!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

بیاید راجع به پزشک شدن حرف بزنیم(2) ادامه پست قبل

نشستم فکر کردم ببینم با خودم چند چندم و چی میخوام از زندگیم 
یه نگاه به دفتربرنامه ریزیم انداختم دیدم "تا جایی که تونستم" تلاشمو کردم,من حتی روزهایی هم که مریض بودم یا مهمونی بودم(که انگشت شمار بود این مورد) رو هم نوشتم اونجا! 
حتی روزهایی هم که نخوندم یا کم خوندم رو مرور کردم 
یه بار احساسی,یه بار منطقی:)) 
رفتم سراغ دفترچه قرمزم که آرزوها و برنامه هامو توش مینویسم و به محض برآورده شدن تیک میزنم! 
راستی از کنکور تا الان میدونی چندتا تیک زدم؟!:)
توی دفترچه قرمز دوست داشتنی من آرزوها و برنامه هایی خیلی یهویی طور نوشته شده که شاید خیلیها با دیدنش بخندن:)) ولی برای من اونقدر شیرین هست که بخوام تمامو وقف کنم تا تیک سبزو جلوش بزنم! 
بعضیها خیلی خیلی کوچیک و بعضیها هم شاید بعید! ولی برای من حتما دست یافتنی:) 
یکیشونو میدونی چی نوشتم؟! --طبیب! 
نه پزشک ذهنی خیلیها! آره هدفم کنار بیمار بودنه,کمک کردن و لبخند نشوندن رو لبشونه ...نه رسیدن به موقعیت اجتماعی و احترام شغلی و ثروت! 
هدفم از این مورد راضی کردن "خودمه"! فراغ بال و آرامش خودمه...
ارزش آدمها خیلی فراتر از موقعیتشونه 
به قول مامانم میگفت اگه میخوای بچه هات در آسایش باشن برو پزشکی:)) 

تقریبا تصمیمم رو گرفتم و فکر کنم بتونید حدس بزنید چیه! ولی نپرسید لطفا:) منتظر نتایج میمونم,انتخاب رشته میکنم و اگر به امید خدا قبول شدم بعد متوجه میشید:) 
به کنکوری ها توصیه میکنم شمام یک ساعت وقت بذارید و به "خودتون" فکر کنید...نه به دیگران,حتی به پدر و مادرتون هم چنددقیقه فکر نکنید؛میدونید چرا؟! چون اونا قلبا فقط خوشبختی و خوشحالی شماست که براشون مهمه.اگه روی رشته خاصی پافشاری میکنن تحت تاثیر جو موجوده شاید,و یا شاید فکر میکنن هدف شمام اون رشته ست 
منم هنوز تصمیم رو به خانواده ام نگفتم و تعجب نمیکنم اگه شوکه شن! ولی نهایتا میدونم که حمایتم میکنن و من براشون مهمتر از خواسته خودشون و حرف دیگرانم 
 80% ازش مطمئنم.ولی اینو میدونم که خیلیها رو شوکه خواهد کرد:)) و به خودم قول میدم که اگه کسی مخالفت کرد(که حتما پیش میاد) فقط لبخند بزنم:) توجیه و توضیح فقط برای عزیزایی که برام مهمن و میدونم که اظهارنظرشون از روی دلسوزی و دوست داشتن منه.
میدونی الان یاد چی افتادم؟ حرف دیشب میم.جیم!  گفتم نتایج به زودی میاد و گفت: "تو دختر باهوشی هستی و هر نتیجه ای هم بگیری واسم همون لیمویی,هر نتیجه ای" 
چقدر خوشحالم از حضور همچین فرشته هایی توی زندگیم,به تصمیم من احترام میزارن و کمکم میکنن 
یا دوست عزیزی به نام نرگس که یه روز خیلی یهویی اینجا واسم کامنت گذاشت و گفت که هرکمکی از دستش بربیاد انجام میده تا من درست تصمیم بگیرم و به هدفم برسم,و بعد از اون هم خیلی واسم زحمت کشید:) 
خیلی از شما همینجا که خصوصی و عمومی کمک کردید و هنوزم همراه هستید,بخصوص میم عزیزم که حدس میزنم بهتره کامل معرفی نکنم که سرش شلوغ نشه:) ^_* 
الان پر از آرامشم و خوشحالم... 
احساس میکنم بزرگتر شدم! چون تونستم خیلی منطقی به آینده ام فکر کنم و تقریبا تصمیم بگیرم 

+برای شما هم آرامش این چنینی آرزومندم:) 

بهترین کادوی روز دختر

گوشی زنگ میخوره....! 
فافا با عجله میگه گوشیو بدید به لیمو
جواب میدم و تند تند میگه لیمو از کلاس و پادگان فرار کردم بیام زنگ بزنم روزتو تبریک بگم!!
عشق مگه غیر از اینه؟!:) 
بهترینمی فافاجانم *__* 
هیچکس جاتو نمیگیره,بهت قول میدم:) 

پیک نیک مجردی؟!

با همکلاسی ها و دوتا از معلمها(معاون و معلم زیست!) قراره از شهر خارج شیم,به مدت سه ساعت توی جاده باشیم که اتفاقا بخش جذابش همینجاست و بعد برسیم به مقصد که یه آبشار فوووق العادست 
باغ اجاره کردیم! *_*
 بساط کباب راه انداختیم ^__^
وظیفه منم اینه سیخ ببرم:)) هم دفاعیه هم خوراکی:)) 
اخر هفته های تابستون پاتوق کل شهر به سمت این شهرستان و مناطق تفریحیشه؛که چی؟!باید ساعت هفت صبح جمع شیم بریم!! خواب نمونم:)) 
فک کنم خوش بگذره:) بیست نفر آدم شلوغ و پرسر و صدا:) 
بازم دستشون درد نکنه قبول کردن مهمونمون باشن که به هوای اونا خانواده ها اجازه بدن بریم 

الانم شبیه غروب جمعه ست:| فافا فردا میره:( باز من تنها میشم 
لعنتیا بردنشون اونجا شکنجه مگه؟!:(  فحش بدن بهشون؟! فحاشی آخه؟ ساعت دو ظهر پتو بندازن رو سرشون بگن برید بدویید؟ والا سرباز ندیده که نیستیم نکردن این کارا رو باهاشون 
بابا میگه برو و بیا حالشو میگیرم؛)) ارتش میشیم واست:)) 
باز خوبه دایی و مامان جون امروز اومدن مامان مشغوله, وای از این وابستگی( بخونید:)) ) 


با این هوا عمری نفس کشیدم ای خدا:) می میرم اینجا بی هوا مرا رها مکن!

مثلا به این فکر کنی که اتفاقات یحتمل دو ماه آینده ات به دو دسته تقسیم میشن!
یا وارد راه اول میشی و 20 سال دیگه اگه زنده باشی به هدف زندگیت میرسی:) 
یا وارد راه دوم میشی و راهی که قرار بوده 20 ساله طی شه رو 6 ساله طی میکنی:) 
واقعا برام مهم نیست از کدوم راه برم...چون این مهمه که دارم میرم به سمتش و میرسم بالاخره^__^ بدون شک! 

پیشنهاد دلی!

همین 

17سال و 365 روز گذشت

18 ساله شدم!! 
امیدوارم همون سن خاصی باشه که تصور میکردم  *_* 
هرسال خودم هم به خودم هدیه میدادم! و امسال یکم متفاوت بود.نمیدونستم با چی میتونم خودمو خوشحال کنم! برای گرفتن هدیه تولدم از خودم باید صبر کنم:) 



من از چارچوب تنگ و منجمد کلاس به خیابان نگاه می کنم که خمیازه کشان در امتداد گرم و همیشگی روز نشسته و پایان کار روزانه را انتظار میکشد...!
و شما منتظرید تا من برگردم و برایتان آسمان هنر را در تنگ بی قواره ی چهارگزینه ی یک تست قاب بگیرم 
راستی که چه فاصله ی دور و بیهوده ای است از آن سوی میز تا این سوی آن
ای کاش میزها را جمع میکردند
و ما می نشستیم
و سفره ی دلمان را باز میکردیم
و می خندیدیم
و شعر میخوردیم...!
هامون سبطی 


: : : حوالی من بوی رفتن می آید...! 

آزمون خود را چگونه گذراندید؟با داد و بیداد:))))

حوزه ازمون رو بخاطر عید عوض کردن.یه کانون بود رفتم اونجا میترسیدم از جام تکون بخورم از بس ترسناک بود:/
امروز تعدادمون از نصف هم کمتر بود!!! خیلیها تو کنکور فقط سیاهی لشکرن انگار 
ازمون که شروع شد هی شروع کردم به لرزیدن!خیلیییی سرد بود.شوفاژ که نداشت همون بخاری هم بی تاثیر بود 
همه ساعت نه و نیم رفتن من یک ساعت دیگه تحمل کردم و جواب دادم.
بعد رفتم دیدم دوتا از دوستام و استاد و یه اقایی دارن تصحیح میکنن از بیکاری!!:)) 
دوستم گفت لیمو میخوای ازمون تورو هم بررسی کنیم؟
گفتم نه نمیخوام ابروم میره:))
استاد گفت ما که بیکاریم بیا ببینم چیکار کردید
سوال یک؟گزینه سه......سوال سی؟گزینه دو....
نگام کرد گفت بیداد کردیاا!! منم حواسم به پوسترهای دیوار بود گفتم چی فرمودید؟گفت :میگم بیداد کردی خیلی عالیهههه 
و من لبخند:)
رسید به شیمی گفت جهشی پیشرفت کردیاا:)) 
شیمی تاثیرات کمپ بود واقعا:)
فقط این دفعه ریاضی رو کاملا سفید رها کردم به دو دلیل! 1.بیشتر سوالای هندسه بود 2.خیلی سرد بود تمام ماهیچه هام منقبض شده بود!مجبور بودم برم دیگه 

الان چون بیداد کردم شب میرم عروسی:))فقط نمیدونم چی بپوشم:|

1_365

تو می دانی که من تنها، از سرزمین آدمکهای برفی

از قله های سفید بی جان

از دور دستهای بی کران

از تابش بلورهای یخ

آمده ام ....

تا بجویم ماجرای زیستن و نیستن را

آمده ام به مهمانی تو

تا که به پایان برسم

آمده ام که مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....

تا بروم سوی همان چیز که درد دلم است

که هرزگاهی سرک میکشد و میگذرد

آمده ام که تو باشی و بشی

آتش جان سوز تنم

و مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....

تا بروم سوی زوال

یا به معنای دگر رو به بقا

آمده ام که تو باشی و بشی...

ساز دلم...

بنوازی و برقصم

وآواز بخوانی و بشم محو در آن حس قشنگت

و مرا گرم کنی ، آب کنی ،پیر کنی....

تا بروم...

بروم تا سفر قطره ی آبی زتنم

که مجال است مرا

تا بروم سوی همان چیز که درد دلم است

بروم تا که به پایان برسم

مثل ققنوس که خاکستر عشقش

شد آغاز دگر...

منبع


+اهنگ جدید "پا به پای تو" رو میتونید به عنوان عیدی تقدیم کنید به یارهمرای زندگیتون,فارغ از هر جنسیتی!

عاشق تحریرها و ملودی اهنگم!


+من فکر میکردم تحویل سال فردا باشه! و وقتی دیشب فهمیدم امروزه حس کردم یک روزمو ازم دزدیدن:/


+سال 1396 مبارک...منم از دعای خیرتون بی بهره نگذارید...


عکس من:))

یه هم خوابگاهی داشتم,محدثه,خیلی دختر اروم و مهربونی بود.
هروقت میرفت بیرون و میومد با ذوق میگفت وای لیمو تو چقدر شبیه نقاشی های گرلی امی:)) من کلی از این نقاشیها قبلا توی گوشیم داشتم ولی به اسمشون توجه نکرده بودم.واسه همین حرفی واسه گفتن نداشتم:) هی اون میرفت بیرون من مدل موهامو عوض میکردم برمیگشت با ذوق اولیه میگفت:))
الان رفتم دیدم.محدثه کجاست بهش بگم من و اینا شبیه همدیگه نیستیم؟:)) اون خیلی مصمم بود ولی من خودم شباهتی نمیبینم! واقعا نمیبینم!!!
اگه هم برم به مامان نشون بدم که کلی میخنده میگه اینا خوشگلنا:)) منم نشون نمیدم چه کاریه:|
ولی خب کلا الان حس باحالی دارم که عکسم سمت چپ وبلاگمه ^__^  :)))

+داداشم واسه هدیه ولنتاین (یا به بیان ملی سپندارمذگان):)) میخواست منو ببره کنسرت.دو سانس دیشب و امشب. ولی خب چون تازه از کمپ برگشتم و دارم درس میخونم گفتم نمیتونم بیام اونم قرار شد با پسرعموهای دوقلومون بره.ولی متاسفانه دیشب توی سانس اول حنجره خواننده عزیزمون مشکل پیدا میکنه و میبرنش بیمارستان.:( ناراحت شدم واسش.خیلی سخته خواننده باشی حنجره ات مشکل پیدا کنه:/ امیدوارم زودتر خوب شه.اخی پسرعموهام اولین بارشون بود میخواستن برن کنسرتش:|

+خواهرم هم دیروز عموم اومد دنبالش رفت خونشون. منم خونه دارم درس میخونم:) حالا اگه درس هم نداشتم باز خونه بودم:// چون توی فامیل تنهای تنهام :(

+امشب دعوت شدم عروسی خواهر دوستم ولی نمیتونم برم:/
دوست داشتم برم 

+دیروز سارا دعوتم کرد خونشون ولی وضعیت درسا و وقتم طوری نیست که بتونم برم بیرون.واسه همین گفتم من نمیتونم بیام.خب تو بیا!! اونم گرفت:)) تا ساعات اتی میاد:) منم دیگه گفتم خب بیا با هم درس میخونیم بهتر هم هست.اونم قبول کرد.همینجا به خودم قول میدم تا اخر شب فقط بخونیم! بعد اگه خوابمون نمیومد پیش پیش به خودمون عیدی بدیم:) "ابد و یک روز" رو ببینیم:)

همین دیگه:) من برم که کتابام منتظرمن.. :) 


کمپ خود را چگونه گذراندید؟:))

سلام:) 
من برگشتم:))
خیلیییی خوب بود:) هم خوش گذشت هم از لحاظ علمی خوب بود.غذاهاشون هم خوشمزه بود:)) فقط بخش ژتونش بد بود که هی یادم میرفت با خودم ببرم کلاس و مجبور بودم برگردم خوابگاه و چندین پله رو برم بالا:))
الان اگه من بگم دیشب تا ساعت دو نیمه شب کلاس بودم عجیب نیست؟:)) شبهای قبلش هم تا ساعتهای یک,دوازده,و کمترینش یازده کلاس بودم:)) خیلی تجربه جالبی بود 
استادها فوق العاده بودن.دکتر داشتیم:) خواننده داشتیم:) مخترع داشتیم:) شاعر داشتیم:) نویسنده و مولف کتابهای مختلف از جمله کنکوری داشتیم:) ...
یه شب هم بردنمون حرم که خیلیییی عالی بود.
تااازه اتیش بازی چهارشنبه سوری هم داشتیم:)) استاد ریاضی یه اقای 75 ساله ی فووووق العاده جوان بودن:) هرچی در و تخته بودو جمع کرد اتیش زد.ترقه و فشفشه هم خرید واسمون:)) تازه به من و مرضیه(دوست جدیدم) هم کمک کرد از خوابگاه بریم بیرون کرانچی بخریم:))) 
من الان دارم همش از حواشی مینویسم ولی خب اینا خیلی کوچیک بودن.از 8صبح کلاسها شروع میشدن و تا نیمه شب ادامه داشتن:) اتیش بازی دوساعت طول کشید همش:/ 
بین همه دانش اموزها یه دختری بود واااقعااا نابغه بود به لطف تلاشهاش.من اولاش با دیدنش خیلی انرژی و انگیزه میگرفتم.دو روز اخریه اعصابمو خورد میکرد:)) کاری به اون نداشتم اصلا,فقط هی استرس میگرفتم با دیدنش:)) از دوران راهنماییش داشته واسه کنکور اماده میشده دیگه مشخصه:) امیوارم موفق شه.
کلللی دانش اموز از شهرستانها اومده بودن.حتی از یه استان دیگه هم اومده بودن
هیچکدوم از کتابهایی که باخودم بردم به دردم نخوردن:/ فقط روز اول یک ساعت درس خوندم باهاشون:)
من فکر میکردم هر دانش اموزی که اونجاست بورس باشه دیگه اما اکثرا ازاد اومده بودن:) 
یه روز هم تا مرز گریه رفتم :// :)) رفتم پیش مشاور باهاش صحبت کنم.درصدهامو که پرسید و یه سری چیزهای دیگه.و من از وضع وخیم یکی از درسها گفتم.ولی گفت حتما با این وضع میتونی موفق شی و امیدوار باش .منم تحت تاثیر اتفاقات کلاسها و حرفهای دیگه مشاور و...  یهو یه حس خیلی عجیب اومد سراغم.خیلیی عجیب.یه لحظه باورم نمیشد اییینقدر واسم مهم باشه. همون لحظه هم مامانم تماس گرفت داشتم واسش تعریف میکردم اشک تو چشمام حلقه زدهاا:))) ولی همونجا موندن:))
من نگران مامانم هستم.خیلی به من وابسته ست.یک لحظه منو رها نکرد.هی پیام میداد کی میای خونه من همش دارم اشتباهی غذای تورو هم اماده میکنم بعد یادم میاد نیستی:( 
عاشقشم اصن:) 
یه بار هم داشتیم با مرضیه میرفتیم بیرون و همزمان با مامانم صحبت میکردم که با سر رفتم توی دیوار:))) گفتم دلم تنگ شده واسه مامانم.مرضیه گفت منم دلم واسه مامانت تنگ شد از بس پیام داد:))) 
خیلییییییی مهمه که با چه مدل ادمهایی هم خوابگاهی باشی واقعا.خیلی مهمه 
امیدوارم خدا همیشه ادمهای خوب رو سر راهم بذاره:)
خاطرات این هفته توی اتاق 259 جا موند:] 
دیگه چی مونده بگم؟!یادم نیست:)اگه چیز جالبی بود واسه ثبت خاطرات توی پستهای بعد مینویسم..
میخواستم چندتا عکس بذارم اینحا اما حجمشون کم بود نشد  :(
جشن فارغ التحصیلی هم گذاشتن بعد از عید:)کلی خوشحال شدم 
مثل اینکه داریم به عید نزدیک میشیم:)ولی من امسال اصصصلا یک درصد هم حسش نکردم.فقط میدونم تمام روزهام با کتابهام خواهند گذشت:) 


+دوستایی که رمز پست قبل رو خواسته بودید بگم که اون پست خالیه و فقط مکانی واسه صحبت شخصی دوتا از دوستهای عزیزم هست 
^_^


آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan