دیشب ساعت ده دیدم خیلی خسته ام به همه بچه ها گفتم شرمنده جغد شب بیدار میره بخوااابه!
ساعت دوازده مامانم زنگ زد که من حرمم دعا کن! منم اومدم معرفتی همه رو ردیف کردم تا نوبت خودم شد مامانم قطع کرد:| مرسی واقعا -_-
امروز ساعت نه با صدای بابام که میگفت لیمو لیمو بیدار شدم تا مادربزرگم اومده پیشمون *_*
سریع رفتم سبزی و لوبیا و گوشت رو از فریزر دراوردم و از شانس بد ما مامانم روز اخر که میخواست بره خرید کرده بود,سبزی به تفت دادن نیاز داشت.لوبیا به پختن! اینارو اماده کردم مراحل نهایی بود که پدرجان اومده میگه دوتا کارگر اوردم واسه ساختون بغلی! پرسیدم ناهارشون هم با خودمونه؟ گفت اره
من دیگه اطلاعی ندادم و رفتم به همه مواد اولیه ام اضافه کردم باز! ولی ترفند داره ها:)) مثلا برنج اضافی رو باید ده دقیقه قبل از قبلیه که خیس کردی بریزی تو قابلمه:)) بقیه اش هم فوت کوزه گری لیموی سرآشپزه^_^
بعد که بابا اومده میگه عه باز اضاف کردی؟میخواستم از بیرون غذا بگیرم:|
همون حین میز صبحونه هم اماده کردم و...
دو ساعت گذشت غذاها اماده شد فافا درو وا کرد اومد داخل!!!!!! ما هم ذووووق شااادییی! که چطوری مرخصی گرفتی و... بعد فهمیدیم گشت جاده بودن قاچاقی اومده خونه و زود باید بره!
یعنی هررررچی تو یخچال و این طرف و اون طرف بود من ریختم تو حلقش:))) باور کردنی نیست ولی دقیقا دوتا لیوان شربت خاکشیر,دوتا اب پرتقال و اب انبه,یه بشقاب هندونه,انواع لواشک و یه عالمه قورمه سبزی.مامان جون هم بادوم شکست واسش:)) الان دارم فکر میکنم مسموم نشه بچه!! طبیعتا غذا کم بود واسه دوتا کارگر! هیچی دست به دامن ماهی شدم که زودتر از همه چیز اماده میشه
در همون حین هم دستم خیلی شیک و مجلسی چسبید به زودپز:(( اصلا هم به روی خودم نیاوردم که مامان جونم بگه نوه ام اومد اشپزی کنه خودشو اتیش زد:))
بعد سر میز مامان جون میگه عااااالیه هیچ وقت همچین قورمه سبزی ای نخوردم *_* (ذوووق الکی:)) ) و فافا رفته زیر میز میخنده! میگه این همون لیموییه که بخور و بخواب داشت دیگه؟! نکنه منو سرکار گذاشتید؟
در همه احوالات هم از فافا عکس گرفتم فرستادم واسه مامانم بعد کلی ابراز علاقه کرده منم کاملا بی توجه نوشتم: مامان من مرد روزهای سختم... D: :D
قشنگ امروز نابود شدم:)) ولی خیلی عالی از پسش براومدم.
شام چی بخوریم؟:/ :/
بعد من کلا ادمی نیستم که همیشه یه داستان واسه گفتن داشته باشم و کنار هر ادمی پرحرف نیستم,مگه کسی که باهام هم فاز! باشه و بتونم از موضوعهای مورد علاقه ام صبح تا شب باهاش صحبت کنم, ظهر با خیال اینکه الان دیگه مامان جون میخوابه و منم میخوابم کشوندمش به اتاق خواب! اونجا میگه لیمو مامان بیا واسم حافظ بخون من خوابم نبره که اگه خواب رفتم شب عذاب میکشم!
هیچی دیگه درست تا همین الان من صدتا غزل حافظ و خوندم و تفسیر کردم و کلی سایت اینترنتی شعر پیدا کردم خوندم
یک عالمه داستان هم واسم تعریف کرد و من با کمال میل گوش کردم و لذت بردم.اومد فازو غمگین کنه از مرگ حرف بزنه گفتم مامان جون من عاشقتما:))
اونم کلا یادش رفت چی میخواست بگه و گفت منم عاشقتم بیا بریم بساط چای عصرمونو اماده کنیم:) ابمیوه و شربت و میوه هم میل نداره منم لاجرم تو این گرما چای مینوشم دیگه:)))
لحظه های زندگی درست همینجاست که تنها مادربزرگت از اون چهارتا فرشته واست مونده و کنارته و گل میگه و گل میشنوی:)
+عیده؟ عیدتون مبارک:) هر روزتون عید بابا وگرنه اگه واقعا عید از نظر صائب باشه که هیچی!
میفرماد بس که بد میگذرد زندگی اهل جهان/ مردم از عمر چو سالی گذرد عید کنند ! هرروزتون خوش بگذره:)
[اینم از شعرای امروز بودا D: ]
همینا دیگه! برم مادرجون داره اهنگ میخونه *_*