!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

از من است که بر ماست!

عصر کنار باقی مونده های آبشار مامانم داشت به زن عموم میگفت لیمو رو زلزله هم از خواب بیدارش نکرد اما صبح آروم رفتم بالا سرش میگم فندق گم شده چنان پرید که بیا و ببین!
طبق معمول از ترس گربه های دیگه رفته بود زیر بوته های رزماری! قایم شده بود

صبح که دعوت شدیم تفریح با خانواده عمو اولین سوالم این بود که فندق رو چیکار کنیم؟نمیشه که تا عصر تنها
با پیشنهاد من و مخالفت فافا که این از محیط بسته میترسه بردم گذاشتمش صندوق عقب! چهل کیلومتر از خونه دور شدیم و رسیدیم به مقصد اما چطوری؟! با صداهای فندق و ندامت من!
بردمش بیرون توی دره ترسید! بردمش کوه ترسید.بین چمن ها باز ترسید!
خیلی حالت بدی داشت که حتی نمیخوام اینجا بنویسم!
ده دقیقه نگذشت که من و فافا و مامان باز حرکت کردیم سمت خونه که فندق رو بذاریم و بریم
به محض این که رسید خونه دوباره حالت طبیعی گرفت
برگشتیم و حدودای ساعت یک دو بود که رسیدیم پیش بقیه
انقدر خودم رو کنترل کرده بودم گریه نکنم که دور چشمام کامل قرمز شده بود ! تقصیر من بود
کل بازوی چپ و دوتا دستم رو زخم کرده از بس تقلا کرد فرار کنه
و اینطوری شد که یک مسیر 40 کیلومتری رو امروز چهار بار رفتیم و برگشتیم
درسته صبحش عین زهر تلخ بود! اما بعداز ظهر و شبش خوش گذشت... :) 
میدونی؟! شد یه خاطره خوب قبل از رفتن! که شاید دوباره تکرار شه

+ما رو باش با کی رفتیم سیزده به در!! میخواستیم فندق رو ببریم مسافرت شمال مثلا!!  الآن هم روی کیبورد خوابیده نمیذاره به راحتی تایپ کنم! میو میو میرسونه!!!! :))

+همه ستاره هاتون روشنه! تا همتونو نخونم دیگه پستی نمیذارم! :)


این بود تجربه ی من از بلاک شدن :))

داشتم می رفتم بخوابم که فردا واسه کلاسم خواب نمونم یاد یه چیزی افتادم!
یه بار هم یه دوست مجازی کلی ما رو دوست داشت و مثلا می گفت ما آدم خوبه ی داستانیم
همه چیز مثل همیشه گذشت و گذشت و حتی ازش بی خبر بودم تا اینکه یه روز رفتم حالشو بپرسم دیدم پروفایل و بازدیدش عادی نیست!
یکم پرس و جو کردم دیدم بله! گویا بلاکم کرده!! چرا؟ الله اعلم
نه برام مهم بود و نه مهم هست! فقط تنها کاری که کردم این بود که براش پیغام فرستادم دیگه هیچ وقت برنگرد و مرسی!

میدونی اگه اینجا رو هم بخونه برام مهم نیست اما خب اگه گزینه انتخاب داشت مثلا انتخاب می کردم که حتی دلم نمیخواد اینجا رو هم بخونه دیگه !

مصداق بارز از هررررر دری سخنی!

__گاهی از این حجم بی میلیم به خیلی از مسایل کلافه میشم! صبح مجبور شدم زودتر برم موسسه و یک ساعتی توی سالن انتظار نشسته بودم پیش مدیر و والدینی که منتظر بچه هاشون بودن.از هرچیزی که فکر کنید صحبت میکردن
اول که قربون صدقه یه دخترکوچولو میرفتن که برگشته به من میگه قدت به معلم بودن نمیخوره! و در جواب اینکه چرا؟ میگه معلمها باید سرشون بخوره به دیوار!!! 
اخه خانم "ک" که کم کمش ده سانت از من کوتاه تره! برو به اون گیر بده
داشتم میگفتم! بعد رسیده بودن به مسایل خاله زنکی! نمیتونستم تحمل کنم واقعا.بلد نیستم تظاهر کنم به چیزی که هیچ ازش خوشم نمیاد! بنابراین کاملا ساکت بودم و یه لبخند که واسه خودم مسخره هم بود روی لبم بود! چرا حرفای الکی و بی ثمر میزنید اخه؟ راجع به یه چیزی صحبت کنید که تهش چیزی بهتون اضاف شه.حس خوبی داشته باشید نه پوچی! نمیتونم تصور کنم که با گفتن خیلی حرفهای بی مورد احساس خوبی داشته باشید!
من دوست دارم راجع به اینده/اهداف/عقاید مهم/مسایل سیاسی/کتابها/حال درونیم و روحیاتم و این دست مسایل صحبت کنم! نه اینکه فلان مانتو رو رفتم با کی و کجا خریدم یا توی سفرم به استانبول چی پوشیم یا فلانی داره بازندگیش چیکار میکنه و کی میخواد ازدواج کنه !! حداقل الان حوصله ی این چیزا رو ندارم

__ هفته ی قبل بچه هام میانترم داشتن و جز دو سه نفرشون بقیه همه نمره کامل گرفتن! اون سه نفر هم بدترینشون همش سه نمره کم داشت!  میم میگه وقتی تو معلمشون باشی انتظاری جز این هم نیست!

 __از وقتی نتایج اومده نه کتاب خوندم نه فیلم دیدم! تباه شدم.ساعت خوابم هم که کلا دوماهی هست بهم ریخته.دوساعت قبل تصمیم داشتم بخوابم که فردا زودتر بیدار شم و برگردم به همون زندگی سابقم.اما داره میشه ساعت دو نیمه شب و هنوز بیدارم! تازه یه بطری اب یخخخخ هم حین تایپ کردن این پست خالی شد روی لباسم و هر چی خواب بود و نبود پرید!

__در جواب نگرانی های استادم آقای ر گفتم بهم زمان بدید دوباره خودم رو اثبات کنم! ناامیدتون نمیکنم! و مطمعنم اون لحظه چشمام برق زده از تصورش!

__یکی از دلایل کم کردن این همه وزنم هم ترک یهویی ورزش های سنگینم بود.یه مدت هر روز انقدررر میرفتم بیرون و میدویدم که وقتی میرسیدم خونه باید ده دقیقه قدم میزدم تا بتونم اروم شم و بشینم! بعد توی خونه هم باز کلی حرکات ورزشی انجام میدادم! اما الان دو ماهی هست تکون نخوردم! نهایت فعالیتم رفتن از اتاق به اشپزخونه ست.چی شدم دقیقا؟

__دلم برای درس خوندن تنگ شده! انقدر که رفته بودم برنامه درسی رشته و دانشگاه انتخاب سومم رو دانلود کنم ببینم چیه. میدونستم رد پای فیزیک همچنان همراهم خواهدبود! دوباره شروع شد :))) ولی فیزیک تشریحی هر چی باشه از تست های اون کتاب کنکورها اسونتره و از پسش بر میایم! خیلی هم نیست و زود تموم میشه

__میدونی سیستم انتخاب رشته چطوریه؟! میان از بهترین ها شروع میکنن تا برسن به کمترینها! حالا مال من چطوریه؟!! شانس قبولیم توی انتخاب های اولم صدبرابر بیشتر از شانسم واسه انتخاب های بعدیه :))

__بچه ها لازمه یه چیز دیگه هم بگم! وقتی توی بلاگ اسکای و با اسم اصلیم مینوشتم یکی فکر میکرد پزشکم! یکی فکر میکرد دانشجوام.یکی فکر میکرد متاهلم! در صورتی که من هیچکدومش نبودم.حالام حدسهای مختلفی واسه رشته ای که انتخاب کردم هست و بهم گفتید. اینم یه روزی واستون رو میکنم :) اما الان نه. چرا؟ دلیلش خیلی برام مهمه که توی پست های بعدی مینویسم. اینم از عذرم

__ میم ساده! اومدم جوابت رو بدم راه های ارتباطی بسته بود.من از بچه ها بی خبرم متاسفانه.نمینویسن 

__بریم بخوابیم!


همین

خوبما !!! 
اما دلم برای یه شادی عمییق تنگ شده !

کره جنوبی مهد جراحی زیبایی

۲۳تیر یه مستند خیلی جالب راجع به عنوان دیدم و نوشتم! الان اومدم منتشرش کنم دیدم فقط عنوانم پیش نویس شده و خود متن نیستش!!
جزییاتش یادم نیست و انگیزه ام واسه نوشتنش پرید
کره جنوبی مهد جراحی زیباییه خلاصه :D
نکته ی جالبش این بود که میگفت حتی کار پیدا کردنشون هم بسته به خصوصیات ظاهریه و عملا اونی که زیبا نیست بیکار میمونه و واسه همین میره سمت عمل جراحی
حالا معیار های زیباییشون چی بود؟ چشماشون خسته به نطر نیاد و حالت بازی داشته باشه!!! این خیلی براشون مهم بود.و معیار کلی این بود که یه چهره ی دوستانه و شاد داشته باشن.همین!!!
یادمه هفت هشت سال پیش که این رمان های ابکی ایرانی رو میخوندم شخصیت مرد اصلی داستان حتما باید ظاهر مغرور و خشنی داشت تا رمان خوبی از اب در بیاد :))
سازنده مستند هم یه خانوم آمریکایی بود که توی اتش سوزی صورتش بدجوری سوخته بود!
و اینکه میگفت توی امریکا این چیزایی که داره توی کره جنوبی میبینه از اخرین ملاک هاست


دلم دیوونگی های سابقمو میخواد!

چیه این بزرگ شدنه واقعا؟ هی میری جلو اون عقله پررنگ میشه و نمیذاره دیوونگی کنی
چرا این روحیه ریسک پذیریمونو نمیذارن رشد کنه و زندگیمون مثل موم تو دستمون باشه؟
همش طبق یه چارچوب خاص باید پیش بری...
دلم میخواست حمایتم کنن واسه دیوونگی! اما فقط دلم میخواد! و کسی نیست

شما حاضرید واسه حال دلیتون بجنگید و خطر کنید؟چقدر و چرا؟
هم اکنون نیازمند پاسخ شماییم!
و نکته اینکه ریسک واسه هر موضوعی که به ذهنتون میرسه!! مثلا ریسک روی مقدار پول , دوست , شغل , خانواده و ...

زن

سیمون دوبوار میگه : اگر روزی فرا برسد که زن نه از سر ضعف , که با قدرت عشق بورزد , دوست داشتن برای او نیز همچون مرد سرچشمه زندگی خواهد بود نه خطری مرگ بار !
دارم به این جمله فکر می کنم
و اگر بخوام مبنای اولیه ام رو این متن قرار بدم باید بگم زن ها رو با تفکر نیازمند بودن یا به عبارتی ضعیف بودن به دنیا میارن و رشد میدن!
زن های خارجی رو نمیدونم اما زن های ایرانی حق دارن.
وقتی همه ی اسطوره های تاریخی مردن , وقتی همه ی ضرب المثل های سمبل قدرت به اسم مردهاست, وقتی همه ی پیامبران و امامان و قدیسان اسلام مرد بودند , وقتی اکثر عوامل کشور مرد هستند ناخودآگاه هم که شده این تصور به وجود میاد که به قدر کافی صلاحیت ندارن.
این فکر مثل درخت در وجود مردان سرزمینمون هم ریشه میکنه و نتیجه اش میشه وضع موجود! خانواده های مردسالار و برچسب های وقیح زدن به مردانی که میخوان از این چرخه ی معیوب خارج شن و برن به سمت و سوی درست
زنانی که دارن آگاه میشن
عده ای از اونها از اون طرف بوم میفتن و انقدر ادای فمنیست بودن رو در میارن که یادشون میره زنانگی کردن و یک سری تفاوتهای جزیی باید پذیرفته شن اما این باعث نمیشه از حقشون بگذرن
عده ای که با وجود اگاهی میپذیرن که ما جنس دومیم و دیگه قرار نیست چیزی عوض بشه

اما آیا حقیقت کل هم همینه؟ قطعا نه.

سکوت کردم!!

توجه! این میم , اون میم همیشگی نیست!
داستان وبلاگ نویسی من با برادرم شروع شد! در واقع وقتی وبلاگ اونو دیدم کشف کردم که اصلا وبلاگ چیه! یه خواننده ثابت هم داشت به اسم میم(اولشه فقط!) من هم وبلاگ داداشم رو میخوندم هم میم
اصلا یادم نیست چندین سال قبل میشه.اما میم منو تشویق کرد که خودم وبلاگ شخصیمو داشته باشم.بعد از یه مدت شروع کردم و رفاقتم با میم صمیمی تر شد, روزی که میم تصمیم گرفت دیگه ننویسه ارتباطمون وارد پیامک و تماس و چندسال بعد هم واتساپ و تلگرام شد
میم همسن داداشمه.اون موقع تنها رفیق و سنگ صبورش من بودم
همه ی مسایل زندگیشو به من میگفت , منم هیچوقت قضاوتش نکردم.فقط شنیدم و گاهی هم که تونستم مرهمش شدم
میم رفت دانشگاه.بازم ادامه پیدا کرد رابطمون
میدونی اصل داستانی که میخوام بگم اینجاست! میم یه جراحت احساسی داشت و همیشه ازش با من صحبت میکرد.اون گذشت و تموم شد و یک سال بعد عاشق شد! بازم من در جریان بودم
سالی که من کنکور داشتم همه اپلیکیشن هامو حذف کردم , ارتباطمون کمتر شد اما قطع نشد
میم بدجوری عاشق شده بود!! خانواده هاشون هم تقریبا در جریان بودن اما ناراضی بودن
یک ماه قبل بهم پی ام داد که چرا حالمو نمیپرسی و احوالپرسی کردیم و تموم شد
حالا از یک هفته قبل عکس بخشی از سفره عقد پروفایلش بود! من عادت ندارم پروفایل کسی رو چک کنم.اونو اتفاقی دیدم و یهو تو ذهنم گفتم واو نکنه میم ازدواج کرده؟! هیچی نگفتم.عکس پروفایلش عوض شد , پس زمینه همون سفره با یه دسته گل مرکز و دوتا حلقه روی گل ها , که پشت یکی از حلقه ها مشخص بود و اسم همون پسر داستان روش حک شده بود!(سین)
خیییلیییی خوشحال شدم!! انگار مثلا خودم عاشق بودم و بعد از چندسال به معشوقه ام رسیدم!!
یه لحظه با خودم گفتم پس چرا میم به من نگفت؟! بهش پی ام دادم و احوالپرسی کردم و باز هم نگفت.
راستش من این "حریم شخصی " انقققدر برام مهمه که گاهی دوستام فکر میکنن نسبت بهشون بی تفاوتم! اما اینطور نیست.هم نگرانشونم هم برام مهمه که حالشون خوب باشه.
دوست داشتم از میم بپرسم اما نپرسیدم.گفتم شاید اگه خودش میخواست بهم میگفت!
دلم میخواست بدونه چقدر براش خوشحالم , اما این سوال که چرا بهم نگفته باعث شد تردید کنم و هیچی نگفتم

+میم و میم همشهری هستن!
+شما هم بودید هیچی نمیگفتید؟!اصن چیکار میکردید؟
+پ.ن: بهش پی ام دادم و گفت که انقدر شلوغ بوده وقت نشده بگه , خیلی هم خوشحال بود *.* از من هم ناراحت نبود! :)

ماه و ماهی و دوباره ماه!!

تقریبا سه سالی هست که من آهنگ ماه و ماهی حجت اشرف زاده رو گوش ندادم
یادمه چندین ماه تنها آهنگی که توی گوشیم داشتم همون بود از بس بهش علاقه داشتم.و البته خب یه خاطره هم دارم ازش
حالا چرا دیگه گوش ندادم؟! چون ازش میترسم! خیلی هم میترسم! یکی از عجیب ترین پارادوکسهای احساسیم هست
در حدی میترسم که الان مادرم , پدرم , تک تک دوستام و حتی پسرخالم! میدونن نباید این آهنگ رو در حضور من گوش بدن
حالا از بیرون داره صداش میاد و انقدر بلنده که دلم میخواد برم پنجره رو وا کنم یه چیزی بهشون بگم :-\ آخه ساعت دو نیمه شب؟

+و چه ماه گرفتگی قشنگی بود(هست)! با پدرم رفتیم نظاره گر باشیم ,برگشته میگه این آخرین باریه که همچین چیزی تو عمرم خواهم دید :-\
ولی البته که منم همینطور!

+ تلألو غبار ماه در سینه ات
آن ستارگان در چشمانت
گویا تو زاده ی کیهان و کهکشانی
و فرمانروای آسمان و افلاکی

حسود بخیل :\

1. یادتونه گفتم قراره برم یه کلاس دیگه تدریس کنم؟ رفتم و خودم لذت بردم و امروز استادم که معلم همون کلاس هست رو دیدم , من پیش بقیه معلمها بودم , بهم گفت بهت افتخااار میکنم*.* بچه ها به شدت لذت بردن و گفتن کاش معلممون بود اصن:)) میخندید میگفت اومدی جای منو بگیری:-D , بقیه معلمها زیر چشمی نگام میکردن :||
واقعا دلم میخواست بگم پس اون کلاس رو بدید من تدریس کنم اما نگفتم!

2. کتابی که خودم تدریس میکنم رو یکی دیگه از معلمها که قبلا دوسال باهاش کلاس داشتم , به پسرهای همون سطح درس میده
امروز یکی از پسرها قرار شد بیاد سرکلاس من , ظاهرا مدرسه فوتبالش با کلاس اصلیش تداخل داشته
اومد و عاالی بود محمدرضا! خیلی سطحش از دخترهای من بالاتر بود و دلیلش این بود که سال دومش بود.درصورتی که دخترهای من ترم اولشونه! انصاف نیست اخر ترم کلاس من با اون یکی کلاسه مقایسه شه واقعا! هست؟! اما قراره بترکونیم به هر حال!
حالا اینا رو بیخیال.این محمدرضای قصه ی ما خیلی شیرین زبون بود و وسط کلاس هی از خاطرات جلسات قبلش میگفت و یه جمله ی نقل قول از همون معلم خودش راجع به من گفت!
و من فهمیدم چقدددر الان معلمه از من متنفره و چشم دیدن من رو نداره :)) چرا؟! چون کلاس من , کلاس اوشون بوده! و با یه کلاس دیگه جا به جا شده
وقتی محمدرضا اون جمله ها رو گفت از یه طرف احساس قدرت کردم! از یه طرف دلم میخواست به معلمه که خانوم هم هست بگم بابا لامصب تو همسن مادر منی :-\ 
به محمدرضا گفتم از این به بعد یا بیا سر کلاس من یا خانم ک! اینطوری نمیشه که یک جلسه اینجا باشی یک جلسه اونجا.من نمیتونم مسوولیتتو قبول کنم!

3. فردا امتحان جامع کتبی دارم و تا الان یک کتابمو خوندم:-\ در این لحظه , ساعت یک شب من اظهار ندامت میکنم که جدیش نگرفتم!! به کودک درونم دلخوشی میدم که تو عادت داری تا صبح بیدار باشی! بشین اینا رو بخون من فردا ظهر که از امتحان برگشتی میبرمت مهمونی!گردش! تو فقط آبروی من رو نبر!!!
۱ ۲ ۳ . . . ۴ ۵ ۶ ۷ ۸ . . . ۱۷ ۱۸ ۱۹
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan