!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

یک جمعه مانده به جمعه ی موعود:||

میدونی دوست دارم جمعه بعدی که نه,جمعه بعدترش!! این موقع راضی باشم از همه 270 تا تستی که جلوم گذاشته و پاسخنامه ام پر از سیاهی های درست باشه ^__^ 
سیاهی همیشه هم بد نیستا *__^
هی میگن فقط 14 روز مونده! والا من از 27خرداد 95 تا 27 خرداد 96 واسم به اندازه یک ماه گذشت! و درست همین دوهفته اخری داره روزی 48 ساعت میگذره!!
به امید اتفاقهای قشنگ زندگی نه فقط کنکور 

++دوستان! دوستان! یه سوال حیاتی!
من روز قبل از کنکور یه آزمون جامع دارم,به نظرتون شرکت کنم؟خودم احساس میکنم خستگیش تو تنم میمونه و فرداش که روز اصلیه بازدهیم کم میشه,شما چطور؟ 

گریه زنجیره ای + دوچرخه سواری

ماجرا از اونجا شروع شد که دختر همسایه اومده بود پشت در خونه نذری  بده 
فافا رفت و برگشت مامان گفت کی بود؟ گفت آیدا:) 
مامان گفت کی؟ دوباره گفت آیدا 
حالا مامان میپرسید , فافا تکرار میکرد 
تهش شروع کردیم به نقد فافا که بلندتر صحبت کن ما بشنویم چی میگی 
فافا استعداد خیلی زیادی در بازیگری داره و شروع کرد به گریه کردن و با نگاهش به من فهمیدم جریان چیه:)
گفتم وای مامان فافا داره گریه میکنه و هی میخندیدم, یهو مامان جونم(مادربزرگم) گفت توروخدا نگید این حرفا رو فافا داره میره من هی یادم میاد دلم میگیره و شروع کرد به گریه کردن:)) 
خم شدم گونه مامان جونو بوسیدم گفتم مامان جووون گریه میکنی چرا؟ از اون طرف مامانم اشکهاش شروع کرد به ریزش و اون طرف ترش صی صی هم گریه میکرد:)))
منم از بس خندیدم اشکام کل صورتمو خیس کرد:))
+اعتراف میکنم منم گریه کردم:)))
اتحاد من و فافا نتیجه اش اینه!! 

+امروز منم آزمون داشتم. از گرمای هوا بخار شدم:/ وای به حال روز کنکور:( 
هم مجهز به پنکه بودیم هم کولر ولی فایده نداشت 
موضوع اسفناک این بود که وقت کم اوردم,واسه هشت تا سوال اخر زبان و سوالای اخر شیمی:( خودمو دلخوش میکنم به این موضوع که ازمون ساعت نه و نیم شروع شده نظم ذهنیمو گم کردم وگرنه باید بشینم واسه اینم گریه کنم 

پ.ن: میدونی من به این دوچرخه سواری اخرشب توی تاریکی و تنهایی نیاز داشتم^_^ حتی اگه سوسکهای زشتو زیر چرخ دوچرخه ام له کنم و بگم هی لعنتی برو به درک که یه زمانی روانمو داغون کرده بودی:))

فقط به این امید

من شریک جرم نمیشم:))

گوشیم زنگ خورد مامان دوستم سین بود 
خیلی ترسیدم بعد که جواب دادم خودش بود:))
بدون مقدمه میگه لیمو اگه امسال خدایی نکرده قبول نشدی میمونی دیگه نه؟!
+:))) چی میگی؟!! قبول میشیم 
-نه تو حالا بگو 
+نکنه نشستی درس خوندی دیدی وضعیت وخیمه حالا زنگ زدی شریک جرم پیدا کنی که مامانت نکشتت ؟:))
-وای اره! اینقدر نخند من دارم گریه میکنم توروخدا بگو 
+ببین یک درصد فکر کن قبول نشم!خب نمیگن تشریف ببر دانشگاه که!! مجبورم بمونم:)) هرچند مادر من از همین الان روزی سه بار میگه من نمیذارم بمونی یه وقتها حواست باشه 
..
.
و بالاخره اجازه بده ما بریم درسمونو بخونیم 
اون یکی هم از الان داره واسه سفرهای بعد از کنکورمون برنامه ریزی میکنه! 
بیخیال دوستان بیخیال! من تو فکر تست 125 ام که جوابش چطوری منفی شده شما کجایید؟:)) 
و اینکه بله! بنده اجازه ندارم به سال بعد فکر کنم حتی:/ روزی سه بار به جای سه وعده غذایی اینو به خوردم میده مادرم 

فقط از یه طرف شانس اوردم که والدینم کلیک نکردن روی پزشکی و حتی باهاش مخالفن! پدر که میگه ترتبیت معلم عالیه!!و چیز دیگه ای رو قبول نداره 
مادر هم که میگه تجربی فقط پرستاری 

و اما من! علاقه امو قبلا گفتم و کسی نمیپرسه چیه! مهم اندازه تلاشه! 
پست بی محتواییه میدونم.فقط خواستم عامل خنده امروزو ثبت کرده باشم 

++ امشب برای منم دعا کنید دوستان^_^ 
+و اما تست بعدی 126!!! 



آشفتگی ذهنی

ساعت یازده شبه و حس میکنم دیگه ذهنم منو واسه خوندن همراهی نمیکنه 
از یه طرف هم یه حس دیگه میگه بشین بخون تا وقتی که همونجا روی کتاب خواب بری! یه کنکوره و تعیین مسیر یه عمر زندگیت 
خب این تفکر نگرانم میکنه. خیلی مهمه! مسیر  یک عمر زندگی من با هر رشته ای که قبول شم یه شکل متفاوته و من باید تلاش کنم بهترین شکلش رو رقم بزنم 
البته باید تلاش میکردم تا الان دیگه !  فقط 26 روز دیگه اش مونده 
اگر اشتباه نکنم 27 خرداد 95 بود که من استارت پروژه ی کنکورمو زدم و شروع کردم به بررسی که اصلا کنکور چی هست!! و از چه راهی برم و... از همون موقع مهمترین و تنها دغدغه ذهنی من کنکور بود...
نمیدونم تلاشم به اندازه موفقیت توی کنکور بوده یا نه ولی میدونم که من نهایت تلاش "خودم" رو کردم و الان هیچ پشیمونی یا حسرتی برای وجدان خودم باقی نذاشتم.. بالاخره یا میشه یا هم نهایتا میشه! نشد نداره 
اینم میدونم که الان وقت فکر کردن به این مسائل نیست اما قابل درکه که محاله توی همچین شرایطی باشی و این تفکرات سراغت نیاد!
خلاصه که داریم به نیمه شب نزدیک میشیم و بهتره به جای حرف زدن برم بخوابم که فردا رو هم مفید بگذرونم...هرچند دلم میخواد ثانیه ها رو بیدار باشم ولی نمیشه 

+نوشتن خیلی کمک میکنه:) 

یک هفته نوشت:)

شنبه برای همیشه مدرسه ام تموم شد و از مرحله دانش آموز بودن گذشتم...به امید روزهای دانشجویی:)
دوشنبه و سه شنبه و چهارشنبه رو هیچی نخوندم چون خونه خاله ام بودم! هم استراحت کردم هم تجدید قوا 
و الان وارد مرحله جمع بندی شدم به معنای واقعی:) 
به روز کنکور فکر نمیکنم واسه همین خبری از استرس نیست!! و حالم خوبه...همین که درحال تلاشم کافیه فعلا 
این روزها منو هم دعا کنید دوستان عزیز 
^_^

نه بوی مهر می‌شنویم از تو ای عجب ... نه روی آن که مهر دگر کس بپروریم

*_*

آن روز چو میرفت کسی 
داشتم آمدنش را باور 
من نمی دانستم معنی هرگز را 
تو چرا بازنگشتی دیگر 


رفتن های سخت...

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

و باز هم حماسه افرینی شبهای امتحان!

چندین فصل نخونده اونم این وقت شب درحالی که فردام امتحان هست حاکی از اینه که تا صبح بیدارم!
اگه پارسال توی همچین موقعیتی قرار میگرفتم(که گرفتم!) با استرس و تشویش درسهارو میخوندم و صبح هم با کلی جوش و موهای ریخته مواجه میشدم:))
ولی الان دیگه وضعیت متفاوته! تا صبح درکمال ارامش درس میخونم و مطمئنم که پاس میشم:))) 

شرط

بعضی از تصمیم ها مثل شرط بندی میمونن....
شرط روی تمام زندگیت...
پنج ساله که زندگیمو دو دستی گرفتم و معلقم...گاهی این طرف گاهی اون طرف 
انتخاب جهتم سخته 

آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan