!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

خوب شد چشمم نخورد به لبه پنجره :||

دیشب داشتم از راه پله های خوابگاه میرفتم بالا ، یه مسیر طولانی بود.مثل اینکه بین دو طبقه پله ها مستقیم باشن! اصلا چرخشی نداشت
حین بالا رفتن یهو سرم با شددددددت خورد توی یه چیزی!
لبه ی پنجره :( 
فقط احساس درد و گرمای شدید رو حس کردم.
در یکی از اتاق ها باز بود و دختره داشته صحنه رو میدیده..
به محض اصابت سر من اون جیغ زد :|| 
و من فوری خودم رو رسوندم به آینه که فقط چک کنم ببینم خون اومد یا نه.
سردرد و سرگیجه ی بدی داشتم.هم اتاقی هام یخ گذاشتن واسم اما ورم کرد.داشتم میگفتم خوب شد حداقل خونی نشد که دیدم بله داره خون هم میاد :||| 
دلم نمیخواست جلوی هم اتاقی هام گریه کنم اما خیلیییی درد داشت.هیچ وقت تا حالا تو زندگیم انقدر سردرد نداشتم.نیم ساعت بعدش رفتم اتاق الف و اون هم واسم یخ گذاشت و اونجا دیگه انقدر دردم شدید شد که اشکهام ناخوداگاه صورتم رو خیس کردن :( 
فقط دلم میخواست بخوابم اما مجبور بودم برم سرپرستی یه سری برگه ها رو تحویل بدم
الان تقریبا 12 ساعت گذشته.چندتا خراش روی پیشونیم مونده و ورمش هم هنوز کامل از بین نرفته اما سردردم به قوت قبل باقی ست :|
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan