!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

غر!

احساس رهاشدگی یا مثلا از دست دادن چیزی رو دارم و نمیدونم هم چرا
دلخوشی های درونیم متزلزل شدن
اومدم خونه و استقلال خوابگاهیم رو از دست دادم و حوصله ام سر رفته
هر چی رو در حال حاضر دارم تجربه میکنم بخاطر تغییر نقطه امن و محل زندگیه
آسون نیست
حوصله دوستامو ندارم.دغدغه هاشون برام پیش پا افتاده و بچه گانه ست.
:|
هیچی دیگه ولش کن

عذاب وجدان نمیذاره خوش باشم :/ + کامنتها تا اطلاع ثانوی بازن!

لعنتی
عذاب وجدان دارم
خانوادم خسته شدن.
و من دلم نمیخواد برای اینکه خودم خوش باشم یا جایی باشم که دلم میخواد ، اونا به زحمت بیفتن
مادامی که لذت من در گرو اذیت شدن اوناست نمیخوامش
دو راه دارم.یا خودم کامل مسئولیتش رو بپذیرم.یا برم.

I'm coming home

کی باورش میشه بابام فردا داره میاد دنبالم و پس فردا نیمه های شب خوووووونه اممممم *___* 
بعد از سه ماه.دلم تنگ شده
واسه همه چیز...

و البته همچنان امتحان پس فردا زنده ست :|

این یکی تلخه

کاش میشد ادم بتونه همه چیز رو بنویسه یا بگه
اما بعضی چیزها رو میترسم حتی به خودم بگم.

کاش همه ی اتفاقات زندگی دست خودمون بود مثلا
هر وقت حالم بد میشه دقیقا بخاطر همون بخشهایی هست که کنترلش دست خودم نیست.که هیچ کاریش نمیتونم بکنم.
و فقط باید بشینم و تماشا کنم

راستی یکی از دوستهای فندق ، یا بهتره بگم یکی از گربه های حیاط رو یه ماشین زیر گرفت و مرد!!! و حالا از دور شاهد گریه های خواهرمم. و حتی شاید مامانم.

حسِ قشنگِ به دست آوردنت!

وقتی توی یه شرایط به شدت بحرانی میاد و میگه نگرانش نباش ، رفتم تحقیق کردم باید فلان کار و بهمان کار رو بکنی. تا من رو داری غمی نداشته باش و من پشتتم.حمایتت میکنم ، دلم میخواد مثل یه پرنده به سمتش پرواز کنم 
دیگه توجه نمیکنم کجام و چه حالی دارم و غرق حسِ خوبِ حمایت و بودنش میشم. 
و یادم میاد جمله ی دیشبش رو که عکس نیمکت معروفِ 30 هفته قبلمون رو واسش فرستادم و گفتم اولین حسی که داری؟ و  گفت حسِ قشنگِ به دست آوردنت ! *_*

ثبات داشته باشیم. فازمون با خودمون مشخص باشه!

آدم هایی که ثبات شخصیتی دارن تعدادشون خیلییی کمه... حتی اگه اخلاق بدی هم داشته باشن در مقایسه با اونایی که شخصیت متزلزلی دارن بسیااار قابل تحمل تر و زندگی باهاشون راحت تره.
حداقل دیگه میدونی با چی و کی طرفی. میدونی اگه فلان کار رو کردی چه واکنشی دریافت میکنی 
و من؟ اینجا دارم با کسانی زندگی میکنم که نمیتونم پیش بینیشون کنم.که یه روز خوووبن و یه روز به شدت نفرت انگیز
و خودِ خودآزارم تصمیم گرفتم به زندگی کردن باهاشون ادامه بدم و مسئولیتش رو پذیرفتم و دیگه هم نمیخوام راجع بهش تو دنیای واقعی با کسی صحبت کنم.
ولی اینجا جاییه که همیشه همه چیز بدون قانون نوشته میشه. 
واسه صفحه خودم و خواننده هایی که خودشون انتخاب میکنن منو بخونن که میتونم غر بزنم؟ :))))

+ عادت کردم به محیط خوابگاه و این سبک زندگی مستقل خودم.و حالا به این فکر میکنم که سه ماه آینده خونه ام و دوباره تا به اونجا عادت کنم برمیگردم.بیچاره این ذهن من! متلاشی شد 

و اینک نمره ها

استادها یکی یکی نمره ها رو وارد سایت میکنن و منم که شاااااااد و راااضیییی :))) 
شاید اگرررر یکی دو تا از استادها وضع تدریس و امتحان بهتری داشتن معدلم حتی 19 هم میشد :))))) 
ایرادی هم به خودم وارد نیست چون میدونم هممممه ی توانم رو گذاشتم دیگه.
ترم خوبی بود. 
امروز وقتی نمره یکی از اون درس سختهام رو دیدم انقدددر خوشحال شدم که ملت میگفتن شبیه بچه هایی هستی که از مدرسه کارنامه شون رو میگیرن! خب اونا نبودن که ببینن من چه سختی ای واسشون کشیدم و حالا این نتیجه چقدر میتونه انرژی بخش باشه ^_^
دوتا امتحان دیگه مونده و بعدش هم جمع کنیم بریم خووووونه *__*

خودم کردم!

بنده در تمام مراحل زندگیم در ارتباطم با آدمها ته تهش به این نتیجه میرسم که از ماست که بر ماست
کافیه هر چی به سرم میاد برگردم یکم گذشته رو مرور کنم
حتی جایی هم که احساس میکنم تقصیر من نبوده مثلا میبینم اره خودم زیادی باهاش خوب تا کردم! اونم پررو شده!
ولی وقتی خودت میزنی خرابش میکنی ، قطعا خودت هم میتونی درستش کنی!
جای نگرانی نیست

خوب شد چشمم نخورد به لبه پنجره :||

دیشب داشتم از راه پله های خوابگاه میرفتم بالا ، یه مسیر طولانی بود.مثل اینکه بین دو طبقه پله ها مستقیم باشن! اصلا چرخشی نداشت
حین بالا رفتن یهو سرم با شددددددت خورد توی یه چیزی!
لبه ی پنجره :( 
فقط احساس درد و گرمای شدید رو حس کردم.
در یکی از اتاق ها باز بود و دختره داشته صحنه رو میدیده..
به محض اصابت سر من اون جیغ زد :|| 
و من فوری خودم رو رسوندم به آینه که فقط چک کنم ببینم خون اومد یا نه.
سردرد و سرگیجه ی بدی داشتم.هم اتاقی هام یخ گذاشتن واسم اما ورم کرد.داشتم میگفتم خوب شد حداقل خونی نشد که دیدم بله داره خون هم میاد :||| 
دلم نمیخواست جلوی هم اتاقی هام گریه کنم اما خیلیییی درد داشت.هیچ وقت تا حالا تو زندگیم انقدر سردرد نداشتم.نیم ساعت بعدش رفتم اتاق الف و اون هم واسم یخ گذاشت و اونجا دیگه انقدر دردم شدید شد که اشکهام ناخوداگاه صورتم رو خیس کردن :( 
فقط دلم میخواست بخوابم اما مجبور بودم برم سرپرستی یه سری برگه ها رو تحویل بدم
الان تقریبا 12 ساعت گذشته.چندتا خراش روی پیشونیم مونده و ورمش هم هنوز کامل از بین نرفته اما سردردم به قوت قبل باقی ست :|

گل عشق :))

اسم من ، اسمِ یه گله!
میم کوچیکه خودش نیومد اما واسم گل اسمم رو طبق معمول فرستاد و منم که ذوووووووق ☆☆☆
هر وقت این گلها رو میبینم پر از حس خوب و عشق میشم.
اصلا فکرش رو نمیکردم امروز هم واسم گل بفرسته
دیوار خونمون دیگه داره پر میشه از گلهای من :)) اخه همه رو خشک میکنم نگه میدارم
فقط یه بار یکیشون پیشم خراب شد :( که جبران شد ؛)
خوشحالم کرد واقعا *_*
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan