دو سه روزی هیچکس از خونه باهام تماس نگرفت
منم سرم شلوغ بود روز اول متوجه نشدم
جمعه بعد از 7_8بار تماس گرفتن با مامانم و بی پاسخ موندنشون بالاخره جواب داد و فهمیدم دایی و مامان جون خونه هستن.
یکم واسم عجیب بود چرا اون موقع اونا خونمونن و حتی چرا مامانم مثل همیشه راجع به قرار چهارشنبه ی من نمی پرسه
روز بعدش باز میخواستم خودم رو واسه مامانم لوس کنم دوباره تماس گرفتم که چرا واقعا حال منو نمی پرسید!! و ...
بعد از کلی اصرار گفت ببین من الان دارم باهات صحبت می کنم حالم هم خوبه! دو روز پیش تصادف کردیم
فقط میدونم خودم رو رسوندم خوابگاه و اتفاقا تنها بودم زاار زار گریه کردم.ولی حالم خوب نمی شد
با اینکه بابام سالم بود و جراحت مامانم خییلی کم بود من باز هم نگران بودم.باورم نمی شد و هی گفتم واسه من عکس بفرستید ببینم
خداروشکر به خیر گذشت و چیزیشون نشد.خداروشکر که امتحان سختتری نبود.
الان دیگه خوبم.مشکلی نیست و مامانم هم حالش خوبه (البته به قول خودش)
و چه قانون های رانندگی بیخودی داریم
طرف ماشینش یهو خاموش شده
چند روز از اون اتفاق گذشته ولی اومدم ثبتش کنم...
روزهای خوب و آرومی رو دارم میگذرونم ... با اینکه گاهی دغدغه و نگرانی هست اما ته دلم قرصه :) امیدوارم قدر این روزهامو بدونم و برام بمونن.
- سه شنبه ۶ آذر ۹۷