!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

صدام از گلوم در نمیاد که بخونمش...

چند این شب و خاموشی؟ وقت است که برخیزم
وین آتش خندان را با صبح برانگیزم

گر سوختنم باید افروختنم باید
ای عشق بزن در من کز شعله نپرهیزم

صد دشت شقایق چشم در خون دلم دارد
تا خود به کجا آخر با خاک در آمیزم

چون کوه نشستم من با تاب و تب پنهان
صد زلزله برخیزد آنگاه که برخیزم

برخیزم و بگشایم بند از دل پر آتش
وین سیل گدازان را از سینه فروریزم

چون گریه گلو گیرد از ابر فرو بارم
چون خشم رخ افروزد در صاعقه آویزم

ای سایه ! سحرخیزان دلواپس خورشیدند
زندان شب یلدا بگشایم و بگریزم
(هوشنگ ابتهاج)

وقتی بهتون نیاز داشتم کجا بودید؟

آخرین لحظه های سالم بودن گوشیمه و کجام؟! تو خیابونی که حتی اسمش هم نمیدونم.عینکم رو زدم روی چشمام و یواشکی اشک میریزم
در به در دنبال یه جا که گوشیم رو درست کنه و بدشناسی خورد به همین تعطیلات
به معنای واقعی کلمه احساس تنهایی و بی پناهی کردم امروز
وقتی که رفتم توی مغازه و پول تعمیر گوشیم از موجودی حسابم بیشتر شد و هیچ دسترسی به خانواده ام نداشتم و حتی دلم نمیخواست زنگ بزنم بگم پولم کمه
وقتی توی تاکسی اون مرد آشغال کناریم عمدا دستش رو میاورد سمت من و حین ترمز گرفتن های ماشین من مجبور بودم خودم رو بکشم کنار که دستش بهم نخوره و انقدر اعصابم از دست خودم و شرایطی که توش گیر افتادم خورد بود که دلم میخواست یه چاقو داشتم و شاهرگش رو میزدم
بهش گفتم اقا دستت رو بردار و همه برگشتن نگاش کردن.حتی اونی که اونطرف تر هم نشسته بود خودش رو جمع کرد
من توی خیابون های اطرافم که میرم مرد نمیبینم.فقط چندتا نر میبینم
لعنت به همتون که این احساس ناامنی رو به من زن منتقل میکنید.ازتون متنفرم
برمیگردم خوابگاه و دیگه حتی دلم نمیخواد گوشیم رو درست کنم.دلم میخواد زودتر این دو هفته ی امتحاناتم بگذره و برم یه مدت از خودم هم دور شم
و این حال بد و سیاه من نتیجه ی امروز که نه فقط ، اما نتیجه ی هفته ها و شاید ماه ها تحمل کردن فشار ها و ناملایمات و سختی ها و دم نزدن هاست
همینطوری به حال خودم رهام کنید

الان هم میرم میخوابم البته

خیلی دلم میخواد فکر نکنم
مثلا گاهی اوقات ذهنم رو خاموش کنم که انقدر منو نخوره :/
اگه راهکاری جز خوابیدن دارید خصوصی بگید لطفا 

دوستای صمیمی

فرق دوست و خانواده اینه که دوست رو خودت انتخاب میکنی
دوستهایی که خوبن باهات میمونن ، ماندگارن و بعد از چند سال میشن خانواده ی اکتسابیت ! اینا نعمتن واقعا... تعداد واقعی هاشون کمه.نادرن
داشتم آرشیو وبلاگم رو نگاه میکردم دیدم اولین هاش برمیگرده به تیر 95!
تازه این اگه اشتباه نکنم چهارمین وبلاگمه.
هر کدوم از اون سه تا قبلی رو کمِ کمش یک سال داشتم و بعد بنا به دلایلی یا پوکید یا خودم دیگه ننوشتم و مهاجرت کردم!
از اون طرف به تو و دوستهای دیگه ام که توی اون دوران پیدا کردم فکر میکنم
به اینکه گاهی اوقات حتی یادمون میره چندددد ساله با همیم بدون هیچ مشکلی ...
به این فکر میکنم که کنار بعضی از دوستهام بزرگ شدم.خندیدم و گریه کردم و مراحل مختلف زندگی رو گذروندم
گاهی همدیگه رو از یاد میبریم.نامهربون میشیم.قدرنشناس سالهای دوستیمون میشیم 
اما با این حال باز هم دوستیم.دوستهای قدمت دار

(پست انتشار در آینده ست و نمیدونم وقتی قراره منتشر شه کجام و چه حسی دارم ! )

امیدوارم همیشه بهتر از چیزی که فکر می کنید بشه

هر چی بیشتر تجربه کسب میکنی مطمئن تر میشی که آدمها رو باید از روی عمل و رفتارشون شناخت نه ظاهر و حرفهاشون ....
کمتر به شنیده های خودت هم حتی دقت میکنی و بیشتر به دنبال دیدنی !

کلا تو ساختمون به این بزرگی 10 نفر موندیم !

پنج روزه که هم اتاقی هام رفتن خونه هاشون و من خوابگاه موندم چون هم راهم دوره هم اینکه میدونستم اگر بعد از دو ماه برم خونه اونقدر همه چیز تازه هست و اونقدر دلم تنگ شده که درس نخونم! لذا تصمیمم بر این شد که همینجا بمونم و منم که عاشق داشتن فضای خصوصی ... این روزا دارم از تنهاییم توی اتاق لذت فراوان میبرم!
یه چیزی هم که کشف کردم اینه که خوابگاهمون علاوه بر اتاق دونفره ، اتاق یک نفره هم داره.یعنی ممکنه به بچه های لیسانس هم تعلق بگیره؟! آخه دختری که من توی اون اتاقه دیدم هم لیسانس بود :|  ولی از طرفی هم دلم نمیخواد پول بیشتری برای خوابگاه بدم مگر از جیب خودم :))) :| 
باید این روزا درس بخونم دیگه ...
هیچی دیگه خبری نیست فعلا

اهان اهان.یه ایده ی جذاب برای مرحله ی جدیدی از زندگی که شاید به زودی منتظرمون باشه به ذهنم رسیده و خیلی باحاله.قلبم میتپه برای عملی شدنش راستش! کاش بشه *_*

ساعتم را کوک کردم

ساعتم را کوک کرده ام به وقت آمدنت
تو راهی شده ای 
به وقت تمامی حرف های دل

کمتر از دوازده ساعت دیگه تمام دلخوشی هامو یه جا دارم :)

راه افتادم ...

دلم تنگه

دوست دارم برم خونه!
که احساس تعلق کنم
که عطر عزیزانم مشامم رو پر کنه
همین

نگران خودم شدم

میم گفت بهش فکر نکن اما من خیلی فکر و ذهنم درگیرش شده
درگیر اینکه اگه یک سال قبل اون جسارت و نترس بودنم رو نداشتم ، اگه ادم اهل ریسکی نبودم الان هم اینجا و این نقطه از زندگیم نبودم و راه پیش روم انقدر قشنگ نبود شاید
و امروز چیکار کردم؟ در جواب به یک موقعیت جالب احتمالی ترسیدم.مردد شدم و با کوچکترین سیگنال منفی پا پس کشیدم
کجاست اون بخش جسور درونم؟چرا اینطوری شدم آخه
من باید این موقعیت رو تجربه کنم.باااید
اما فکر نمیکنم سراغ همین یکی برم.منتظر بعدی میمونم :/ و واقعا برات متاسفم خودم! چه کاری بود کردی؟

یهو خیلی ترسیدم

میدونی چی شد که ترسیدم؟
داشتم برمیگشتم اتاق که به سرم زد برم پشت بوم و افتاب بگیرم!
اره دقیقا 2 بعد از ظهر زیر همچین تابشی
یهو فکرم رفت به سال دیگه ... 1399 یا 2020! من وااااااقعا نمیدونم سال دیگه همچین روزی کجام!! چیکار میکنم و ...
این برهه از زندگیم دقیقا همینقدر نامشخصه 
حتی مثل کنکوری بودن هم نیست.فراتره... این ترسناک نیست؟
چیزای ترسناک هم که هیجان انگیزن!
ببین! واقعا نمیدونما ! اصلا نمیتونم حدس بزنم حتی :|
nothing else to say
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan