!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

رویاها رو میشه توی بیداری دید :)

اون دفترچه قرمز کوچولوی یادداشتم بود؟که من آرزوها و برنامه هامو توش مینوشتم؟! همون
الان داشتم میخوندمش
جلوی خیلی از آرزوهام میتونم تیک بزنم ! واسشون وقت گذاشتم ، تلاش کردم و بهشون رسیدم
اما الان تیک نزدم.گذاشتم فردا بعد از آزمایشگاه برم یه گوشه توی محوطه دانشگاه تنها بشینم و با خیال راحت موزیک گوش بدم و تیک های پر از ذوقم رو کنارشون بزنم!
عصرش هم برای شاد کردن خودم دستش رو میگیرم و برای اولین بار میبرم پیست دوچرخه سواری اینجا.همه انرژیمون رو تخلیه میکنیم :)
توی دفترچه ام یه جا نوشتم دوچرخه شخصی خودم رو داشته باشم! اما الان نمیشه.حتی میتونم با ذکر دلیل و اعمال تغییرات جزیی جلوی اون آرزوم هم تیک بزنم :دی
و شاید قشنگ ترین تیکش اون جایی میشه که چندین مورد تحقیق و پژوهش توی زمینه های مختلف بود و الآن با ورود به رشته تحصیلیم میتونم با خیال راحت بهشون بپردازم *.*

خیلی خوشحال شدم

امروز رفتم استخر و کلاس شنا ثبت نام کردم
همونجا مادرم تماس گرفت و گفت که پزشک جدیدش گفته قلبش هیچ مشکلی نداره خداروشکر و انقدر شوکه شدم از خوشحالیش که حتی یادم رفت به خودش بگم! وقتی برگشتم خوابگاه بهش گفتم رسید خونه خبر بده که تماس بگیرم و بگم چقدر احساس رهایی و شادی دارم از این خبر.انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته شده
عصر هم رفتم دوش بگیرم که اطلاعیه دادن جلسه مشاوره مدیریت استرس ساعت چهاره.یک ربع به پنج با خودم گفتم برم ببینم تهش چخبره! و وقتی رفتم متوجه شدم هنوز شروع نشده
توی کارگاه فهمیدم چقددددر استرس میتونم الان داشته باشم و چه بی رحمانه نسبت بهشون بی اطلاع و حتی بی توجهم.باید بیشتر مراقب خودم باشم.باید از این جو زندگی خوابگاهی دور شم و شخصی سازی کنم.خوشم نمیاد که حریم شخصیم خدشه دار شده طوری که وقتی واسه خودم ندارم
مامانم تماس گرفت اما من توی کارگاه بودم و نتونستم صحبت کنم.
باید برم سلف و برگردم و حتما بهش بگم چقدر خوشحالم
بعدش باید درس بخونم
حتی باید بیشتر اینجا روزانه نویسی کنم چون یکی از راه های رهایی واسه من  همینجاست.درست همین خونه ی خوش رنگ مجازیم :)

The war isnt over

بچه ها رفتن سینما فیلم ببینن.البته منم رفته بودم.نیم ساعت گذشت و دیدم هیچی از فیلم متوجه نشدم.کلید گرفتم و برگشتم
توی راه یه نیمکت خالی پیدا کردم که هیچ دو نفری ننشسته بودن! نشستم اینجا و دارم فکر میکنم
یه حس ها و افکار عجیبی دارم که حتی میترسم خودم هم بهشون فکر کنم.مشخصه به کسی هم نمیتونم بگم.حتی یه روانکاو!
دلم یه تنهایی عمیق میخواد
یا شاید هم اون پویایی همیشگیم رو
تشخیص اینکه کدومش حالم رو بهتر میکنه سخته
شاید هم نمیدونم چی میخوام
باید صبر کنم ببینم زمان چه بر سرم میاره.که از اینم متنفرم.دوست ندارم افسار زندگیم رو بسپرم به دست زمان آخه

خیلی دوست دارم این همکاری خوب پیش بره + شروع

در کنار درس و دانشگاه دارم با دوستی که خیلی خیلی توی کارش موفقه شروع به کار می کنم!
راجع بهش صحبت کردیم و خوشبختانه تمایل نشون داده که من رو حمایت کنه و شاید هم دستیارش بشم حتی :)
برای شروع نشستم دارم کانالش رو می خونم و ویس هاش رو گوش میدم و نوت برداری میکنم.در واقع اطلاعات و دانشم رو توی اون زمینه افزایش میدم به امید این که بتونم از پسش بر بیام و موفق شم
و خب خیلی خوشحال میشم اگه کارم بگیره!

پ.ن: دیشب از ساعت نه تا چهار صبح با هم وقت گذروندیم.فیلم WE رو دیدیم برای سرگرمی و چند تا فیلم آموزشی در رابطه با کار دیدم و نوت برداری کردم.سوالهام رو پرسیدم و واسم توضیح داد و یک عالمه صحبت کردیم و خب خیلی خوشحالم از این بابت... :)

نوانگار

شب قبلش هر قدر سعی کردم بخوابم نتونستم و نتیجه اش شد اینکه صبح خواب موندم.سریع لباس هامو پوشیدم و یه رژ کمرنگ زدم که صورتم از حالت رنگ پریدگیش بیرون بیاد و در اتاق رو آروم بستم تا بقیه بیدار نشن و رفتم به سمت مترو
توی شلوغی خودم رو گم کرده بودم اما قلبم همچنان به قوت قبلش می تپید برای دیدنت
به هر سختی بود خودم رو رسوندم به فرودگاه و به پروازم رسیدم
می دونستم اونجا توی فرودگاه مقصد منتظرمی.اما وقتی داشتم توی جمعیت دنبال تو می گشتم یه آقای مسنی رو دیدم که روی یه کارت اسم من رو نوشته!
رفتم سمتش و قبل از این که من چیزی بگم گفت شما x هستید؟
فهمیدم آژانسه و قراره من رو به تو برسونه
توی ماشین پرسیدم آقا کجا میریم؟!
و گفت صبر کنم تا ده دقیقه دیگه میرسیم
از جاده های درختی قشنگی گذشتیم و هر چی بیشتر می رفتیم بیشتر بوی دریا به مشامم می رسید
یک لحظه چشم هام رو بستم و سه سال قبل رو به خاطر آوردم.شبی که به من قول داده بودی یه روز توی ساحل بهم برسیم و برام روی شن ها نقاشی بکشی
باورم نمی شد که تو با تمام مشغله های ذهنیت اون مکالمه رو یادت باشه و بخوای که من رو به آرزوم برسونی
تا رسیدیم لبخندی به پهنای صورت داشتم و مثل تمام زمان هایی که پر از احساسم آسمون ابری پاییز رو تماشا می کردم
وقتی رسیدیم همون آقای مسنی که حالا متوجه حال خوب من شده بود با نگاهی پر از حرف گفت که اون میز کنار ساحل برای شماست!
از همونجا به سمت ساحل نگاهم رو چرخوندم اما تو نبودی.با خودم گفتم شاید همون اطراف منتظر منی
پیاده شدم و به سمت میز حرکت کردم.روی شن های ساحل یه خط صاف بود که راهنمای من به سمت میز بود.رفتم و رفتم و رفتم تا رسیدم به میزی که انگار توی یه قلب بزرگ روی شن ها جا شده بود
هر چی اطرافم رو نگاه کردم خبری از تو نبود.با خودم گفتم شاید این هم برنامه ست که من پیش از تو برسم. اما وقتی دیدم فقط یک صندلی اونجاست تعجب کردم.نشستم و دیدم که یه نامه روی میزه...

+چالش نوانگار رادیوبلاگی ها به دعوت حورای عزیز
و آهنگ چهارم 
دیر شرکت کردم و میدونم زمان خوبی نیست شخص خاصی رو دعوت کنم.پس از همه شماهایی که این پست رو می خونید دعوت میکنم که اگر وقتش رو دارید حتما شرکت کنید

کارگاه

خب شاید بگید چرا تو که ترم اولی رفتی همچین کارگاهی ثبت نام کردی!
ربطی نداره که :)) من عاشق این چیزام و هرچند ممکنه زیادی حرفه ای باشه و من اونجا شبیه علامت سوال باشم باز هم دارم میرم که شرکت کنم!

فردا کارگاه مرتبط با سرطان دارم *.* و پر از ذوقم و تشنه ی تمام اطلاعاتی ام که قراره دریافت کنم
تازه به قول باباپنجعلی بهم سرتیفیکیت هم میدن :دی
اینم از برنامه روز تعطیلمون

انگیزه!

با اینکه همیشه نمره هام بالا بود به جز سال کنکورم دیگه هیچ وقت توی عمرم خواب گرم صبحگاهیم رو برای درس خوندن رها نکرده بودم که الان بیدارم!
الان؟6 صبح

دوازدهم!

خیلی چیزها واسه نوشتن دارم.خیلی

اما حدود 40 تا کامنت دیگه مونده که تایید کنم و جواب بدم خصوصی هاشونو و خیلی خیلی سرم شلوغه.حتی دلم نمیاد کامنتهای این پست رو هم ببندم تا زمانی که اونا رو تایید کنم بس شما خوب و مهربونید.ببخشید که دیر جواب داده میشه.

واسه همین فقط همین رو گوشزد کنم صرف ادامه ی پست قبلی که



به شدت یاد 12 مهرماه سال 1397 بخیر :)


و اینکه امروز بعد از یک هفته که اومدم اینجا یادم اومده کجام و دلم واسه خونه تنگ شده.از وقتی اومدم هیچ حس بدی نداشتم.دلتنگیم هم خیلی قابل لمس نبود یا شاید هم درکش نکرده بودم

اما عصر یک لحظه بدجوری دلم گرفت و هوای خونه و خانواده داشت و رفتم اتاق الف و گریه کردم

الان بهترم

فردا باز کلاس ها شروع میشه و سرم شلوغتر میشه و یادم میره! اما فقط یادم میره.مسئله باقی می مونه

پنجشنبه ی موعود

شهر خودمون که بودم با اینکه اکثر خیابون ها و مسیرها رو بلد بودم باز هم تنهایی جایی نرفتم
همیشه با خانواده بودم.
و الان یک هفته ست که اینجام.مثل ماهیی که از یه ظرف امن رهاش کردن توی دریا
سیر فوق العاده قشنگی رو دارم طی میکنم
چند بار با هم اتاقی هام از دانشگاه رفتیم بیرون و نهایتا یک کیلومتر دور شدیم و برگشتیم :)) که خب اون چیزی نبود
و الآن؟! ساعت هشت صبحه و یک ساعته که خارج از دانشگاه و تنهام
در مترو به سر میبریم
مسیرها رو هم بلد نیستم ولی دارم به سمت مقصدم حرکت میکنم به هر حال
همچنان که پست مینویسم توصیه های ایمنی مادرجان هم میخونم.کاش وقتی برگشته بودم خوابگاه بهش میگفتم نه قبل از رفتن
و این پست تمام چیزی که میخواستم بنویسم نیست!
ادامه دارد ، شاید

نگهبانی :/

امروز با خاله و دخترخاله هم اتاقیم بهی و البته میم رفته بودیم مراکز خرید شهر رو دور بزنیم.البته مسیرمون فقط یه خیابون بود اما به لطف ترافیک و شلوغی هرجا رو تونستیم دید زدیم.
هدفمون هم خرید روپوش بود
وقتی برگشتیم دقیییقا 13 دقیقه از هشت گذشته بود.
ورودی شلوغ بود ما هم با ماشین بودیم بی توجه به نگهبانها رد شدیم.دیدیم داره دنبال ماشین میدوه میاد!! رسید بهمون گفت کی هستید و وقتی گفتیم دانشجوییم گفت بیاید دنبالم ، تاخیر داشتید
روبروی اتاق نگهبانی بودیم.منم اخمام به شدت در هم و چهره جدی
یهو مرده گفت چرا ماتم گرفتید؟! گفتم اخه تنها که نرفته بودیم،با خانواده بودیم.بعد هم فقط ده دقیقه دیر رسیدیم چرا باید ثبت شه
هیچی دیگه گفت به خانوادتون که همراهتونه بگید بیاد و وقتی دید راستشو گفتیم گذاشت بریم :/ بدون ثبت اسم و ... :/
و درست همون لحظه که ما باید جواب پس میدادیم چرا ده دقیقه دیر رسیدیم پسرهای خوابگاه تازه داشتن میرفتن بیرون

+کامنتها رو به زودی پاسخ میدم:)
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan