از خواب بیدار شدم , رفتم آشپزخونه یه چیزی بخورم دیدم داره ظرفهارو از کابینتها در میاره
سلام کردم , چقدر خوشرو و مهربون به نظر رسید
ولی یه چیزی متناقض بود , آروم از مامانم پرسیدم میدونی چند سالشه؟گفت ۱۸ سال !!
دیگه نمیتونستم فضا رو تحمل کنم , خجالت میکشیدم. هم از خودم هم از اون
بعدا خودش بهم گفت که جای زخم های روی صورتش کار نامادریشه و اینکه با اون رابطه اش خوبه مثلا! خواهر کوچیکه اش رویا , روزی نیست که با چوب تنبیه نشه :-(
لبخند از صورتش محو نمیشد و من توی سادگیهاش پتانسیل زیادی واسه زیباتر به نطر رسیدن میدیدم , فقط با کمی توجه و رسیدگی
هیچوقت جواب این سوالمو نفهمیدم که چرا این همه تفاوت و فاصله؟چرا این همه اختلاف؟
چی میشه که یکی همه چیز داره یکی دیگه هیچ چیز نداره
تلخه
خیلی تلخه
- چهارشنبه ۹ اسفند ۹۶