ساعت یازده شبه و حس میکنم دیگه ذهنم منو واسه خوندن همراهی نمیکنه
از یه طرف هم یه حس دیگه میگه بشین بخون تا وقتی که همونجا روی کتاب خواب بری! یه کنکوره و تعیین مسیر یه عمر زندگیت
خب این تفکر نگرانم میکنه. خیلی مهمه! مسیر یک عمر زندگی من با هر رشته ای که قبول شم یه شکل متفاوته و من باید تلاش کنم بهترین شکلش رو رقم بزنم
البته باید تلاش میکردم تا الان دیگه ! فقط 26 روز دیگه اش مونده
اگر اشتباه نکنم 27 خرداد 95 بود که من استارت پروژه ی کنکورمو زدم و شروع کردم به بررسی که اصلا کنکور چی هست!! و از چه راهی برم و... از همون موقع مهمترین و تنها دغدغه ذهنی من کنکور بود...
نمیدونم تلاشم به اندازه موفقیت توی کنکور بوده یا نه ولی میدونم که من نهایت تلاش "خودم" رو کردم و الان هیچ پشیمونی یا حسرتی برای وجدان خودم باقی نذاشتم.. بالاخره یا میشه یا هم نهایتا میشه! نشد نداره
اینم میدونم که الان وقت فکر کردن به این مسائل نیست اما قابل درکه که محاله توی همچین شرایطی باشی و این تفکرات سراغت نیاد!
خلاصه که داریم به نیمه شب نزدیک میشیم و بهتره به جای حرف زدن برم بخوابم که فردا رو هم مفید بگذرونم...هرچند دلم میخواد ثانیه ها رو بیدار باشم ولی نمیشه
+نوشتن خیلی کمک میکنه:)
- شنبه ۲۰ خرداد ۹۶