنم که کنار بعضی از دوستهام بزرگ شدم.خندیدم و گریه کردم و مراحل مختلف زندگی رو گذروندم
گاهی همدیگه رو از یاد میبریم.نامهربون میشیم.قدرنشناس سالهای دوستیمون میشیم 
اما با این حال باز هم دوستیم.دوستهای قدمت دار

(پست انتشار در آینده ست و نمیدونم وقتی قراره منتشر شه کجام و چه حسی دارم ! )

بیستِ بیست!

دلم میخواد 98 واسم تکمیل کننده ی 97 باشه
97 واااقعا برام مفید بود.خیلی از خودم راضی بودم.توی تمام زندگیم اولین سالی بود که با پایانش انقدر حس رضایتمندی واقعی داشتم. چون 97 رو زندگی کردم! و خیلی تجربه های جدید و باحال داشتم
و حالا با تمااام وجودم دوست دارم 98 مهر تایید اون اتفاقها و برنامه ها باشه و هیجانش رو تکمیل کنه
در واقع 19 سالگیم ، سنیه که سال ها بعد ازش به عنوان نقطه عطف زندگیم یاد خواهم کرد 
و امروز با پایانش واقعا احساس متولد شدن و تازگی میکنم! 
خلاصه که سلام بیست سالگی! حتی سلام دهه ی جدیدم! با آغوش باز و دلی سرشار از امید و آرزوهای بزرگ به سمتت اومدم و تو هم بیا شروع درخشانی باش!

به همین زودی

شب یلدا دعوت بودم خونه ی دوستم ب همراه با مادرش.
اولین شب یلدایی که کنار خانواده نبودم و دلم بی نهایت هواشون رو داشت.
روز اول زمستونمون هم مصادف بود با اولین امتحان پایان ترم! و تا آخرِ اولین ماه زمستون هم ادامه داره

حالم خوبه ... :) امیدوارم شما هم عالی باشید

بعضی وقت ها روی لبه ی تیغ چیزیت نمیشه!

دو سه روزی هیچکس از خونه باهام تماس نگرفت
منم سرم شلوغ بود روز اول متوجه نشدم
جمعه بعد از 7_8بار تماس گرفتن با مامانم و بی پاسخ موندنشون بالاخره جواب داد و فهمیدم دایی و مامان جون خونه هستن.
یکم واسم عجیب بود چرا اون موقع اونا خونمونن و حتی چرا مامانم مثل همیشه راجع به قرار چهارشنبه ی من نمی پرسه
روز بعدش باز میخواستم خودم رو واسه مامانم لوس کنم دوباره تماس گرفتم که چرا واقعا حال منو نمی پرسید!! و ...
بعد از کلی اصرار گفت ببین من الان دارم باهات صحبت می کنم حالم هم خوبه! دو روز پیش تصادف کردیم
فقط میدونم خودم رو رسوندم خوابگاه و اتفاقا تنها بودم زاار زار گریه کردم.ولی حالم خوب نمی شد
با اینکه بابام سالم بود و جراحت مامانم خییلی کم بود من باز هم نگران بودم.باورم نمی شد و هی گفتم واسه من عکس بفرستید ببینم
خداروشکر به خیر گذشت و چیزیشون نشد.خداروشکر که امتحان سختتری نبود.
الان دیگه خوبم.مشکلی نیست و مامانم هم حالش خوبه (البته به قول خودش)
و چه قانون های رانندگی بیخودی داریم
طرف ماشینش یهو خاموش شده
چند روز از اون اتفاق گذشته ولی اومدم ثبتش کنم...
روزهای خوب و آرومی رو دارم میگذرونم ... با اینکه گاهی دغدغه و نگرانی هست اما ته دلم قرصه :) امیدوارم قدر این روزهامو بدونم و برام بمونن.

رویاها رو میشه توی بیداری دید :) [2]

سی آبان 1397
یکی از به یاد موندنی ترین روزهای عمرم بود که خیلی خیلی خوش گذشت :) 
کاخ نیاوران ، بوستان نیاوران ، تجریش و بازارهاش و نهایتا فودکورت و مترو
دیروز دیگه تموم نمیشه!
دوازده ساعت دوست داشتنی رو گذروندم
یه پست دیگه  با همین عنوان داشتم.اونجا تحقق آرزوهای نوشته شده ام بود.ولی این یکی محقق شدن آرزوی نانوشته امه.
امیدوارم بتونم قدر همه ی داشته های زندگیم رو بدونم...

