ماجرا از اونجا شروع شد که دختر همسایه اومده بود پشت در خونه نذری بده
فافا رفت و برگشت مامان گفت کی بود؟ گفت آیدا:)
مامان گفت کی؟ دوباره گفت آیدا
حالا مامان میپرسید , فافا تکرار میکرد
تهش شروع کردیم به نقد فافا که بلندتر صحبت کن ما بشنویم چی میگی
فافا استعداد خیلی زیادی در بازیگری داره و شروع کرد به گریه کردن و با نگاهش به من فهمیدم جریان چیه:)
گفتم وای مامان فافا داره گریه میکنه و هی میخندیدم, یهو مامان جونم(مادربزرگم) گفت توروخدا نگید این حرفا رو فافا داره میره من هی یادم میاد دلم میگیره و شروع کرد به گریه کردن:))
خم شدم گونه مامان جونو بوسیدم گفتم مامان جووون گریه میکنی چرا؟ از اون طرف مامانم اشکهاش شروع کرد به ریزش و اون طرف ترش صی صی هم گریه میکرد:)))
منم از بس خندیدم اشکام کل صورتمو خیس کرد:))
+اعتراف میکنم منم گریه کردم:)))
اتحاد من و فافا نتیجه اش اینه!!
+امروز منم آزمون داشتم. از گرمای هوا بخار شدم:/ وای به حال روز کنکور:(
هم مجهز به پنکه بودیم هم کولر ولی فایده نداشت
موضوع اسفناک این بود که وقت کم اوردم,واسه هشت تا سوال اخر زبان و سوالای اخر شیمی:( خودمو دلخوش میکنم به این موضوع که ازمون ساعت نه و نیم شروع شده نظم ذهنیمو گم کردم وگرنه باید بشینم واسه اینم گریه کنم
پ.ن: میدونی من به این دوچرخه سواری اخرشب توی تاریکی و تنهایی نیاز داشتم^_^ حتی اگه سوسکهای زشتو زیر چرخ دوچرخه ام له کنم و بگم هی لعنتی برو به درک که یه زمانی روانمو داغون کرده بودی:))
- جمعه ۲۶ خرداد ۹۶