من تنها نوه دختر بودم و وقتی می دید سرگرمی پسرهامون دیگه خیلی پسرونه میشه و من لذت نمی برم سریع میگفت لباستو بپوش بریم :)
هیچوقت اون دفعه ای که برای اولین بار رفتم اون مجتمع بزرگه رو فراموش نمی کنم
کلی دوست و آشنا داشت و من اکثر بازی ها رو مجانی امتحان کردم
و وقتی من رو برد پیش اون دختره هم دانشکده ایش و روی صورتم نقش گربه کشید دیگه هیجانم تکمیل شد
بماند که اخرشب که برگشتیم پدربزرگ خدابیامرزم میخواست بزندش :))) میگفت این چه بلاییه رفتی سر دخترم آوردی ...
یادته من رو با خودت بردی سر کلاس خصوصی ریاضی خونه اون آقاهه که درویش بود؟! اون خاطره عجیب هم با تو تجربه کردم.
گذشت و گذشت تا من کم کم بزرگ شدم و حالا دیگه به جای این که منو ببره شهر بازی میرفتیم کوه و پارک و کافه می نشستیم به صحبت کردن
به قول خودش من خواهرزاده ی عاقل و فهیم سنگ صبورش بودم! ده دوازده سالم بود اما از مسایل مهم زندگی صحبت میکردیم!
چه رازها که ازش دارم و هنوز کنج ذهن و قلبمه و در رو واسه کسی باز نکردم
همه ی اینها تا قبل از ازدواجت بود اما!
همون روزی که بعد از متاهل شدنت اومدی خونمون و بغلم کردی و منو بوسیدی و دیدم که همسرت رنگ عوض کرد دیگه خودم رو عقب کشیدم
تو هم انگار مجبور بودی
حالا بعد هشت نه سال , بعد از طلاقت
شنیدم که دلت برام خیلی تنگ شده.گفتی "لیمو من رو خیلی دوست داشت منم عاشقشم , دلم براش تنگ شده.نمیدونم اونم همین حس رو داره یا نه!"
اره خب! منم دلم واست تنگ شده! خنده داره اما دلم واسه دستات تنگ شده! که دستم رو محکم بگیری تا بین شلوغی جمعیت گم نشم.
دلم واسه اینکه موهامو شونه میزدی و سشوار میکشیدی تنگ شده
حتی دلم واسه اون سوال های ریاضی که با هم حل میکردیم هم تنگ شده.می دونستی هنوز هم می تونی توی درسهام کمکم کنی؟
دلم میخواد ببینمت... نگران تنهاییاتم , نگران حال دلتم
اما ....
- يكشنبه ۱۸ شهریور ۹۷