الان ساعت پنج صبحه! دیشب که رسیدم خوابگاه همینطوری شام نخورده ساعت نه خوابم برد و دو ساعتی هست که بیدارم
کلی درس برا خوندن و کار برا انجام دادن دارم.دوست دارم بیام اینجا خاطراتم رو ثبت کنم اگر فرصت بشه
مرسی از احوالپرسی هاتون.همه چیز خوبه.خداروشکر :)

رویاها رو میشه توی بیداری دید :)

اون دفترچه قرمز کوچولوی یادداشتم بود؟که من آرزوها و برنامه هامو توش مینوشتم؟! همون
الان داشتم میخوندمش
جلوی خیلی از آرزوهام میتونم تیک بزنم ! واسشون وقت گذاشتم ، تلاش کردم و بهشون رسیدم
اما الان تیک نزدم.گذاشتم فردا بعد از آزمایشگاه برم یه گوشه توی محوطه دانشگاه تنها بشینم و با خیال راحت موزیک گوش بدم و تیک های پر از ذوقم رو کنارشون بزنم!
عصرش هم برای شاد کردن خودم دستش رو میگیرم و برای اولین بار میبرم پیست دوچرخه سواری اینجا.همه انرژیمون رو تخلیه میکنیم :)
توی دفترچه ام یه جا نوشتم دوچرخه شخصی خودم رو داشته باشم! اما الان نمیشه.حتی میتونم با ذکر دلیل و اعمال تغییرات جزیی جلوی اون آرزوم هم تیک بزنم :دی
و شاید قشنگ ترین تیکش اون جایی میشه که چندین مورد تحقیق و پژوهش توی زمینه های مختلف بود و الآن با ورود به رشته تحصیلیم میتونم با خیال راحت بهشون بپردازم *.*

خیلی دوست دارم این همکاری خوب پیش بره + شروع

در کنار درس و دانشگاه دارم با دوستی که خیلی خیلی توی کارش موفقه شروع به کار می کنم!
راجع بهش صحبت کردیم و خوشبختانه تمایل نشون داده که من رو حمایت کنه و شاید هم دستیارش بشم حتی :)
برای شروع نشستم دارم کانالش رو می خونم و ویس هاش رو گوش میدم و نوت برداری میکنم.در واقع اطلاعات و دانشم رو توی اون زمینه افزایش میدم به امید این که بتونم از پسش بر بیام و موفق شم
و خب خیلی خوشحال میشم اگه کارم بگیره!

پ.ن: دیشب از ساعت نه تا چهار صبح با هم وقت گذروندیم.فیلم WE رو دیدیم برای سرگرمی و چند تا فیلم آموزشی در رابطه با کار دیدم و نوت برداری کردم.سوالهام رو پرسیدم و واسم توضیح داد و یک عالمه صحبت کردیم و خب خیلی خوشحالم از این بابت... :)

دوازدهم!

خیلی چیزها واسه نوشتن دارم.خیلی

اما حدود 40 تا کامنت دیگه مونده که تایید کنم و جواب بدم خصوصی هاشونو و خیلی خیلی سرم شلوغه.حتی دلم نمیاد کامنتهای این پست رو هم ببندم تا زمانی که اونا رو تایید کنم بس شما خوب و مهربونید.ببخشید که دیر جواب داده میشه.

واسه همین فقط همین رو گوشزد کنم صرف ادامه ی پست قبلی که



به شدت یاد 12 مهرماه سال 1397 بخیر :)


و اینکه امروز بعد از یک هفته که اومدم اینجا یادم اومده کجام و دلم واسه خونه تنگ شده.از وقتی اومدم هیچ حس بدی نداشتم.دلتنگیم هم خیلی قابل لمس نبود یا شاید هم درکش نکرده بودم

اما عصر یک لحظه بدجوری دلم گرفت و هوای خونه و خانواده داشت و رفتم اتاق الف و گریه کردم

الان بهترم

فردا باز کلاس ها شروع میشه و سرم شلوغتر میشه و یادم میره! اما فقط یادم میره.مسئله باقی می مونه

شباهنگام

امروز (در واقع تاریخش میشه دیروز) که مامان درد خاص و آنچنانی مثل روزهای قبل نداشت , ناخودآگاه ذهنم آروم شد , فکرم آزاد شد و تاثیر این آرامش رو الان , نیمه شب توی تاریکی و سکوت دارم حس میکنم
قطعا خوشبختی هیچ چیزی جز آرامش نیست...
و من تمام تلاشم اینه هرجا این آرامشم خواست بهم بریزه اوضاع رو درست کنم , اون وقت یه نفس عمیق می کشم و لذت زندگیم رو تا قبل از این که دیر شه میبرم...
روزهای اخیر انقدر طوفانی گذشتن که الان دلم نمیخواد شب به انتهاش برسه.حتی دلم نمیخواد بخوابم که این حسم بپره!
کاش همیشه دلامون آروم باشه. :)

حالا دیگه واقعا لیمو شدم :)

مبارکه :))
قالبمو میگم
از اون جایی که متاسفانه سررشته ای توی تغییر قالبم نداشتم و بیان هم قالبهاش محدوده همیشه محزون بودم :D دلم میخواست یه قالب اختصاصی داشته باشم
که الهه ی عزیزم , مادرجان*.* زحمتش رو کشید
کلی اذیتش کردم و از همینجا ازش تشکر میکنم :)
حالا دیگه رنگ لیمو هم به خودم گرفتم :)
خوشحالم اصن :))
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan