!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

گزارش نامه:)

من وقتی فیلم میبینم به بازیگرها و کارگردان و کلا عوامل سازنده توجه نمیکنم , نه که توجه نکنم ولی خب مهم نیست برام یادم میره! 
همینطور وقتی کتاب میخونم,  اسم نویسنده رو که وسطهای کتاب یادم میره!! خود اسم کتاب هم ممکنه بعدها یادم بره:)) 
و واقعا هم مهم نیست! 
در واقع من تاثیری که میخوام از کتابها و فیلمها بگیرم رو میگیرم! و اوناست که هیچوقت یادم نمیره 
دیدم یه سریا رو که فقط کتاب رو "میخونن" فیلم رو "میبینن" ولی هدف اون اثر مثبت هست! از دل بدترین فیلمها و کتابهام میشه یه درسی گرفت 

خب این مدتی که گذشت یک عاااالمه فیلم دیدم! و بگم اسماشون یادم نیست؟:))) 
به نسبت فیلمها, کتابهای کمتری خوندم ولی فکر کنم بد نباشه اسمهاشونو اینجا ثبت کنم 
+به کودکی که هرگز زاده نشد 
+جاناتان, مرغ دریایی 
+زندگی نامه پیر امیدیار 
+چندتا کتاب علمی پزشکی در رابطه با معضل این روزهام! 
و الان همزمان درحال خوندن این کتابهام:
+سه شنبه ها با موری 
+چه کسی از دیوانه ها نمیترسد 
+شیطان و دوشیزه پریم 
+100راه تا آرامش زندگی 
شاید کتابهای بیشتری باشن!
توی کتاب خوندن کندم فقط به این دلیل که توی هرموقعیتی بخوام کتاب رو بخونم یا بشنوم باید کاغذ کوچولوهای یادداشتم با مدادم همراهم باشن و من جمله ها و نکات قشنگشو یادداشت کنم! و این دفترچه یکی از ارزشمندترین دارایی های زندگیمه:)

+ دیروز توی سالن انتظار پزشک که منتظر بودم نوبتم شه تعداد زیادی از مراجعه کننده ها با غر و عصبانیت منشی بیچاره رو کلااافه کردن! و چپ چپ هم به دختری نگاه میکردن که هندزفری تو گوششه و روی پاهاش کاغذهای یادداشت و مداد و خودکار گذاشته:))

نیازمندی ها

به یک اتفاق , دوست , آشنا , فعالیت , آهنگ , فیلم , خیابان , غذا, بازی,  وبلاگ , کتاب, خود واقعیم , تو  , ... , ...., یا هر "چیز" حال خوب کن نیازمندیم! 
این پست جزء پستهای با موضوع تلخ به شمار نمیرود! چون تلخ نیست! 
عادت کرده ام به "خوب بودن" حالم 
ولی الآن فقط یک حس بی حسی است! گاهأ چاشنی تلخی با یادآوری دیشب همراهش می آید که تلخی شیرینی ست!
روز عید بود و می بایست از اتفاقات قشنگ و خنده های کنار عزیزانم بنویسم ,  اما چه کنم که این کفه ترازو سنگین تر است! 
شاید باید به این سکوت خاتمه داد!  نمیدانم 
:)

هوم؟!

شما هم دلتون واسه محرم تنگ شده؟!

پ.ن: میگم که......!!! 
بیاید ناشناس حرف بزنیم :)

رازی که دیگر راز نیست!

چند سال ازش گذشت و هیچکس نفهمید
دیشب به نرگس گفتم.تا امشب هیچ عکس العملی نشون نداد اونقدر که تعجب کرده بود ! 
تمام تصوراتش از من نابود شد :) 
(  ""**** تو خیلی محکمی من تا حالا دختری مث تو ندیدم عاقلی آدم از حرف زدن باهات خسته نمیشه , هنوز تو شوکم! حرفات عجیبن و صدبرابر حرفات خودت عجیبی "" )
از یه طرف دلم میخواد تک تک آدمها تجربه کنن,از طرف دیگه میگم نه اینطوری تا اخر عمر درگیرن مثل تو! 

+نمیدونم چرا کامنتها بستست! این پست هم از سری پستهای مبهمیه که میدونم هیچی نمیشه واسش گفت! پس.... :) 

اخر قصه وابستگی!

ادم ها همیشه مهربون نیستن! تا اخر قصه تو رو همراهی نمیکنن 
بالاخره یه روزی تنها میشی! 
چه بهتر که اماده اون روز باشی تا کم نیاری , جا نزنی , نشکنی 
نمیدونم چه اتفاقی افتاد , از چه زمانی و چطوری ! ولی میدونم که دیگه از نظر ذهنی خودمو تنها رها کردم ... وابسته کسی نیستم و تنهایی هم حالم دست خودمه و خوبه! 
با این حال روابط خیلی خوبی با ادمهای ارزشمند زندگیم دارم و کنارشونم تا هروقت که بخوان! 

همینطوری نوشت

زندگی توی ذهنم دوباره جریان پیدا کرده...اما دلم نمیخواد فعالیت خاصی داشته باشم , نمیدونم چیه توی ذهنم مانعم میشه 
دیروز عصر از خونه رفتم بیرون و حرم و اخر شب برگشتیم خونه, یه حس خاصی بود توی حرم که هیچ وقت تجربه نکرده بودم اونجا,دلم میخواد راجع بهش بنویسم اما نمیشه 
امروز هم رفتم باغ عمه ام..خوش گذشت :-)

+اگه باشی یا نباشی برای من تکیه گاهی...!

انتخاب رشته

در اینکه اینترنت با من لج کرده هیچ شکی نیست! درست هروقت من بهش احتیاج دارم قطع میشه و ایندفعه کلا مودمم سوخته!! 

کامنتهای خصوصی پست قبل از عمومیها بیشتر بود و امیدوارم با این نت کم سرعت جوابهای کوتاهم! به دستتون رسیده باشه و ممنونم از همتون 


یه بار دیگه برگردم عقب... من قبل از اومدن نتایج تصمیمم رو گرفتم ...حتی دوتا پست هم راجع به تصمیمم نوشتم که احتمالا خوندین 

با همه اینها بازم انتظار اون رتبه رونداشتم، حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم !! و طبیعی بود که به شدت ناراحت شم و احساس شکست کنم ... یک سال تلاش من واسش اون رتبه منطقی نبود 

وقتی فهمیدم بازم احتمال قبول شدن توی رشته ای که قبل از نتایج بهش فکر میکردم رودارم اروم شدم و تونستم فکر کنم،تحقیق کنم،با یه عالمه افراد صحبت کنم و مشورت کنم و در نهایت تصمیم گرفتم 

از بین اون رشته هایی که قبول میشم من میخوام فقط همون رشته مورد نظرمو انتخاب کنم

پس احتمالا از ۱۵۰ انتخابم تعدادی خالی میمونه! هنوزم هستن اونایی که میگن نه حتی انتخاب رشته هم نکن و بمون! یا پدرم که میگه بعدها پشیمون میشی چرا تربیت معلمو انتخاب نکردی ولی باز هم من تا تهش حمایتت میکنم 

واقعا همه اطرافیانم منطقی برخورد کردن بخصوص پدرومادرم که تلاشهای منو دیدن...با تمام وجودم خوشحالم که مشکلات خانوادگی همکلاسیهامو نداشتم

مدیرم تا دیروز ،روزی سه چهار دفعه تماس میگرفت و تهش وقتی گفتم میخوام انتخاب رشته کنم بهم گفت من تورو از خودت هم بیشتر میشناسم و مطمینم که هرجابری موفق میشی 

انتخاب رشته مجازی سنجش میگه که ۷۲℅ رشته مورد نظرمو علوم پزشکی شهرخودم قبول میشم اما محل تحصیلم یه شهرستان در فاصله دو ساعته با هوای گرم،و یه شهرستان دیگه درفاصله سه الی چهارساعته با هوای سرده! که خب قطعا من هوای سردش رو ترجیح میدم! 

و احتمال قبولی بقیه شهرستانهای استانم هم که دانشگاه مستقل دارن باز همین حدوداست

دلم میخواد شهرهای دور رو اولویتم قرار بدم  و یکم تنوع به وجود بیاد اما پیشنهاد همه استان خودمه،که البته یکی از قطبهای قوی کشوره 

هنوز در این مورد به تصمیم نهایی نرسیدم ، نظر شما چیه؟!

ولی با وجود همه اینها باز هم ۱٪ احتمال نشدنش رو میدم،که دوباره مثل نتایج بهم شوک وارد نشه. که اگر هم نشه چیزی رو از دست نمیدم،نهایتا یک سال دیگه با همین کتابهای دبیرستان سرمیکنم ولی این دفعه با تجربه! 

دیگه خودمو سپردم به اتفاقات پیش رو و امیدوارم بهترین حالت ممکن پیش بیاد که هرکدوم هم بشه من نهایت استفاده رو از تک تک لحظات عمرم میبرم و قلبا راضی و خوشحالم :) 


+فعلا اینترنتم قطعه ولی تا شنبه که انتخاب رشته کنم حتما به اینجا سر میزنم و از نظراتتون استفاده میکنم:) 




عیدی جذاب دلژین عزیز:)

دلژین بهم یه کد تخفیف خرید کتاب از سایت نوار عیدی داد:)
من تا حالا اصلا این سایته رو ندیده بودم و و یادمه پارسال واسه پیدا کردن کتاب صوتی بابالنگ دراز سایتهای الکی زیادی رو گشتم 
رفتم توی سایت و گفتم هرکتابی اسمش جلبم کرد میخرمش با هرقیمتی:)) 
کتاب خریداری شده رو که دیدم یک لحظه گفتم عه همینو میخوام و زدم روش! اصلا تخفیف نمیخواست اون قیمت ولی کیه که از تخفیف بدش بیاد؟!:)) مرسی دلژین عزیزم 
خب راستش از این دست کتابهای خودشناسی زیاد خوندم سالهای قبل و الان فکر نمیکردم تمایلی به خوندن این سبک داشته باشم 
الان که دارم فکر میکنم روزهای پرتنشی در راهه و بخاطر همینم بود که جذب این اسم شدم 
۱۰۰ راه تا آرامش زندگی بدون عصبانیت! 
خیلی کم از دست دیگران عصبانی میشم و همیشه ریلکس بودنمه که یه سری رو عذاب میده:)) ولی از دست خودم زیاد عصبانی میشم,دلم نمیخواد سر کوچکترین مسایل اشتباه کنم و جز "بهترین" چیز دیگه ای باشه...ولی همه میدونیم که همیشه چنین اتفاقی نمیفته 
علی ای حال من این کتابو خریدم و الان دارم گوش میدم و با خودم فکر میکنم چقدر خوبه کتاب صوتی:) 
فکر میکنم از این به بعد کتاب رو بیشتر بشنوم تا بخونم!
میشینی هندزفری توی گوشته و یه دفترچه هم جلوته که نکات قشنگ و خوبشو همزمان یادداشت کنی 

۱. طوری زندگی کنید که گویی هرروز آخرین روز از زندگی شماست!
.
.

دوستان!

سلام بر دوستان گل مجازی:) 
حالتون چطوره؟
یه معضلی اینجا وجود داره!
چند تا از دنبال کننده های قدیمیم هستن که الان دیدم بدون ادرس منو دنبال کردن و واقعا دوست دارم پیداشون کنم:) همیشه هم خاموش بودن اکثرا 
لطفا اگر شما آدرسشونو دارید بهم بدید,اگر هم خودشون اینجا رو خوندن و اعلام حضور کردن که فبها:)
بلاگرها: خانوم آقای میم , یاسمین زهرا غریب,  دختر نقره ای,  استامینوفن(around me) , بهمن دهاتی,  مهرسان,  ماهی ماه 


+امروز هم از ساعت یازده تا سه مطب دندونپزشکی بودم و تمام اون چهار ساعتو یا روی دندون خودم کار میشد یا کنار دکتر با روپوش خونی نشسته بودم بقیه رو میدیدم:)) 
یک عااالمه با دکتر از هر دری صحبت کردیم که هم دوست دارم اینجا ثبت کنم خاطره شه هم خسته ام.خسته ها! خودشون چطوری کار میکنن واقعا:| 
فقط اونجاش که پرسید متولد چه سالی هستی و وقتی گفتم با تعجب گفت اووووه لیمو خانوم هنوز صفر کیلومتری ما پیر شدیم:)) و هنوز فکر میکنه خاله من خارجه!! 
یا اونجاش که دوبار زد تو گوشم:)))) مرسی دکتر:))) 
+اها اها اینم بگم که امروز دیگه به محض رسیدن رفتم خودمو به دکتر نشون دادم و اوشون هم ظاهرا به منشی سفارش کردن سریع منو بفرستن داخل با احترام:) کسی هست بگه خجالتی ام؟:)) 

اندر احوالات دندون پزشکی

گفتم رفتم دندون پزشکی؟ امروز نوبتم بود,ساعت پنج عصر:))
نیم ساعت زودتر رفتم همونجا نشستم به کتاب خوندن
"به کودکی که هرگز زاده نشد"
یک ساعت گذشت دیدم هی مریض میره و میاد و اصلا خبری نیست که نوبت منه! 
رفتم پرسیدم نیم ساعت گذشته چی شد پس؟! 
خانم منشی اصلا یادش رفته بود منم اومدم!! دو تا مریض بعد منم رفته بودن(هیس! اگه مامانم فهمید اوضاع بدتر میشه:)) )
به خوندنم ادامه دادم یک ساعت دیگم گذشت!! رفتم گفتم چی شد؟! گفت الان میفرستمت داخل 
خلاصه که تا من کتابو تموم کردم!!! و رفتم عکس گرفتم و بعدش بی حسی زدم شد ساعت هفت و نیم! 
مامانم به خیال اینکه الان کار من تمومه اومد دنبالم دید منو تو سالن انتظار نشستم:)) 
نگم براتون که آبروم جلوش رفت:)) میگه تا من نباشم شما هیچکاری نمیتونین درست انجام بدین 
منم هی تایید کردم که آره و اینا,بعدشم گفتم من سرم گرمه کتاب خوندن بود واسم مهم نبود کی برم! 
ولی مامان درست میگه:/ باید برای وقتم ارزش قائل میشدم 
دو دقیقه بعد اومدن مامان و اعتراضش به منشی من رفتم داخل:||| 
اولش هم که رفتم عکس بگیرم دکتر فامیلیمو که متوجه شد پرسید با فلانی نسبتی داری؟! منم گفتم نه:)) 
بعد مامان اومد معرفی کرد دیدم عههه خیلی آشناست دکتر من نمیشناختمش که:/ عین ماست عمل میکنم دقیقا :| 
از دکتر هم بنویسم یادم نره! 
رتبه 680 کنکور بودن که پس از پایان ترم سه پزشکی تغییر رشته دادن و رفتن دندون آزاد با رتبه 18 
همسر و پدر همسر و عموی همسر هم دندون پزشکن:)) همینطوری این چرخه ادامه داره 
حین کار روی دندون من یاد خاطرات بچگیش با مامان و داییم افتاده بود نمیدونم چه بلایی سر دندونای من اورد:)) 

الان هم من لبخند که میزنم دندون دیده نمیشه! کلا یه ماده صورتی که اسمش هم نمیدونم میبینن 
قشنگ پتانسیل کابوس شبای بچه ها شدنو دارم!! 
تا پنجشنبه مهمون نیاد خونمون با این قیافه ام:))) 
به قول مامان لبام هم انگار ژل تزریق کردم:)) 
بدم نمیشما^__^ 

از اینا گذشته,یه ندایی از عصرتا حالا تو گوشمه بهم میگه ترسو:( میشه دست از سرم برداری؟:/ 

آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan