!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

تو بگو من قوی ترم یا طوفان؟!

دیشب خواب سیل دیدم
خواب دیدم مادرم کنار فروشگاهی که ازش خرید میکنیم با وسایل زندگیمون نشسته و من سمت مخالفش اون طرف فلکه ام
هر چی تلاش میکردم بهش برسم شدت بارون بیشتر میشد
اون در آرامش بود اما من آشوب بودم
از خواب پریدم و دیگه نخوابیدم که نفهمم چی میشه

حالا کمتر از 24 ساعت از خوابم گذشته و یه طوفان به بزرگیِ بزرگترین طوفان جهان توی زندگیم جریان داره

مرده بودی ، و دوباره مردی

خب بیا امروز هم ثبت کنیم
به تاریخ دومین باری که توی زندگیم در جایگاه یک دانش اموز یا دانشجو استاد (معلم) باهام بد برخورد کرد.
یکی دوم راهنمایی.یکی الان
شگفتا به ادب ، فرهنگ و شعورشون. حیف لقب استاد که به اینا میدن.و بیچاره استادهای عزیزی که توی گروه اینها قرار میگیرن
و دارم به این هم فکر میکنم که حتی اگه این درس رو بیفتم هم برام مهم نیست.تا ترم آخر و تا وقتی مجبور نشم برنمیدارم


روزی که از این خراب شده برم حتی پشت سرم هم نگاه نمیکنم.به تعداد رقم های سنم هم حتی دلخوشی ندارم ازتون

صفر مطلق

همیشه که به خوشی نیست
زندگی شبهای غم هم داره ... تنهایی ... غربت
میون یک جهان ، خودت رو بیگانه دیدن 
حتی زخم خوردن از نزدیکانت
و بعضی شبهاش... وقتی دیگه هیشکی نیست

و در این لحظه سردمه ... هوا خوبه ها ولی من سردمه و اتفاقا عمدا دارم پست می نویسم که یادم بمونه
راستی برای اولین بار توی عمرم سرگیجه ی واقعی رو تجربه کردم.وقتی حتی با بستن چشمهات هم همه چیز میچرخن و میچرخن
همه چیز تو ذهنمه و هیچی نیست..و جمله اخری که میتونم بنویسم خطاب به مادرمه که خوشحالم الان منو نمیبینی.

تو چه گناهی کردی آخه لیمو!

احساس درماندگی میکنم
98 تا الان هیچ گونه حس خوب و لبخندی حتی واسم نداشته
نمیدونم برای حال بدم باید کیو نبخشم.نمیدونم باید براش چیکار کنم
دلم میخواد یه چیزی رو خراب کنم
یهو زد به سرم برای همیشه از اینجا خداحافظی کنم
اما الان این پست رو ننوشتم که بگم دارم میرم.نرفتم هنوز
اما اگه برم بی صدا میرم

98 مبارک

دیدی گفتم هر روز که شاد باشی عیده؟!

ظرفمونو پر میکنن !! :))

به وقت روزی که دلم میخواست هم اتاقیم رو بکشم!! 
خواب بود و با خشم و انزجار نگاش میکردم
چرا؟!
چون دو شب متوالیه که با رفت و آمدهای نیمه شبش و سروصداهایی که ایجاد میکنه نمیذاره بخوابیم.
شب اول میم بهش تذکر داد
امروز صبح من کارم از تذکر گذشته بود و میخواستم واقعا سر به تنش نباشه!
دست خودم هم نبود اصلا.
این میزان خشم در من کاااملا بی سابقه بود
فقط شانس اورد که خواب بود!
امیدوارم یه موقعیت پیش بیاد و منطقی باهاش صحبت کنم که درک کنه زندگی جمعی یک سری محدودیتهایی داره
اگه هم پیش نیومد و دوباره تکرار شد دیگه مجبورم باهاش برخورد کنم.
چون امروز این همه خشم فقط درونی بود و در حد یک جمله ی خیلی خیلی کوتاه نمود بیرونی داشت.
و همچنین اتاق بغلی! یعنی چی هر شب مهمونی و بزن و برقص و مردم آزاری تا نیمه های شب؟
حالا این که خوبه.یهو صبح زووود یا ظهر یا اخر شب از اتاق اونی که توی اشپزخونه ست رو با فریاااد صدا میکنن مثلا! اینا چه موجوداتی ان :/

واسه تو یکی همیشه هست! واسه ما گاهی هست و گاهی نیست!

خدایا! بین این همه مخلوق همیشه یکی هست که داره عبادتت میکنه! می پرستدت

میدونم اگه قوانین ما آدمها رو واست در نظر بگیریم تلخه ببینی تا بهت نیاز دارن هستن و وقتی کارشون تموم شد فراموشت میکنن

اما باز بقیه هستن! همیشه میتونی گوشی برای شنیدنشون باشی

ما آدم ها چی؟ خودمونیم و یه دنیای کوچیک با تعداد کمی آدم صمیمی که بشه باهاشون گپ زد

اونام گاهی هستن گاهی نیستن

گاهی میبرنمون به اوج

گاهی از اون بالا رهامون میکنن و بووم! سقوط آزاد به سمت فرش

ما زمینی ایم.معمولی ایم.

نگو دل نبندیم و دل خوش نکنیم! سخته!  دور شدن از طبیعتمون که نشدنیه

گاهی یهو میبینیم میدان خالی خالیه و هیچکس نیست

مثلا شب از نیمه که گذشت

مثلا روز که سرد از عدم شد

اونجاها گاهی خودت هم نیستی! لج کردی با خودت و از گود خارج شدی و فقط تماشا می کنی

بیا بپذیریم

که گاهی خودمون هم واسه خودمون بدیم...


این پست رو 29 مرداد 97 ساعت 3 صبح نوشته بودم ولی منتشر نه.

قعر

وقتی یکی از چشمم میفته دیگه هیچ راه برگشتی نداره
فکر نکنم بشه گفت کینه به دل میگیرم! آخه کارهایی که کرده برام رنگ میبازن اما دیگه اصلا نمیتونم دوستش داشته باشم
و دلم نمیخواد ببینمش
الان داشتم پستهای پیش نویس شده ی اخیرم رو میدیدم.21 دی یه پست نوشتم و انقدر عصبانی ام که الان با خوندنش دوباره همه اون احساس یادم اومد.
هم اتاقیم!
اصلا دیگه حوصله اش رو ندارم و دلم نمیخواد ببینمش اما متاسفانه مجبورم! دلیلش رو نمی نویسم
پوف
در کنار خوشی هاش ، بدی هم داره دیگه اینجا.
خودت خواستی تو بدیش باشی.
و چه روزهای بدی رو دارم میگذرونم این دو سه روزه.
روزهای قعر ، به جای تمام قله ها و خوشی های این چندماه
بی انگیزه ، بی حوصله ، خسته ، منزوی ، بنویسم بازم؟ولش کن

Home

نمیدونی چقدر دلم میخواد برم خونمون

تو فکر کن دارم خودم رو تحویل میگیرم یا خودشیفته ام.هر طور راحتی

الف با عصبانیت میگه تو واقعا راجع به دنیا و آدم هاش چی فکر کردی؟!
چرا توقعت بالاست ازش؟

بهی میگه تو خیلی ریزبین و جزئی و حساسی!

و من؟ الان دیگه فکر میکنم برای این آدمها زیادم !
شاید یه روزی تصمیم بگیرم که خودم رو ازشون بگیرم. for ever
۱ ۲ ۳ . . . ۷ ۸ ۹ ۱۰ ۱۱ . . . ۱۶ ۱۷ ۱۸
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan