!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

تخریب آخرین و تسکین دهنده ترین راه ذهنیمه

خوش به حال اونایی که میتونن همیشه این تفکر رو داشته باشن که زندگی قشنگه و ارزشش رو داره
شخصا با وجود رضایت نسبیم از خودم و زندگیم گاهی به این نتیجه میرسم که زندگی پوچ و بی ارزشه ... 
دیگه چه توقعی میشه ازش داشت وقتی توسط آدمهای قابل اعتماد و عزیزت رنجیده میشی یا زیر سوال میری یا یهو همه چیز تحت تاثیر یه اتفاق قرار میگیره و چشممون رو به روی خیلی چیزها میبندیم
راستی چه حسیه وقتی یکی با مظلوم نمایی گولت میزنه هان؟


احساس میکنم زیادی اینجا شناخته شدم.

I wish i were happy

میدونی
تا الان که نه روز از تابستون گذشته اونی نبوده که میخواستم
نه خوشحال بودم ، نه هیجان انگیز بوده ، نه هدفمند بوده ، نه رویایی!!
همش ضدحال و حالگیری
خیلی دلم میخواد درست شه.بیکار هم یه جا ننشستم و اوضاعم رو تماشا کنم.
واسه بهبودش تلاش میکنم اما انگار توی یه چرخه معیوبم
میترسم...
من از چالشهای زندگی نمیترسم.معتقدم همونا باعث میشن قدر زیباییها و خوبی هاشو بدونیم
اما از اینکه یک احساس بد رو بارها و بارها تجربه کنم و اون چالشم باشه میترسم.میترسم از پا درم بیاره بدون اینکه بفهمم
و حتی میدونی؟! کاش مینشستم واسش گریه میکردم!! سبک میشدم
باورت میشه؟گریه ام هم نمیگیره!
در سکوت و پوچی خیره میشم به یه جا :||| 
what the hell .....?
بیا فکر کنیم قراره درست شه.

غر!

احساس رهاشدگی یا مثلا از دست دادن چیزی رو دارم و نمیدونم هم چرا
دلخوشی های درونیم متزلزل شدن
اومدم خونه و استقلال خوابگاهیم رو از دست دادم و حوصله ام سر رفته
هر چی رو در حال حاضر دارم تجربه میکنم بخاطر تغییر نقطه امن و محل زندگیه
آسون نیست
حوصله دوستامو ندارم.دغدغه هاشون برام پیش پا افتاده و بچه گانه ست.
:|
هیچی دیگه ولش کن

این یکی تلخه

کاش میشد ادم بتونه همه چیز رو بنویسه یا بگه
اما بعضی چیزها رو میترسم حتی به خودم بگم.

کاش همه ی اتفاقات زندگی دست خودمون بود مثلا
هر وقت حالم بد میشه دقیقا بخاطر همون بخشهایی هست که کنترلش دست خودم نیست.که هیچ کاریش نمیتونم بکنم.
و فقط باید بشینم و تماشا کنم

راستی یکی از دوستهای فندق ، یا بهتره بگم یکی از گربه های حیاط رو یه ماشین زیر گرفت و مرد!!! و حالا از دور شاهد گریه های خواهرمم. و حتی شاید مامانم.

ثبات داشته باشیم. فازمون با خودمون مشخص باشه!

آدم هایی که ثبات شخصیتی دارن تعدادشون خیلییی کمه... حتی اگه اخلاق بدی هم داشته باشن در مقایسه با اونایی که شخصیت متزلزلی دارن بسیااار قابل تحمل تر و زندگی باهاشون راحت تره.
حداقل دیگه میدونی با چی و کی طرفی. میدونی اگه فلان کار رو کردی چه واکنشی دریافت میکنی 
و من؟ اینجا دارم با کسانی زندگی میکنم که نمیتونم پیش بینیشون کنم.که یه روز خوووبن و یه روز به شدت نفرت انگیز
و خودِ خودآزارم تصمیم گرفتم به زندگی کردن باهاشون ادامه بدم و مسئولیتش رو پذیرفتم و دیگه هم نمیخوام راجع بهش تو دنیای واقعی با کسی صحبت کنم.
ولی اینجا جاییه که همیشه همه چیز بدون قانون نوشته میشه. 
واسه صفحه خودم و خواننده هایی که خودشون انتخاب میکنن منو بخونن که میتونم غر بزنم؟ :))))

+ عادت کردم به محیط خوابگاه و این سبک زندگی مستقل خودم.و حالا به این فکر میکنم که سه ماه آینده خونه ام و دوباره تا به اونجا عادت کنم برمیگردم.بیچاره این ذهن من! متلاشی شد 

خودم کردم!

بنده در تمام مراحل زندگیم در ارتباطم با آدمها ته تهش به این نتیجه میرسم که از ماست که بر ماست
کافیه هر چی به سرم میاد برگردم یکم گذشته رو مرور کنم
حتی جایی هم که احساس میکنم تقصیر من نبوده مثلا میبینم اره خودم زیادی باهاش خوب تا کردم! اونم پررو شده!
ولی وقتی خودت میزنی خرابش میکنی ، قطعا خودت هم میتونی درستش کنی!
جای نگرانی نیست

خوب شد چشمم نخورد به لبه پنجره :||

دیشب داشتم از راه پله های خوابگاه میرفتم بالا ، یه مسیر طولانی بود.مثل اینکه بین دو طبقه پله ها مستقیم باشن! اصلا چرخشی نداشت
حین بالا رفتن یهو سرم با شددددددت خورد توی یه چیزی!
لبه ی پنجره :( 
فقط احساس درد و گرمای شدید رو حس کردم.
در یکی از اتاق ها باز بود و دختره داشته صحنه رو میدیده..
به محض اصابت سر من اون جیغ زد :|| 
و من فوری خودم رو رسوندم به آینه که فقط چک کنم ببینم خون اومد یا نه.
سردرد و سرگیجه ی بدی داشتم.هم اتاقی هام یخ گذاشتن واسم اما ورم کرد.داشتم میگفتم خوب شد حداقل خونی نشد که دیدم بله داره خون هم میاد :||| 
دلم نمیخواست جلوی هم اتاقی هام گریه کنم اما خیلیییی درد داشت.هیچ وقت تا حالا تو زندگیم انقدر سردرد نداشتم.نیم ساعت بعدش رفتم اتاق الف و اون هم واسم یخ گذاشت و اونجا دیگه انقدر دردم شدید شد که اشکهام ناخوداگاه صورتم رو خیس کردن :( 
فقط دلم میخواست بخوابم اما مجبور بودم برم سرپرستی یه سری برگه ها رو تحویل بدم
الان تقریبا 12 ساعت گذشته.چندتا خراش روی پیشونیم مونده و ورمش هم هنوز کامل از بین نرفته اما سردردم به قوت قبل باقی ست :|

در حال حاضر پر از خشم و نفرتم!

استاد علومی که کل ترم درمورد آرمان های امام و اسلام و حجاب و وطنش با دانشجو صحبت میکنه و یک روز قبل از امتحان پایان ترمش تعداد زیادی جزوه سخت از دروس ترم های بعد!! میده به دانشجو ، که هیچکدومش هم تدریس نشده رو واقعا چی باید بهش گفت؟ برداشته جزوه بیوشیمی ترم بعد رو داده خب! منی که هنوز نمیدونم بیوشیمی چیه چطوری برم امتحان بدم
واقعا چه امیدی باید به همچین استادهایی داشت
ازش متنفرررررم با اون ریخت بدترکیبش :/ واقعا اعصابمو خورد کرده
خوشحال بودم که دوتا درس سنگینم رو با نمره های خوب پاس کردم و بقیه اش همونطوری خوب پیش میره و حالا دارم فکر میکنم که امتحان سه واحدی فردا رو قراره با چه نمره ای پاس شم!! یا اصلا پاس میشم؟ :| 
معدلمو خراااب میکنه ://
وقتی اول ترم رفتیم و 12 نفر از بچه های ترم قبل دوباره سرکلاسش بودن باید حدس میزدم چخبره
پوووف ..  چرا اینا نمیمیرن؟نسلشون منقرض نمیشه


بیا خوشبین باشیم :( اره! میرم هرچی بلدم مینویسم دیگه. امید که نمره خوب بده :)))

کُشت منو!

دیشب خواب میدیدم یه مرد من رو گروگان گرفته و در اخر هم با چاقو من رو کشت
با این که میدونستم دارم خواب میبینم و منتظر بودم اون لحظه ای که میخواست با چاقو بهم ضربه بزنه از خواب بپرم اما نشد! بیدار نشدم
و توی خواب درد ضربات چاقو رو حس میکردم
انقدر خوابم ادامه پیدا کرد که مردم! و وقتی بیدار شدم با بغض به شدددددت سنگینی داشتم گریه میکردم و صورتم رو چسبونده بودم به بالشم.
هرچی گریه میکردم بغضم تموم نمیشد
بعد از اون خوابم احساس میکنم بدترین اتفاقی که برات میتونه بیفته اینه که خودت رو از دست بدی.اونوقت دیگه هیچی نداری!
از دست دادن خودت صرفا مردن نیست.
خواب بدی بود.الان ساعت یک بعد از نیمه شبه و با اینکه به شدت خوابم میاد دلم نمیخواد بخوابم.
من خودم رو دوست دارم.:( نمیخوام دیگه همچین خوابی ببینم
مواظب خودتون باشین.

پ.ن : خوابیدم . خواب دیدم میخوان تو رو ازم بگیرن

تو دنیایی که میتونی هر چی که میخوای باشی ، مهربون باش!

دلم میسوزه برای وقتهایی که چشم هامونو به روی مهربونی ، همدلی ، هم صحبتی ، درک کردن و  دوست داشتن اطرافیانمون می بندیم
نمیدونم چی میشه که اینطوری میشیم و چیکار کنیم هیچوقت اینطوری نشه
کاش بیشتر حواسمون به همدیگه باشه.کاش بی تفاوت از حال همدیگه نگذریم

دلم نمیخواد ببینم که ادامه ی این کار چه بلایی سرمون میاره ... ترسناکه
۱ ۲ ۳ . . . ۵ ۶ ۷ ۸ ۹ . . . ۱۶ ۱۷ ۱۸
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan