!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

اندکی تفکر!

دارم به این فکر میکنم اگه این شوق و همتی که همه مردم خوبمون واسه کمک کردن دارن رو قبل از این حادثه دردناک زلزله واسه محبت کردن,و کمک به فقرا , نیازمندها و بیماران داشتن دنیا چه جای قشنگتری واسه زندگی میشد...
همیشه همین بودیم. وقتی یکی میمرد میشد ادم خوبه ی داستان! وقتی یکی میرفت دلتنگ میشدیم و وقتی این بلاها نازل میشد یادمون می افتاد باید انسان باشیم !
بیاید اینطوری نمونیم!

چیزی نشده!

میگفت بعضی ادمها هستن که هر بلایی سرشون بیاد , با هر کسی برخورد کنن و هرچند سال هم بگذره باز هم ماهیت درونشون همون میمونه , اتفاقات زمانه تغییرشون نمیده
تو هم همینطوری بمون 

اتفاق خاصی نیفتاده فقط دارم خودمو مرور میکنم میبینم هنوز همون ادم سابقم , فقط تجربه هام بیشتر شده , خام بودنم کم شده 
دارم میپزم :-D

غریبه

اینجا ازادی بیان ۱۰۰% ندارم 
الان دوست داشتم یکی که فارسی متوجه نمیشه بود , باهاش حرف میزدم :-| یا مثلا یه غریبه از یه شهر دور 

سه نقطه های نگفته!

برای منی که سکوت یکی از ویژگی های خیلی خیلی بارزمه و همیشه یک عالمه حرف نگفته واسه گفتن دارم عجیب نبود؟! اینکه ۴۵ دقیقه بی وقفه ویس فرستادم و مخاطب همیشگی برخلاف همیشه! در سکوت به تمام غرغرهام گوش داد! 
اینا میتونست توی همون کافه ی چوبین قهوه ای خلوت و جذاب روی اون نیمکتهایی که تو تنها نشستی گفته شه ولی نشد...
میترسم! که این حسرت نبودنه تا ابد بمونه برامون ... (نترس لطفا! تجربه خوبی از ترسیدنها نداری)
الان هم پتانسیل همون روزمو دارم ولی نیستی! قرار هم نیست باشی تا مدت کمی که برام زیاده (چی دارم میگم؟!) شاید بخونی اینجا رو پس سفرت به سلامت دوست خوبم! :)

مثل سقوط آزاد!

خوب پیش میره
خوووب پیش میره! 
میرسه به اوج!
و بعد طبق معمول نامعمولش یهو بووووم!  سقوط!
برمیگرده از اول , دوباره صفر صفر!
حالا شروع کن!  از اول !
فراز و نشیب نداره , صعود و سقوط داره! سخته نه؟! عشق عمیق میخواد 
عادت کردم! 

تیک تاک تیک تاک!

بیداری شبونه , تاریکی مطلق و صدای تیک تاک ساعت احتمالا میخواد بگه این لحظات عمرمونه که داره میگذره! چشماتو ببندی نفس عمیییق بکشی و یه حس خوب کل وجودتو بگیره! 
اره خب یکم هم بترس! بترس که فردا دیگه نباشی! (الهی که همتون عمر باعزت داشته باشید!)
خانوم بیست و اندی ساله ی مطلقه ی همسایه که به سرطان مبتلا بود و امروز پرکشید , و پسر هفت ساله ای که درکی از مرگ مادرش نداره و توی جمعیت سیاه پوش عزادار مادرش با یک جعبه دستمال کاغذی راه میره! بی خبر از نگاه های ترحم امیز اطرافش , بی خبر از تنهایی های فرداهای پیش روش با پدری که زندانه! 
اینجا دقیقا همین دنیای ماست! 
هیچکس نمیدونه یک ثانیه دیگه چه خبره! میدونی چیه؟ تک تک ثانیه های زندگیتو ببلع! تمام کارهای ناخوشایندو رها کن و فقط انسان باش و لذت ببر! 
"زندگی کن ! "  طوری که اگر ساعتهای اخر باشه هیچ حسرتی نداشته باشی!
سلامت باشید :-)

یک ساعت مرگ اتفاقی

3/7/96

11:30 Am

اتفاقی که امروز خیلی یهویی متوجه شدم واقعیه و ۸۰% احتمال وجودش توی زندگیم هست رو حتی تصور هم نمیتونی کنی,از ذهنت هم رد نمیشه چیه...اونقدر بزرگ و فاجعه ست که شک ندارم توی زندگی هرکسی درموقعیت من پیش بیاد کل زندگیشو تعطیل میکنه,می میره!.به معنای واقعی!! قطعا میتونم بگم می میره!

منم مردم!! ولی فقط یک ساعت! 

میدونی چطوری بود؟تنها خونه بودم داشتم درس میخوندم و یهو مثل یه شهاب سنگ افتاد جلوم! کتابمو بستم و رفتم اشپزخونه دیدم ظرف کثیف هست و شروع کردم به شستن اونا و همزمان به پهنای صورت اشک ریختم.زاار زدم!! کلی تو ذهنم تحلیل و تجسم کردم و نابود شدم,بعدش اقدام کردم به

سالاد درست کردن! 

یک لحظه چنان شکستم که جلو یخچال زانو زدم و بازم زاار زاار!

یک ساعت مرده بودم,زمان متوقف شده بود و الان باز من لیموام.این زندگی منه و اینم شرایطش.من یک عالمه دوست صمیمی و نزدیک دارم و از همه نزدیکتر همون میم.جیم خاص خودمه که میتونم بگم واسش مثل کف دستم! ولی حتی با اونم نمیتونم در این مورد هیییچ صحبتی داشته باشم. تا این حد که اگه یکیو بذارن جلوم بگن یک ساعت دیگه زندست بازم نمیتونم حتی به اونم بگم! 

حتما دور از ذهنه ولی عین واقعیت زندگی من الان همینه.این اتفاق باید منو از پا درمیاورد و موفق هم شد! اما فقط همون یک ساعت

همونقدر که عاشق دنیایی ام که خودم واسه خودم ساختم و توش زندگی میکنم , از دنیای بیرون متنفرم,همینی که هممون داریم توش زندگی میکنیم . خیلی هم لعنتیه,فقط منتظره ببینه تو داره بهت خوش میگذره و توی ذهنت ادعا میکنی قهرمانی , تالاپی گند میزنه بهش! ولی متاسفم! عددی نیستی , میدونم من مردم ولی روحی از خودم ساختم که از دوساعت پیشم بیشتر دوستش دارم! باور نکردنیه ولی درست همه این اتفاقات افتاد  توی یک ساعت

میدونی چیه؟! من هیچوقت واسه خودم نوشابه باز نکردم! هیچوقت خودمو تحویل نگرفتم , همیشه درحال تمجید و تعریف شنیدن از هرکسی بودم ولی همون زمان هم هیچ حسی نداشتم,هیچی! نه غرور,نه سرور نه توهم و ادعا...هیچی هیچی هیچی! میخوام خودمو بخاطر تمام بی محبتی هام ببخشم! همینجا بهت بگم خودم عاشقتم و از این به بعد تو رو از همه بیشتر دوست دارم و میجنگم واسه هرحس خوبی که دوستش داری! از این به بعد باورت میکنم که وجود داری. اگه یکی یه چیزی ازت شناخت و گفت و تحسین کرد اون واقعا تویی! باورش کن بابا(از نداشتن اعتماد به نفس به هیچ عنوان حرف نزدم چون اونو دارم!!)

شاید از نظر خودت تواضعه ولی نیست!.حتی شاید فکر کنن تظاهره! 

اینم بگم همه ادمهای اطرافم اینطوری گل و بلبل نیستن:-) از بین همه اونها هستن کسایی که هیچ از من خوششون نمیاد و متنفرن. اثباتش هم بات ناشناس تلگرام که میون همه کامنتها, چهار نفر چنان ابراز تنفر کردن که من باورم نمیشد واقعیه

پس چرا نمیبینمشون اطرافم؟!اینا خیلی ترسناکن ها!! 

بگذریم! با این اتفاق امروز نمیدونم چه حسی برام مونده و میتونم ادمها رو دوست داشته باشم هنوز یا نه, میتونم اعتماد کنم یا نه! الان تنها چیزی که میدونم اینه که میخوام تنها باشم , تا وقتی که خودم نخوام کسی بهم نزدیک نشه.

ولی قوی تر میتونم باشم, تلاش بیشتر میتونم داشته باشم , انرژیهای مثبت شخصی بیشتری میتونم داشته باشم و پرقدرت تر از قبل میتونم واسه خود خود خودم ادامه بدم 

و دارم میرم که درس خوندنمو ادامه بدم بدون هیییچ فکر اضافه ای! حتی واسه اینکه به خودم و لعنتی ترین دنیا ثابت

کنم که اره دقیقا این منم! همیقدر قوی و در مقابل انرژی منفی سنگ!صخره حتی! امروز باکیفیت تر از دیروز درس میخونم, بیشتر از دیروز میخندم, و صدبرابر بیشتر از دیروزهای گذشته خودمو دوست و باور دارم :-)


+ امروز که حالم خوووب خوبه و همه چیز مرتبه اصلا قصد پست کردن اینو نداشتم اما ثبت میکنم یادم بمونه :-) 

+معجزه زندگی دقیقا همونجاست که میم.جیم حالتو بپرسه و بگی نمیتونم واست توضیح بدم و اون دقیییقا بگه چه اتفاقی افتاده!! و من هنگم که تو چطوری فهمیدی؟! و بگه نترس رمال نیستم :-)) هنوز باورم نمیشه ولی ارزششو داشت سه ساعت وقت بذارم و صحبت کنم و به جاش بقیه روزهای اینده رو به طور خالص و بی هیچ نگرانی به دست بیارم 

+همه حسهام برام مونده و هیچی تغییر نکرده :-) به اون تفکرات اولیه وقتی با یه چالش مواجه میشید اهمیت ندید, میگذره :-)

+پست قبلی شعار نبود! این اتفاق هنوز هم وجود داره ولی گفتم که بیاید خاصترینو بسازیم ,دقیقا همینطوری 

حالتون خوب خوب خوب :-)


یکی همه رو پوشش میده

اگه شما هم مثل من فک و فامیل بی آزار و مهربونی دارید که تو زندگیتون دخالت نمیکنن خوشحال باشید :-) ولی هیچ چیز خوب مطلق نیست! مثلا یه عروس وارد دایره خانوادگی شده باشه که شما رو تو عروسی دیشب ببینه و بگه لییییمووو خییلیی تبریک میگم!! 
+بله؟؟
_اینکه قراره سال دیگه به ارزوت برسی رو میگم!
(امسال هم میشد برسما ! بیخیال نوشتمش یادم بمونه کیه! )

خوشبختانه عروسی ها تموم شد وارد حریم شخصی خودم شدم اما آلرژی دردناکم اومده سراغم :-(  حتی مسکن هم پاسخگو نیست :'(
خوب شو شروع کنیم درس بخونیم برسیم به آرزومون سال بعد :-))

موردی نوشت یهویی!

+ امشب ,  فردا ,  یکشنبه , دوشنبه عروسی ام!  

+مادرجان دیشب از سفر برگشتن و بالاخره وقتم ازاد شد!

+پنج شنبه رو کامل با دوستم ف.ش گذروندم و خیلی خوش گذشت:) 

+گویا شنبه صبح نتایج کنکور میاد و واقعا فکر میکنم دیگه وقتشه!!! 
والدین ف.ش و حتی استاد که باهاش در ارتباطه فکر میکردن من تربیت معلم هم انتخاب کردم و وقتی فهمیدن نه اینطوری نیست و من فقط دوتا رشته رو زدم  ابراز ناراحتی کردن! کلا 99% افراد اطراف من فکر میکنن اشتباه کردم! هرکدوم هم به نوعی! 
ولی من هیچ اینطوری فکر نمیکنم و از انتخاب رشته ای که کردم با تمام ریسکش راضی ام و هرچی هم بشه خودم مسئولیتشو بر عهده میگیرم چون زندگی و علایق منه قرار نیست دلخواه دیگران باشه!
برنامه حساب شده دارم و از نظر ذهنی خیالم راحته 
واسه ی تک تک دوست های بیانی هم که کنکوری بودن ارزوی موفقیت دارم و امیدوارم بهترین اتفاق ممکن براتون پیش بیاد:)

کنکور و مشهد!

دیروز یکی از همکلاسیهام تماس گرفته که میشه ساعت چهار در دسترس باشی؟! من امتحان ریاضی دارم و به کمکت نیاز دارم! میگم اخه تو سر جلسه چطوری کمک میخوای! هیچی دیگه ساعت چهار دیدم عکس برگه امتحانیشو واسم فرستاده بیا حل کن! من تنها مبحثی از ریاضی رو که "هیچوقت" نخوندم و نمیدونم چی هست مقاطع مخروطیه! و از بدشانسیش 12-13 نمره از امتحان همینا بود!!!! اون هفت هشت نمره ای هم که من واسش حل کردم به جایی نرسید! 
ولی جدا چه امتحانی بوده! تا وقتی ما اونجا بودیم سرجلسه نفس میکشیدیم بازخواست میشدیم بعد اینا....! 
+امشب هم فریناز میگه بیا با هم فیزیک بخونیم! میگم شوخی میکنی؟! تو که رتبه منو میدونی! درصد فیزیکم هم که میدونی بدترین درصدم بود! اگه مسخره ام میکنی که خیلی کارت زشته:(! بعد فهمیدم نه کاملا جدیه و نخواستم درخواستشو رد کنم هرچند توی ذهنم به خودم پوزخند میزدم چه اعتماد به نفسی داری! ولی درکمال تعجب تمام سوالهایی که واسم میفرستاد رو میتونستم حل کنم و واسش توضیح بدم و نهایتا گفت لیمو من مدیونتم با تو میشه خیلی خوب لذت فیزیکو تجربه کرد! O_o 
میخوام بگم مرسی کنکور! قشنگ روحیه درسی منو تخریب کردی و هیچ ادعایی توی این مورد ندارم! ولی با این دوتا اتفاق  و یه چیزای دیگه فهمیدم درسته توی کنکور ندرخشیدم ولی سواد مدرسه ام رو که دارم! تستها رو نتونستم توی اون چهار ساعت حل کنم ولی دلیل نمیشه فکر کنم کل راهو اشتباه اومدم و یادم بره دوازده سال ممتاز بودم  با نمره های بیستی که هیچ ارزشی نداشتن ظاهرا ‾︿‾
گویا نتایج هم داره میاد! و من الان خودمو واسه دیدن هر چیزی آماده کردم که دیگه مثل دفعه قبل شوکه نشم!


+به تاریخ دیروز! مامانم و خواهرم به مقصد مشهد خونه رو ترک کردن! 
در واقع ایده مشهد رفتن از جانب مادر طاها بود,همون دامادمون که مراسم عقد با هم داشتیم! یادتونه که؟:)) 
خب یک هفته طول کشید تا من و بابا راضیش کنیم بدون ما بره و نهایتا فرستادیمشون برن 
قرار بود بعد از کنکور خانوادگی بریم مسافرت و البته مشهد که فافا بی خبر اقدام به سربازی کرد 
خیلی دلم میخواست برم مشهد اما نشد چون مامانم هم دعوت شده و واسه من جا نبود 
و حالا من و پدرجانمان هشت نه روز تنهاییم! و توی این مدت چی بخوریم؟!:))) 
اگه بگم مسئولیت کل خونه با منه که قطعا اغراقه! ولی خب تا حدودی همینطوره.و فقط قسمت سختش واسه من اینه که حس میکنم یک لحظه هم نباید بابامو تنها بذارم و تا بیکار میشه بگردم یه سرگرمی واسش پیدا کنم!وگرنه اشپزی رو که بلدم,بقیه کارهام آسونه
کلا خونه ساکت شده و پدر کلافه! امروز تا حالا چند بار پیش اومد که من مشغول یه کاری باشم و بابا بیاد اطراف من راه بره,یهویی برمیگرده میبینه من با لبخند زل زدم بهش و متوجه سردرگمیش هستم و دوتایی با هم شروع میکنیم به خندیدن D: 
شب فریناز ازم میپرسه حالا مامانت نیست و با بابات تنهایی چه حسی داره؟!چطوری میگذره و...
و من اگه میدونستم با جوابهای من اینقدر تعجب میکنه اصلا هیچی نمیگفتم:)) به من میگه روابط و زندگیتون شبیه رمانهاست :|
من این تعجب رو توی 99% دوستام هم میبینم!
چرا پدرها و مادرها رابطه عاطفی ندارن جلو بچه هاشون؟!پس محبت کردن رو از کی یاد بگیرن بچه ها؟! چرا همه کارهای خونه برعهده مادره و کمک کردن و آشپزی پدر اینقدر عجیبه؟! چراهای زیادی هست! ولی بگذریم
یه توییت جدید هم هست که خیلی فراگیر شده به اسم کلیشه برعکس! 
واسه ما که برعکس نیست یه سری مواردش!
صبح هم قراره با بابا بریم آزمایشگاه و بعدش یه سر به فافا بزنیم که هیچگونه مرخصی بهش نمیدن بیاد خونه.اگه هم اجازه دادن بریم سینما و یکم با هم وقت بگذرونیم سه تایی. ندادن هم دست از پا درازتر برگردیم خونه و بهم نگاه کنیم بگیم "چی بخوریم"؟! :))) 
۱ ۲ ۳ . . . ۹ ۱۰ ۱۱ ۱۲ ۱۳ . . . ۱۷ ۱۸ ۱۹
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan