!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

شاید فکر کنید این پست سرشار از خودشیفتگیه! ولی قطعا نیست

به قول استاد روانشناسمون انسان کامل نداریم ...
من هم مثل همه یه سری کاستی ها و عیب ها دارم
اما این روزها چیزی که از خودم میبینم یه دختر خیلی خیلی خیلی قوی و پر تلاشه
کارهایی که خیلی از توانایی یه انسان معمولی بالاتره رو انجام میدم
در خودم نظم و برنامه میبینم و حاااال میکنم وقتی میبینم اگه کاری رو بخوام انجام بدم "توی زمان خودش" و به موقع انجام میدم
من اگه اشتباهی کنم میپذیرمش.برای اشتباه هام بهونه تراشی نمیکنم
ولی اگه معتقد هم باشم که اشتباه نکردم و برای کارهام دلیل داشته باشم دیگه نمیتونی قانعم کنی که اشتباه کردم :))
من خیلی محکمم ، توانایی زیادی برای سازگاری با محدودیتها و سختی های زندگی دارم اگر بدونم نمیشه تغییرشون داد
ولی وای از روزی که یه چالش ، مانع یا محدودیت و سختی ببینم که بدونم میشه حلش کرد.تا زمانی که حل نشه حالم خوب نمیشه ، هرقدر هم تظاهر کنم باز از درون آشوبم
میدونی این روزها یه ویژگی از خودم و بقیه رو با هم مقایسه میکردم (قابل تحمل بودن!) 
یه سری افراد ویژگی هایی دارن که تقریبا برای اکثر مردم قابل تحمل نیست.خوشحالم که اون ویژگی ها رو هم ندارم :||
من اگه به کسی قولی بدم حتما بهش عمل میکنم ، اگه مسئولیتی رو قبول کنم وسط راه شونه خالی نمیکنم. اگه یه ساعتی رو برای قرار معلوم کنم ، حتما چند دقیقه قبلش خودم رو میرسونم.یادم نمیاد کسی جایی منتظرم مونده باشه
من مودبم! بر خلاف خیلییی از ادمها که این روزها تا جایی بهشون فشار میاد شروع میکنن به فحش دادن ، یا حتی یه سری از دوستها که برای ابراز علاقه به قول خودشون بهمدیگه فحش میدن ، من اصلا اینطوری نیستم.حتی دوست ندارم فحش رو بشنوم! 
این اواخر یکم داشتم منحرف میشدم که زود جلوشو گرفتم :)))
میدونی من غیرتی ام! یه غیرت قشنگ از همونها که توی کتابها ازش حرف میزنن.روی حال خوب اطرافیانم غیرتی ام، اینکه کاری نکنم اذیت شن ، اینکه اگه میتونم جایی کمکشون کنم حتما اینکار رو بکنم

میخوام بیشتر به خودم توجه کنم.بیشتر ببینمش.بیشتر حواسم بهش باشه و بیشتر خوشحالش کنم
چون خیلی نسبت به خودم بی رحمم.خیلی ازش کار میکشم و بخاطر دیگران خیلی از خودگذشتگی میکنم
احساس میکنم باید یه مدت به جای دوستی با بقیه با خودم دوست باشم در وهله ی اول.قبل از تشکر کردن از بقیه از خودم تشکر کنم.قبل از دوست داشتن بقیه ، عاشق خودم باشم
خیلی باید از خودم تشکر کنم برای این همه سال تلاش و سخت کوشی و پیشرفت و خسته نشدن :)
دوستت دارم خودم! قدرت رو میدونم و حواسم بهت هست.
همینطوری برام بمون.میدونم خیلی وقتا حواسم بهت نبوده و حتی شاید ظلم کرده باشم بهت ، ولی تو تنها کسی بودی که هروقت خواستم بودی ، هیچوقت خسته نشدی و همراهم موندی *__*

واقعا قراره احساس باسواد بودن کنم :))

شنبه تا سه شنبه از 8 تا 5 کلاس دارم و وقتی میام خوابگاه واقعا جنازه ام :))) با این حال بعضی روزها با همکلاسی ها بعد کلاس توی محوطه میمونیم و گپ میزنیم و میچرخیم
اون روز با ب و ن جلوی خوابگاه تو چمن ها نشسته بودیم که لعنتی ها بحثشون روی دلتنگی و این چیزا بود 
من گفتم دلم واسه آدمها تنگ نمیشه ، چون میتونم از راه دور هم باهاشون در ارتباط باشم اما دلم واسه فندقم تنگ میشه زیااااد. که یهو رفتیم سمت مرگ زودتر حیوونهای خونگی و من گریه ام گرفت و اشک توی چشمام جمع شد :|| فکر کن! جلوی بقیه

دیگه اینکه حراست دانشگاه و خوابگاه به شدددددددت شروع کردن به گیر دادن ... یه چیزی میگم یه چیزی میشنویااا 
حتی ماشینهایی که از بیرون میخوان وارد شن رو اگه دانشجو باشن سرنشینها رو حتما چک میکنن!! 
چرا واقعا؟!! چرا؟ من انقدرررر حساسم یکی بهم گیر بده .. انقدررر حساسم که نمیتونم حتی تصور کنم پرشون به پر من هم بخوره
من مناسب دانشگاه عمل میکنم اما با چیزایی که شنیدم و دیدم بعید نیست گیر بدن.

احساس میکنم تازه دارم وارد رشته ام میشم و نمیدونی چه لذذذذتی میبرم از کلاسها و آزمایشگاه ها ... ذوق زده ام از اینکه دارم واقعا وارد وادی محقق شدن میشم
تشنه ی اینم درسامو خوب بخونم :)))) و احساس باسواد بودن داشته باشم. *_* 
تازه پیشنهاد دادم کیس نوار قلب هم باشم :)))

نکته ی آخرررر ^_^ آقا من حدودای آبان میام خود دانشگاه تهران واسه برگزاری یه سمپوزیوم. ینی افتخار دادم یکی از برگزار کننده ها باشم :))) خلاصه اگه یه وقت اونجاها بودید منتظر دیدن لیموتون باشید دیگه 

ذوووووق :))

خب خب :)) بیشتر از یک هفته اومدنم به شهر دانشجویی میگذره و تقریبا میشه گفت هفته اول رو تو خوابگاه تنها بودم 
کلاسها تشکیل شدن همون هفته اول به لطف بچه هامون و خودم البته ! فقط مونده آزمایشگاه ها
بعد امروز که تمااام دانشگاه روز اول کلاسهای رسمیشونه ما پدر استادمون فوت شده بیکار میچرخیم
هیچی دیگه من تنها اومدم خوابگاه و خیلی جدی زبان میخونم و به این فکر میکنم که کمتر از یک ماه دیگه میم قراره باهام زبان کار کنه *_* دلم لک زده واسه کلاس زبان ..
آقاااااا ^___^ باااالاخره مدرک اصلی زبانم رو گرفتمممم :))) مث بچه ها ذوق دارم حتی ازش عکس بگیرم منتشر کنم منتها هنوز اینکارو نکردم !! 
گواهی سابقه کارمم گرفتم. اما با 22 واحدی که برداشتم مخصووصا 6 واحد از تخصصی ها انقدر نگرانم که فکر نمیکنم برم جایی وااسه کار فعلا. واقعا فکر نمیکنم بشه دوتاش رو به نحو احسن مدیریت کرد.البته کار ترم قبلم رو دارم ولی خب اون حقوقش خیلی خنده داره :))) نمیشه گفت استقلال دارم اصلااا ...
همینا دیگه ..
دیدم خیلی نبودم گفتم بیام یه گزارش بدم و برم تا نوبت بعدی 

احتمالا تازه دارم به راه راست هدایت میشم

یه لحظه دقت کردم دیدم نه به گذشته فکر میکنم نه به آینده
منی که تمام عمرم توی رویاها و اهداف آینده ام بودم و هیچ کاری به گذشته نداشتم
و یک ماهی بود که اسیر گذشته شده بودم
الان؟هیچی و هیچی
با اینکه هدف دارم واسه زندگیم ولی فکرم درگیر هیچی نیست
در طول روز فقط به همون لحظاتی که دارن میگذرن فکر میکنم.اگه خوب بود که فبها
بد بود سعی میکنم درستش کنم.همین
آیا راه درستش همینه؟! باید صبر کنیم زمان بگذره ببینیم چی میشه.

خیلی دارم پست میذارما :D

یک پست پر از تجربه و شروع دوباره

امروز به تقویم نگاه کردم و دیدم جمعه ست ولی یکم شهریوره
اول ماه ... یه روز جدید برای زندگی
چند ساعتی فکر کردم  .. 
به خودم .. به آدمهایی که توی زندگیم هستن یا بودن.. حتی به اونهایی که خواهند بود
به اتفاقی که یک ماه قبل افتاد و باعث شد برای یک ماه زندگیم خیلی بدتر از چیزی که حقمه بگذره
به آدمی که این کار رو باهام کرد (بچه ها یکی از دوستهای خانمم بود ، مثل قبلا سوتفاهم نشه! )
تا همین چند ساعت پیش فکر میکردم اشتباه از من بوده و "همه" ی مسئولیتش با منه.. واسه همین حتی خجالت میکشیدم توی وبلاگم که کسی من رو نمیشناسه ازش بنویسم. اما الان داستان فرق میکنه دیگه.
دیشب بعد از یک ماه سکوت رفتم باهاش حرف بزنم.باید صفحه مون رو ببینی چقدر مضحک و حقیره.چقدر ناچیزه
یک گفت و گوی ناقص و شاید یک طرفه حتی
یک ماه سکوت کردم و به همه زمان دادم
توی این شرایطی که الان هستم ، میدونم خیلی خیلی خیلی روزهای سخت و بی رحمی رو گذروندم اما اگه تجربه ای که به دست آوردم رو یادم بمونه حتما ارزشش رو داشته.یک عمر زندگیم رو عوض کرده! دمش گرم
توی این داستانی که داشتم یکی از دانسته هام برام مرور شد! چیزی که همیشه میدونستم اما گاهی ترجیح میدادم فراموش کنم
من فهمیدم به صورت کلی و در بطن تنهای تنهای تنهای تنها هستم.ممکنه یه روز هیچ حمایتی از "نزدیکترین" افراد زندگیم هم حتی نداشته باشم پس بهتره تکیه گاه اصلیم خودم باشم و استقلال روحیم رو حفظ کنم
فهمیدم توی زندگی یه روزهایی هست که فقط خودتی و یه زخم رو باید به تنهایی پانسمان کنی.
ممکنه یه روز مجبور شم خراب کردن های یکی دیگه رو من درست کنم! زندگیه دیگه.
هرقدر هم تو قوانین و چارچوب داشته باشی یه روز مجبوری بی نظمی رو تحمل کنی پس باید انتظارش رو داشته باشی
بهتره برای آرامش خودت هم که شده از "هیچکس" بت نسازی 
هر چی نقطه ضعف ها و حساسیت هات کمتر باشن زندگی برات خوشایندتره و کمتر مجبور به تحمل ناملایمات میشی و راحتتر از کنارشون میگذری
یادمه یه روز اینجا یه پست نوشتم که اگه یه روز بچه دار شدم اولین چیزی که بهش یاد میدم تنهاییه! که بدونه چطور قدر تنهاییش رو بدونه و اون رو مبنای کارش قرار بده
اینجا نوشتما! ولی باز توی این یک ماه روزهایی بود که فراموشش کرده بودم 
خلاصه که به تقویم نگاه کردم ، به تجربه هام فکر کردم و دیدم واقعا نه هیچی و نه هیچ کس ارزش این رو نداره که از این به بعد بخوام حال خودم رو خراب کنم واسش.. تصمیم گرفتم بشم همون لیموی شاد سابق اما با یه سری تغییرات الزامی
و چیکار کردم؟ رفتم یه دوش حسابی گرفتم و لباسهای نارنجی جدیدی که با پول خودم خریده بودم رو پوشیدم و دیدن یه آهنگ شاد توی اینستاگرام هم باعث شد که بعد از سه چهار ماه یه تکونی به خودم بدم و برقصم و مسخره بازی و این صوبتا :)) حتی از خودم فیلم گرفتم و تا شب که بخوابم چند بار تماشاش کردم و به اداها و قیافه خودم خندیدم :)))
 ...
...
این پست پیش نویس شده بود اما دلیلی نمیبینم منتشرش نکنم. :)
میدونی چیه لیمو؟ ازت ممنونم که به حال خودت بی توجهی نکردی و بالاخره به خودت اومدی.ممنونم که الان خوبی *_* 

نیایش و آیلا

دنیای بچه ها دنیای قشنگیه .. هنوز هیچی از بدیها و زشتیها و سیاهی ها نمیدونن
فردا کلاس دارم.کلاس اولم سی تا دختر بچه ی کوچولو هست که هر کدومشون با یه ویژگی توی ذهنم بولد شدن
مثلا یکیشون هر دفعه با یه تیپ جدید و خفن میاد.با دیدنش یاد مدلهای اینستاگرام میفتی!
اما دوتاشون رو بیش از حد تصور دوست دارم! انقدرررررر نازن ، انقدرررررر مودبن که اصن نمیتونی دربرابر علاقه ای که با دیدنشون به وجود میاد مقاومت کنی
فکر میکنم هر دوشون هفت هشت ساله باشن.
ولی در حدی کوچولوان که هنوز فارسی صحبت کردن رو کامل بلد نیستن.یه سری کلمات رو اشتباه یا ناقص تلفظ میکنن
راستش خیلی خیلی دلم میخواد بغلشون کنم این دوتا رو.دلم میخواد لمسشون کنم.بیشتر باهاشون حرف بزنم و به شدددددت دلم میخواد ازشون عکس داشته باشم
اما فکر نمیکنم هیچکدوم شدنی باشه.میترسم بقیه بچه ها حساس شن یا حتی خانواده هاشون دوست نداشته باشن
اما خیییلی خوبن این دوتا *_* کاش بیشتر باهاشون بودم

مصاحبه ی به یاد ماندنی

لباسای رسمیم رو پوشیدم و حتی یه رژ شیک هم زدم :))
رفتم دفتر دیدم همه رسیدن جز من! اما هنوز شروع نشده بود
همینطوری که با همه احوالپرسی میکردم استادم اومد و اون خانوم مصاحبه گر! هم پشت سرش
گفت یک نفر داوطلب شه بقیه بیرون منتظر بمونن.و بله دیدم همه ی سرها به سمت من چرخید و منم سادگی!! کردم گفتم باشه :))
آقو! شروووووع کرد به سوال پرسیدن.انگار که مثلا بخواد هزارتا سوال رو توی یک ساعت بپرسه و عجله داشته باشه
تند تند و بدون مکث میپرسید و اجازه نفس کشیدن هم بهم نمیداد
اولش تنها بودیم که من خودم رو معرفی کردم کامل و از اهدافم پرسید
ده دقیقه گذشت که استادم و همسرش و یه دختر که نمیشناختم هم وارد دفتر شدن
خب یکم معذب بودم که سوالهای شخصی طور ازم میپرسید و انتظار داشت جلوی اونا واضح جواب بدم.به محض این که میخواستم تو ذهنم حلاجی کنم اینو چطوری بگم که خیلی شفاف نباشه فکر میکرد بلد نیستم! واسه همین بهش دست آویز نمیدادم
در بین همه ی اون سوالات فقط یکیش رو بار اول صدام رو نشنید و بار دوم که تکرار کردم قبول کرد و بقیه اش خوووب بود
32 دقیییییقه طووول کشیییید ! فکککر کن! بابا اسپیکینگ آیلتس هم انقدر نیست به قول دوستم.چخبرتونه؟
تهش هم میدونی چطوری تموم شد؟ استادم گفت شخصا اگه من جای لیمو بودم تا الان از اینجا فرار کرده بودم! خیلی سخته بخوای یهو از همه چیز بدون اشتباه و مکث صحبت کنی دیگه بهش سخت نگیر بذار بره بچم :)))
از دفتر که اومدم بیرون هم رنگم پریده بود هم دستام یخخخخ زده بود ! به قول بقیه البته
و حسرت این هفته ام میدونی چیه؟! که میخواستم صحبتهامو ریکورد کنم و انقدر اولش همه چیز با عجله شروع شد که یادم رفت. و حتی یادم رفت یه عکس ساده بگیرم حداقل :(
در کل استادم که به شددددت ازم راضی بود.خود خانومه هم گفت که خوب بود.خودم هم فقط خوشحال شدم راستش... ذهن بلندپروازم هیچوقت اجازه ی راضی بودن بهم نمیده
امیدوارم A شم دیگه...
ولی این 32 دقیقه برام یادآور تمام زندگیم بود.تمام پیروزیها و شکست ها.تمام پستی ها و بلندی ها ، تمام تلاش هام تمام اهدافم ، تمام روابطم ... 
در بین صحبتهام فهمیدم در دیدگاهم دوستی برام به معنای صداقته و جایی که صداقت نباشه هیچ دوستی هم نیست.خانواده برام مهمترین اصل زندگیمه.پول نیاز غیرقابل چشم پوشی برای زندگیه. به وجودم افتخار میکنم اما اینکه بقیه هم بهم افتخار کنن برام جالب توجهه.جهان بینیم به نسبت چهار سال قبل کاااملا تغییر و به سمت درست تری هدایت شده.اما یک دید زشت جغرافیایی هم دارم که باید اصلاحش کنم.تلاشگر و حساسم اما میتونم با مسائل با بلوغ خاصی رفتار کنم
ممنونم از هر چیز و هر کسی باعث شد من این 32 دقیقه رو داشته باشم.
اما اما اما هنوووووز خیلی از اون چیزی که انتظارش رو دارم عقب ترم.هنوز نیمه ی راه هم نیستم و باید قوی تر ادامه بدم

32 دقیقه ی طلایی از روزهای عمرم بود و میدونی؟! خود خودم ساختمش.حتی واسه کسی هم با جزئیات نگفتم.کسی نبود و مهم هم نیست دیگه.
من راضی بودم ، من خوشحال بودم و ثبتش کردم
احساس میکنم همش یه بهانه بود واسه ساختن این حسم.چون بقیه هر کدوم که رفتن واسه مصاحبه نهاااایتا 6 دقیقه طول کشید! ممنونم کائنات! *_* 

روزمره

● امروز آزمایش خون داشتم و طبق معمول رگ دستم رو پیدا نمیکردن :| 
● فردا تا ظهر کلاس دارم و بعد از ظهر هم مصاحبه دارم که بابتش نگرانم.نمیدونم قراره چی بشه و ایده ای هم راجع به سوالهاشون و سختیش ندارم
اما خب خوشبین باشیم! تا اخر شب وقت دارم بخونم یه چیزایی
● پنجشنبه قراره با دوستهای دوران دبیرستانم بریم سمت یه آبشار فوق العاده زیبا ... میخوام خواهرم رو با خودم ببرم اما یکم نگرانم که مسئولیتشو قبول میکنم
چون هم جایی که میریم از خونه دوره ، هم انقدر شلوغه که جای سوزن انداختن نیست ، و هم توریستی و خاطره جالبی از آخرین باری که با دوستام رفتیم ندارم! دعوای بدی بین چند نفر شد که ما دقیقا وسطش گیر افتاده بودیم :))) 
● هم کلاسیم ن.گ بهم اطلاع داد که میخوان با بچه ها یه کارهایی کنن از سر بیکاری. اونم چی؟بیوشیمی رو شروع کنن به خوندن
خب من خودم قصد اینو خیلی وقت پیش داشتم منتها امروز فهمیدم منبع اشتباهی براش انتخاب کرده بودم
لطف کرد و عکس صفحات اول کتابش رو برام فرستاد اما گفتم تا شنبه نمیتونم شروعش کنم ، تموم کردن که جای خود داره!
این ترم پیش رو فوق العاده سنگین و سخته و امیدوارم مثل ترم قبل بترکونم *_*

پس از مدت ها دست به چاقو شدم :)))

دو روزه مامانم خونه نیست.

روز اول که من کلاس داشتم بابا اشپزی کرد

امروز اما خودم زود از خواب بیدار شدم که زودتر دست به کار شم تا پدرجان خوابه :)) 

و انقددددددر حال جسمیم بده ، انقدر بده و دردهای شدید دارم که به زور مسکن خودم رو سر پا نگه داشتم

اونم مسکن های قوی.

یه گیجی خاصی هم بهم منتقل میکنن که کاریش نمیشه کرد متاسفانه :( 

اما خودمونیم ، یه عدس پلو درست کردم که بیا و ببین *__* انقدر خوشمزه شده بود که خودم باورم نمیشد کار منه :))) میم همیشه میگه اشپزیت هم خوبه ها ، من باورم نمیشه :))

سالادو که دیگه نگووو ^___^ 


+چهارشنبه دوباره اینترویو دارم ://  چطوری بخونم حالا :|

I'm coming home

کی باورش میشه بابام فردا داره میاد دنبالم و پس فردا نیمه های شب خوووووونه اممممم *___* 
بعد از سه ماه.دلم تنگ شده
واسه همه چیز...

و البته همچنان امتحان پس فردا زنده ست :|

۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan