عشق ریشه ی عمیقی در وجود من دارد ... عمیق مثل ریشه ی قدیمی ترین درخت انجیر وحشی!
عشق برای من تعریف خاصی دارد , خیلی خیلی خاص !
میدانی من عاشق نمی شوم مگر درصورتی که تا ابد عاشق بمانم
نه از آن هوس های آنی امروزی , نه از آن دوست داشتن های تجملاتی که از چشم و ابروی یار خوشمان بیاید , نه حتی از آن تصوراتی که در ذهن بچه های تازه نوجوان شده میگذرد!
بیا ساده تر از زبان دل سخن بگوییم
من اگر عاشق چیزی یا کسی شوم , دیگر رقیب و جایگزینی وجود نخواهد داشت.جایش در قلبم محفوظ است تا آخرین لحظه ای که ضربان خانه اش میزند...
وقتی کسی را میبینم که امروز عاشق است و فردا فارغ , دلم میشکند که ناب ترین کلمه ی خاکی بازیچه ی دست احساس این و آن می شود ...
بدتر از آن میدانی چیست؟بازخورد این کارها به دیگری می رسد و می گوید نمیخواهم عاشق شوم
و عشق در سکوت می شکند ...
فکرش را بکن! من می گویم عشق یعنی دوست داشتن بدون قید و شرط , بی آنکه حتی ذره ای تلخ باشد.
و در عوض لبریز از عذاب شیرین باشد
میدانم متناقض است ! مگر می شود عذاب , شیرین باشد؟ وقتی عاشق باشی شدنی ست و دلت میخواد هر روز , هر ساعت و هر لحظه این عذاب شیرین تکرار نشدنی برایت تکرار شود ...
عشق هم مثل شانس است ! فقط یک بار در خانه ات را می کوبد. بعد از آن دیگر تجربه اش نخواهی کرد , فقط به دنبال رنگ و بویی از آن خواهی گشت...
خودت بگو ! نسخه ی اصلی کتاب با امضای نویسنده اش را می خواهی یا نسخه ی چاپ شده ای که همگان به آن دسترسی دارند؟!