!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

ذوووووق :))

خب خب :)) بیشتر از یک هفته اومدنم به شهر دانشجویی میگذره و تقریبا میشه گفت هفته اول رو تو خوابگاه تنها بودم 
کلاسها تشکیل شدن همون هفته اول به لطف بچه هامون و خودم البته ! فقط مونده آزمایشگاه ها
بعد امروز که تمااام دانشگاه روز اول کلاسهای رسمیشونه ما پدر استادمون فوت شده بیکار میچرخیم
هیچی دیگه من تنها اومدم خوابگاه و خیلی جدی زبان میخونم و به این فکر میکنم که کمتر از یک ماه دیگه میم قراره باهام زبان کار کنه *_* دلم لک زده واسه کلاس زبان ..
آقاااااا ^___^ باااالاخره مدرک اصلی زبانم رو گرفتمممم :))) مث بچه ها ذوق دارم حتی ازش عکس بگیرم منتشر کنم منتها هنوز اینکارو نکردم !! 
گواهی سابقه کارمم گرفتم. اما با 22 واحدی که برداشتم مخصووصا 6 واحد از تخصصی ها انقدر نگرانم که فکر نمیکنم برم جایی وااسه کار فعلا. واقعا فکر نمیکنم بشه دوتاش رو به نحو احسن مدیریت کرد.البته کار ترم قبلم رو دارم ولی خب اون حقوقش خیلی خنده داره :))) نمیشه گفت استقلال دارم اصلااا ...
همینا دیگه ..
دیدم خیلی نبودم گفتم بیام یه گزارش بدم و برم تا نوبت بعدی 

نگو به تلخی این اتفاق عادت کن / که عشق حادثه ای مبتلا به عادت نیست

دارم سعی میکنم کمترین حجم لباس ممکن رو با خودم ببرم و هی ازشون کم میکنم اما باز هم کمترین حجمم خیلی زیاده :| همه ی لباسها رو گذاشتم روی تخت و هر چندساعت یک دست ازشون کم میکنم ببینم اخرش به کجا میرسم !!

کم کم دارم میرم دیگه 
خونه بودنم سه ماه کامل هم نشد اما باز به این فضا و به این پنج تا عشق عادت کردم.بخصوص این دفعه که خیلی اتفاق ها افتاد
رفتنم برام تلخ تر از همیشه ست
کلا موقع خداحافظی با آدمها تمام خاطراتی که باهاشون داشتم مثل یه فیلم سریع از ذهنم رد میشن و امان از خداحافظی هفته دیگه با مادرم...
و باز دلتنگی فندقم :( خب من نمیخوام هی بیام و برم :/ یا بمونم یا برم دیگه

دوستان یه سوال مهم

کسی هست اینجا که علوم پایه دانشگاه شیراز درس بخونه یا خونده باشه؟ 
یا مثلا دوستی ، فامیلی ، آشنایی با این شرایط اطرافش داشته باشه؟
خیلی مهمه واسم یکی دوتا سوال دارم فقط.

تنها انتقامی که ازشون میگیرم نبودنمه

صبح یکی از دوستام یک عالمه ازم مشورت گرفت واسه انتخاب واحد درسها ..
و هماهنگ کرد باهام که عمومی چی برداریم اکیپمون با هم باشه
انتخاب واحد کی بود؟ 8 صبح فردا
بعد از ظهر ساعت 4 از خواب بیدار شدم دیدم ساعت 3 سایت باز شده و بچه ها انتخاب واحد کردن
همین دوستم ازم پرسیده بود چی برداشتم نهایتا
میدونی چی شد؟ رفته بودن دوتا درسی که اصلا صحبتش هم نشده بود رو برداشته بودن و وقتی هم من رفتم دیگه ظرفیتش پر شده بود.
نه تنها شوکه نشدم واقعا که انتظارش هم داشتم.
واسم عادیه دیگه این کارها از جانب تمام آدمها ...
نتیجه اش هم شد این که دوساعت تمام واحدها و استادها رو زیر و رو کردم و تمااام ظرفیتها پر بود و در نهایت دوتا درس پیدا کردم برداشتم.
منی که به 24 واحد فکر میکردم فقط تونستم 16تا بردارم.
ولی یهو سایت ارور داد و تمام واحدهامون رو حذف کرد و گفتن همون تاریخی که از قبل تعیین شده بیاید واسه انتخاب واحد
اما ظرفیتها هنوز تکمیلن و نمیشه الان انتخاب کرد چی میشه برداشت :| 

الان هم دارم فکر میکنم دیگه قراره آدمها به کجا برسن؟! میدونی من ادم کمالگراییم و همونطور که خودم رو خالص وارد رابطه هام میکنم دوست دارم بقیه هم همین باشن باهام.به کسی لطف زیادی نمیکنم و از کسی هم انتظارش رو ندارم هیچ وقت اما حداقل انتظارم این بود که منفی نباشن باهام.
وقتی منفی میبینم دیگه دلزده میشم میکشم کنار
اگه روزی هم کسی از خودم چیز منفی ای دید بهش حق میدم حذفم کنه راحت بدون هیچ ناراحتی
حوصله هیچکس و هیچ رابطه ای رو ندارم دیگه.
من که از نظر احساسی کشیده بودم کنار و نمیتونستم مثل قبل به دوستام عشق بورزم حالا دارم فکر میکنم وقتشه همین ته مونده هاش هم نباشه دیگه
و قطعا و دقیقا روزهایی رو میبینم که مثل خیلی های دیگه که اعتراف کردن ، اینا هم دلشون واسم تنگ شه و نباشم.

احساس نارضایتی

احساس بی سواد بودن میکنم ... به شدت
اگه قرار باشه دانشگاه و درسهاش و استادهاش توی دو سال و نیم باقی مونده با همین فرمون بره جلو باز هم در انتها احساس بی سواد بودن میکنم.
چرا دو سال و نیم ؟ چون به نظرم مهمترین مقطعش دقیقا همین لیسانسه.
اگه تهش این احساس واسم باقی مونده باشه میدونم که دوباره از اول شروع میکنم...
واقعا این کتاب ها و مشغله های علمی و اینکه علاقه داشته باشی توی یک فیلد مشخص علمی تمام اطلاعات رو داشته باشی به نظرم قشنگ ترین دغدغه ی هر انسانی میتونه باشه..

از اینها که بگذریم میرسیم به بحث زمان.که باز هم احساس میکنم تابستون امسالم جز مورد علاقه هام نیست و نمیتونه باشه.و به عبارتی هدر رفت.
اون از یک ماه درگیری بخاطر افراد دیگه.اون هم از نگرانی بابت زندگی موقت بدون حقوق و در نتیجه تصمیم به اینکه مثل جلبک بشینم توی خونه و کلاس هایی که میخوام رو نرم.
خب الان یه چیزی به جز نعمت داشتن سلامتی و خانواده پیدا کنم خوشحال باشم بابتش حداقل :|

البته که باهاشون شوخی کردم

دیروز آخرین جلسه تدریسم بود و فردا هم امتحان فاینالشون ...
آخر اون کلاسی که خیلی شیطون و در واقع رو اعصاب بودن برای اولین بار خندیدم گفتم خوش گذشت بچه ها :))) 
بعد یهو همشون با هم شروع کردن به گفتن این که تیجر ببخشید که خیلی اذیتتون کردیم!!
من :||| 
کم نیاوردم که ! گفتم پس فردا با هم تسویه حساب میکنیم :)))
و اونجا بود که از کرده ی خود نادم و پشیمان کلاس رو ترک کردن :D 

سیستم آموزشی ایران

به نظر من توی ایران یا نباید درس بخونی یا اگه میخونی از خدمات دولتی استفاده کنی
در واقع دانشگاه دولتی درس بخونی
وقتی تصور میکنم چطور باید خودت رو قانع کنی که بری سر اون کلاس ها بشینی با اون کیفیت و بعضا استادهای توخالی و بخوای میلیون میلیون هم پول بدی ، اصلا شدنی نیست

نیایش و آیلا

دنیای بچه ها دنیای قشنگیه .. هنوز هیچی از بدیها و زشتیها و سیاهی ها نمیدونن
فردا کلاس دارم.کلاس اولم سی تا دختر بچه ی کوچولو هست که هر کدومشون با یه ویژگی توی ذهنم بولد شدن
مثلا یکیشون هر دفعه با یه تیپ جدید و خفن میاد.با دیدنش یاد مدلهای اینستاگرام میفتی!
اما دوتاشون رو بیش از حد تصور دوست دارم! انقدرررررر نازن ، انقدرررررر مودبن که اصن نمیتونی دربرابر علاقه ای که با دیدنشون به وجود میاد مقاومت کنی
فکر میکنم هر دوشون هفت هشت ساله باشن.
ولی در حدی کوچولوان که هنوز فارسی صحبت کردن رو کامل بلد نیستن.یه سری کلمات رو اشتباه یا ناقص تلفظ میکنن
راستش خیلی خیلی دلم میخواد بغلشون کنم این دوتا رو.دلم میخواد لمسشون کنم.بیشتر باهاشون حرف بزنم و به شدددددت دلم میخواد ازشون عکس داشته باشم
اما فکر نمیکنم هیچکدوم شدنی باشه.میترسم بقیه بچه ها حساس شن یا حتی خانواده هاشون دوست نداشته باشن
اما خیییلی خوبن این دوتا *_* کاش بیشتر باهاشون بودم

مصاحبه ی به یاد ماندنی

لباسای رسمیم رو پوشیدم و حتی یه رژ شیک هم زدم :))
رفتم دفتر دیدم همه رسیدن جز من! اما هنوز شروع نشده بود
همینطوری که با همه احوالپرسی میکردم استادم اومد و اون خانوم مصاحبه گر! هم پشت سرش
گفت یک نفر داوطلب شه بقیه بیرون منتظر بمونن.و بله دیدم همه ی سرها به سمت من چرخید و منم سادگی!! کردم گفتم باشه :))
آقو! شروووووع کرد به سوال پرسیدن.انگار که مثلا بخواد هزارتا سوال رو توی یک ساعت بپرسه و عجله داشته باشه
تند تند و بدون مکث میپرسید و اجازه نفس کشیدن هم بهم نمیداد
اولش تنها بودیم که من خودم رو معرفی کردم کامل و از اهدافم پرسید
ده دقیقه گذشت که استادم و همسرش و یه دختر که نمیشناختم هم وارد دفتر شدن
خب یکم معذب بودم که سوالهای شخصی طور ازم میپرسید و انتظار داشت جلوی اونا واضح جواب بدم.به محض این که میخواستم تو ذهنم حلاجی کنم اینو چطوری بگم که خیلی شفاف نباشه فکر میکرد بلد نیستم! واسه همین بهش دست آویز نمیدادم
در بین همه ی اون سوالات فقط یکیش رو بار اول صدام رو نشنید و بار دوم که تکرار کردم قبول کرد و بقیه اش خوووب بود
32 دقیییییقه طووول کشیییید ! فکککر کن! بابا اسپیکینگ آیلتس هم انقدر نیست به قول دوستم.چخبرتونه؟
تهش هم میدونی چطوری تموم شد؟ استادم گفت شخصا اگه من جای لیمو بودم تا الان از اینجا فرار کرده بودم! خیلی سخته بخوای یهو از همه چیز بدون اشتباه و مکث صحبت کنی دیگه بهش سخت نگیر بذار بره بچم :)))
از دفتر که اومدم بیرون هم رنگم پریده بود هم دستام یخخخخ زده بود ! به قول بقیه البته
و حسرت این هفته ام میدونی چیه؟! که میخواستم صحبتهامو ریکورد کنم و انقدر اولش همه چیز با عجله شروع شد که یادم رفت. و حتی یادم رفت یه عکس ساده بگیرم حداقل :(
در کل استادم که به شددددت ازم راضی بود.خود خانومه هم گفت که خوب بود.خودم هم فقط خوشحال شدم راستش... ذهن بلندپروازم هیچوقت اجازه ی راضی بودن بهم نمیده
امیدوارم A شم دیگه...
ولی این 32 دقیقه برام یادآور تمام زندگیم بود.تمام پیروزیها و شکست ها.تمام پستی ها و بلندی ها ، تمام تلاش هام تمام اهدافم ، تمام روابطم ... 
در بین صحبتهام فهمیدم در دیدگاهم دوستی برام به معنای صداقته و جایی که صداقت نباشه هیچ دوستی هم نیست.خانواده برام مهمترین اصل زندگیمه.پول نیاز غیرقابل چشم پوشی برای زندگیه. به وجودم افتخار میکنم اما اینکه بقیه هم بهم افتخار کنن برام جالب توجهه.جهان بینیم به نسبت چهار سال قبل کاااملا تغییر و به سمت درست تری هدایت شده.اما یک دید زشت جغرافیایی هم دارم که باید اصلاحش کنم.تلاشگر و حساسم اما میتونم با مسائل با بلوغ خاصی رفتار کنم
ممنونم از هر چیز و هر کسی باعث شد من این 32 دقیقه رو داشته باشم.
اما اما اما هنوووووز خیلی از اون چیزی که انتظارش رو دارم عقب ترم.هنوز نیمه ی راه هم نیستم و باید قوی تر ادامه بدم

32 دقیقه ی طلایی از روزهای عمرم بود و میدونی؟! خود خودم ساختمش.حتی واسه کسی هم با جزئیات نگفتم.کسی نبود و مهم هم نیست دیگه.
من راضی بودم ، من خوشحال بودم و ثبتش کردم
احساس میکنم همش یه بهانه بود واسه ساختن این حسم.چون بقیه هر کدوم که رفتن واسه مصاحبه نهاااایتا 6 دقیقه طول کشید! ممنونم کائنات! *_* 

روزمره

● امروز آزمایش خون داشتم و طبق معمول رگ دستم رو پیدا نمیکردن :| 
● فردا تا ظهر کلاس دارم و بعد از ظهر هم مصاحبه دارم که بابتش نگرانم.نمیدونم قراره چی بشه و ایده ای هم راجع به سوالهاشون و سختیش ندارم
اما خب خوشبین باشیم! تا اخر شب وقت دارم بخونم یه چیزایی
● پنجشنبه قراره با دوستهای دوران دبیرستانم بریم سمت یه آبشار فوق العاده زیبا ... میخوام خواهرم رو با خودم ببرم اما یکم نگرانم که مسئولیتشو قبول میکنم
چون هم جایی که میریم از خونه دوره ، هم انقدر شلوغه که جای سوزن انداختن نیست ، و هم توریستی و خاطره جالبی از آخرین باری که با دوستام رفتیم ندارم! دعوای بدی بین چند نفر شد که ما دقیقا وسطش گیر افتاده بودیم :))) 
● هم کلاسیم ن.گ بهم اطلاع داد که میخوان با بچه ها یه کارهایی کنن از سر بیکاری. اونم چی؟بیوشیمی رو شروع کنن به خوندن
خب من خودم قصد اینو خیلی وقت پیش داشتم منتها امروز فهمیدم منبع اشتباهی براش انتخاب کرده بودم
لطف کرد و عکس صفحات اول کتابش رو برام فرستاد اما گفتم تا شنبه نمیتونم شروعش کنم ، تموم کردن که جای خود داره!
این ترم پیش رو فوق العاده سنگین و سخته و امیدوارم مثل ترم قبل بترکونم *_*

۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۱۴ ۱۵ ۱۶
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan