!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

مامان

دلم میخواست مامانم اینجا بود و بغلم میکرد و یک عالمه گریه می کردم!
چقدر آدمها از دور نزدیکن ...
و شاید هم ترسناکن!

در حال حاضر هیچ چیز اونطوری که میخوام نیست...
با سیلی صورتم رو سرخ نگه داشتم ...
ولی شاید باید اندکی صبر کنم! تا سحرم فرا برسه

غر بزنم واسه آموزش بی رحم و نچسبمون

آموزش بدترین برنامه کلاسی که میشد واسمون طراحی بشه رو تحویل داده.حتی بدترین برنامه امتحانی.کل هفته رو درگیر کلاس رفتنیم
و اینکه کی میگه به همین زودی قراره میانترم ها شروع شن؟ :/
الان حسرت بقیه رشته ها رو میخوریم که چرا اونها حداقل چهارشنبه هاشون هم تعطیلن ولی ما نیستیم و چرا واقعا باید 90% واحدهامون عمومی های نچسب باشن که من ازشون متنفرم؟! عمومی که میگم به زبان و ادبیات فارسی فکر نکنید! به فیزیک فکر کنید
به ریاضی و اون منبع انگلیسی قشنگمون :/
من عاشق ریاضی ام اما از فیزیک متنفرم. حالا با وضع تدریس استادهامون الان هر دو رو در یک سطحم! و شاید بگید خودت باید بخونی و عادت کنی به این وضع اما انصاف نبود از همین ترم اول بیان منابع انگلیسی بدن به ما
فقط سه واحد تخصصی داریم که با دو تا استاد ارائه میشه. چهارتا منبع انگلیسی ؟! باورم نمیشه. همون درس رو آزمایشگاهش هم داریم
خود استادها گفتن ترم فوق العاده سنگینیه و مناسب ورودی ها نیست آنچنان
و من الان در بالاترین حد سردرگمی ام
امروز اولین اخر هفته ای بود که کامل خوابگاه بودم و کارگاه و ... نداشتم.از صبح این رفرنس ها جلومن و یک صفحه از این میخونم یک صفحه از اون و اعتراف میکنم چیز خاصی متوجه نشدم.دلیلش هم بی میلیم به این کتابهاست
من درس های تخصصی خودم رو میخوام :( واقعا بابت دروس این ترم ناراحتم
یه روز هم ورودی های 95 رو دیدیم و ازشون راجع به یکی از استادهای عمومی پرسیدیم. گفتن از یه کلاس 40 نفره 11 نفر با نمره ی ده پاس شدن بقیه افتادن :| 
:|
هیچ کلمه ای در حال حاضر برای شرح و توصیف حالم ندارم

The war isnt over

بچه ها رفتن سینما فیلم ببینن.البته منم رفته بودم.نیم ساعت گذشت و دیدم هیچی از فیلم متوجه نشدم.کلید گرفتم و برگشتم
توی راه یه نیمکت خالی پیدا کردم که هیچ دو نفری ننشسته بودن! نشستم اینجا و دارم فکر میکنم
یه حس ها و افکار عجیبی دارم که حتی میترسم خودم هم بهشون فکر کنم.مشخصه به کسی هم نمیتونم بگم.حتی یه روانکاو!
دلم یه تنهایی عمیق میخواد
یا شاید هم اون پویایی همیشگیم رو
تشخیص اینکه کدومش حالم رو بهتر میکنه سخته
شاید هم نمیدونم چی میخوام
باید صبر کنم ببینم زمان چه بر سرم میاره.که از اینم متنفرم.دوست ندارم افسار زندگیم رو بسپرم به دست زمان آخه

دوازدهم!

خیلی چیزها واسه نوشتن دارم.خیلی

اما حدود 40 تا کامنت دیگه مونده که تایید کنم و جواب بدم خصوصی هاشونو و خیلی خیلی سرم شلوغه.حتی دلم نمیاد کامنتهای این پست رو هم ببندم تا زمانی که اونا رو تایید کنم بس شما خوب و مهربونید.ببخشید که دیر جواب داده میشه.

واسه همین فقط همین رو گوشزد کنم صرف ادامه ی پست قبلی که



به شدت یاد 12 مهرماه سال 1397 بخیر :)


و اینکه امروز بعد از یک هفته که اومدم اینجا یادم اومده کجام و دلم واسه خونه تنگ شده.از وقتی اومدم هیچ حس بدی نداشتم.دلتنگیم هم خیلی قابل لمس نبود یا شاید هم درکش نکرده بودم

اما عصر یک لحظه بدجوری دلم گرفت و هوای خونه و خانواده داشت و رفتم اتاق الف و گریه کردم

الان بهترم

فردا باز کلاس ها شروع میشه و سرم شلوغتر میشه و یادم میره! اما فقط یادم میره.مسئله باقی می مونه

راستی هفته دیگه همچین روزی دیگه خونه نیستم

طی یه فکر شاید احمقانه شاید هم منطقی , رفتم و موهامو کوتاه کردم
قبل از رفتن , موهامو اندازه گرفتم بلندترین قسمتش ۷۲ سانت بود
و الان بلندترین قسمت موهام جلوشه که تا روی ابروهامه!
پسرونه ی خالص!

این روزها یا بیمارستان و مطب دکترم واسه مادرجان , یا در حال تکمیل خریدهای خوابگاه و دانشگاه.
که خب واسم حوصله سر بره , هیچ علاقه ای به خرید ندارم
فضای بیمارستان و مطب هم که پر از غم و رنجه.انقدر هزینه ها زیاده که آدم نمیدونه چی بگه دیگه!
تمام وجودم پر از نگرانی واسه مادر و پدرمه و حالم آنچنان خوش نیست.همه ی این اتفاقات مزید بر علتی که نبود شدن و باعث شدن ترک کردنشون واسم احتمالا خیلی سخت شه
کارهای خودم هم بماند

ثبت نام غیرحضوریمو هم نخواستم توی خونه انجام بدم و رفتم کافی نت.بعد از دوبار رفتن , حالا که اومدم خونه یه سری اطلاعات جزیی مثل درآمد پدر , معدل پیش دانشگاهیم با ۱/۵نمره کمتر , محل سکونت اون چندنفری که شماره هاشونو میگیرن رو واسم اشتباه زده.تهش هم سه تا کسری مدارک زده که نوشته حضورا تکمیل کنید :-\ 
پنجاه تومن ناقابل ازم گرفت واسه اطلاعات غلط وارد کردن.
اونجا انقدر خسته بودم که فقط صفحه اولش رو چک کردم :-\
نمیدونم میشه ویرایشش کرد یا نه , اصلا اهمیتی داره؟! شما میدونید؟

شب تولدش :(

ساعت یک شبه و تازه از بیمارستان برگشتیم
دکتر گفت مشکوک به سکته ی قلبیه ولی بعد از انجام ازمایشها گفت نه مشکلی نیست خداروشکر
اما باید یک سری چکاپ ها انجام بشه واسش
قرار نبود شب تولد و سالگرد ازدواجت تو بیمارستان بگذره اما خوشحالم که الان خونه ای مادر عزیزم...
آرزوم واست سلامتی و ارامشه فقط,همین..

زمانی که منتظر جواب آزمایش بودیم یه آقایی جلومون احیا شد اما نموند و مرد و جیغ و داد همراهاش بود که سوهان روحم بود
چقدر محیط تلخ و دردناکه آخه اون لحظه

راستی هنوز اون پولی که واسم امضا کردی رو دارم

من تنها نوه دختر بودم و وقتی می دید سرگرمی پسرهامون دیگه خیلی پسرونه میشه و من لذت نمی برم سریع میگفت لباستو بپوش بریم :)
هیچوقت اون دفعه ای که برای اولین بار رفتم اون مجتمع بزرگه رو فراموش نمی کنم
کلی دوست و آشنا داشت و من اکثر بازی ها رو مجانی امتحان کردم
و وقتی من رو برد پیش اون دختره هم دانشکده ایش و روی صورتم نقش گربه کشید دیگه هیجانم تکمیل شد
بماند که اخرشب که برگشتیم پدربزرگ خدابیامرزم میخواست بزندش :))) میگفت این چه بلاییه رفتی سر دخترم آوردی ...
یادته من رو با خودت بردی سر کلاس خصوصی ریاضی خونه اون آقاهه که درویش بود؟! اون خاطره عجیب هم با تو تجربه کردم.
گذشت و گذشت تا من کم کم بزرگ شدم و حالا دیگه به جای این که منو ببره شهر بازی میرفتیم کوه و پارک و کافه می نشستیم به صحبت کردن
به قول خودش من خواهرزاده ی عاقل و فهیم سنگ صبورش بودم! ده دوازده سالم بود اما از مسایل مهم زندگی صحبت میکردیم!
چه رازها که ازش دارم و هنوز کنج ذهن و قلبمه و در رو واسه کسی باز نکردم
همه ی اینها تا قبل از ازدواجت بود اما!
همون روزی که بعد از متاهل شدنت اومدی خونمون و بغلم کردی و منو بوسیدی و دیدم که همسرت رنگ عوض کرد دیگه خودم رو عقب کشیدم
تو هم انگار مجبور بودی
حالا بعد هشت نه سال , بعد از طلاقت
شنیدم که دلت برام خیلی تنگ شده.گفتی "لیمو من رو خیلی دوست داشت منم عاشقشم , دلم براش تنگ شده.نمیدونم اونم همین حس رو داره یا نه!"
اره خب! منم دلم واست تنگ شده! خنده داره اما دلم واسه دستات تنگ شده! که دستم رو محکم بگیری تا بین شلوغی جمعیت گم نشم.
دلم واسه اینکه موهامو شونه میزدی و سشوار میکشیدی تنگ شده
حتی دلم واسه اون سوال های ریاضی که با هم حل میکردیم هم تنگ شده.می دونستی هنوز هم می تونی توی درسهام کمکم کنی؟
دلم میخواد ببینمت... نگران تنهاییاتم , نگران حال دلتم
اما ....

انگار باز هم نشد که بشه

هفته هاست دارم به خودم قول میدم یه وقتی واسش بذارم و هی به تعویق میندازم
در واقع هفته هاست دارم از خودم فرار میکنم
چرا؟
نکنه میترسم؟
از خودم؟
:-(
دلم میخواد یه نامه واسش بنویسم
دلم میخواد دوباره با جز به جز و ذره ذره اش روبرو بشم.
انگار که یه جاهاییش رو نادیده گرفتم
حتی هفته هاست میام اینجا از همین می نویسم و پاک می کنم چون نمیدونم از کجا شروع کنم و چی بگم…

تو دختری!!!

اون تفریحه بود رفتم؟! با بچه ها و معلمم
اونجا علاوه بر دوستهای خودم چندتا از بچه های سال پایینی باحال هم باهامون بودن
یه پیغام داشتم از یکیشون که سه شنبه دورهمی گرفتم خوشحال میشم تشریف بیاری! تم؟قرمز و مشکی! مکان؟ انتهای فلان خیابان!
اون پستم بود گفتم دوست ندارم نه بشنوم؟ همون!
الآن نه شنیدم! اجازه ندادن برم
دلایلش :اگه دوست خودت بود یه چیزی , اگه میشناختیمش یه چیزی , همچین مهمونی با همچین شرایطی مشکوکه! خطرناکه , نمیشه به همه اعتماد کنی
گفتم تنها نمیرم که! فلان دوستم هم دعوته(این دوستم رابطه اش با خانواده ام از خودم بهتره)
گفتن نه! تو دختری :||||||
میدونی من هیچوقت بخاطر جنسیتم توی خونمون محروم نشدم از چیزی . هیچ وقت هیچکدوم از کلیشه های جنسیتی اطرافم رو حس نکردم
یک آزادی کنترل شده داشتم.هیچ مشکلی هم واسم پیش نیومده
شاید این مهمونی مناسب من نبود و مخالفتی نداشتم اما این جمله انقدر بهم برخورد که سکوتمو شکستم
اصلا حسود نیستم! اما گفتم چطور فافا اجازه داره فردا شب تا نیمه های شب با دوستاش بره کافه و تولد بگیره و سورپرایز شه و بره عروسی بچه های گروهش و هیچکس هم ازش نپرسه کجا بوده اما من چون دخترم اجازه ندارم برم مهمونی که همش هم دختره ولی شما بدبینید؟
به هیچکس اجازه نمیدم من رو بخاطر جنسیتم محدود کنه

اصلا اون مهمونیه واسم مهم نیست.اما همین جمله باعث شده جنگی درونم شکل بگیره که چیکار کنم که این داستان "تو دختری..." واسم ادامه دار نشه!
چون من هم خدا رو میخوام هم خرما رو! هم دلم میخواد دختر خوب بابام باشم هم دلم میخواد بخاطر جنسیتم این چیزها رو تحمل نکنم

ما فرزندان جغرافیا !

من اسیر جبر جغرافیایی شدم.هممون اسیریم اما اسارتهامون متفاوتن
هیچوقت مثل هیچکدوم از هم سن و سالهام و حتی اکثر هم جنس هام شوق مادر شدن یا داشتن فرزند رو نداشتم.هیچوقت دلم نخواسته یکیشون مال من باشه!با اینکه به بچه ها علاقه دارم اما فقط از دور
حتی دیدم کسایی رو که فقط بخاطر بچه داشتن ازدواج کردن!
دلایل متعددی داره که لازم نیست توی این پست بگم
با وجود تمام اینها اگر روزی دلم خواست کسی رو به این دنیا اضافه کنم حتما به جغرافیای زندگیش توجه ویژه ای میکنم! طوری که حتی ندونه فرزند جغرافیا بودن یعنی چی!
۱ ۲ ۳ . . . ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ . . . ۱۶ ۱۷ ۱۸
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan