بچه که بودم شبیه اسب افسار گسیخته ای برای خودش می تاخت
حس ترس از چشمان رنگی را می گویم. ترس از زل زدن در چشم ها بخصوص وقتی که رنگی باشند
از هر کسی که چشمهای رنگی داشت می ترسیدم.
برای همین از همه شان فرار می کردم تا …
تا تو آمدی و شدی جآنم
ندیده بودمت ولی دل داده در رکاب تو بودم
بگذریم که حتی فکر میکردم تو شرقی نیستی و اهل دیار غربی
اما امان از اولین باری که تو را دیدم
نگاهم در نگاهت گره خورد
تمام آن ساعات رو در رو بودنمان من غرق در چشمان رنگی تو بودم.
یادم رفته بود که زمانی من از چشمهای رنگی می ترسیدم
نگاهم میان آن دو چشم تیله ای زیبایت بازی می کرد , دل می داد و دل می برد!!
شاعر شدم ! نویسنده شدم ! و هر چه می نوشتم و می سرودم از سبزی چشمان تو بود
از برکه ی آرام چشم هایت , از آرامش نگاه گیرایت
از پناهندگی نگاهم در کشور چشمانت
تو میدانی که من عاشق دریا و ساحل و عشق بازی با آن حس و حالم اما تا به حال گفته بودم گاهی چشمانت را آبی دریا می بینم؟!
می نشینم در ساحل آرامش حضورت و خیره به دریای چشمانت می شوم یارا…
در کنارت مهم نیست کجا باشیم , وقتی که می خندی با چشم هایت به جنگل پر درخت خنکی می رویم و قدم می زنیم و وقتی که خواب به سراغ چشم هایت می آید به کناره های دریای آبی مواجی می رویم و شنا می کنیم
چه بنویسم از چشمان دلربایت؟! وقتی تمام لحظه ها با مهر خموشی بر لبانم خیره به چشمان توأم.
وقتی که با هزاران حرف نگفته به سراغ تو می آیم تا بگویم و بگویم اما به محض دیدن چشمانت دلم امر به سکوت می کند
وقتی در جواب سوالت که "به چه می نگری" جز اعتراف چیزی برای گفتن ندارم
اقرار می کنم که به نگاه نافذ گرم و آتشینت خیره می شوم تا قدری انرژی ذخیره کنم برای لحظات سرد نبودنت…
تو بگو اگر جای من بودی عاشق آن دو چشم زیبا نمی شدی؟!
+خودم رو دعوت کردم به چالش جام جهانی چشمانت و همه ی شمایی که اینو می خونید رو به این چالش دعوت می کنم :)
با قلبتون دست به قلم بشید و بنویسید از چشمهایش!
- چهارشنبه ۲۳ خرداد ۹۷