!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

کنکور و مشهد!

دیروز یکی از همکلاسیهام تماس گرفته که میشه ساعت چهار در دسترس باشی؟! من امتحان ریاضی دارم و به کمکت نیاز دارم! میگم اخه تو سر جلسه چطوری کمک میخوای! هیچی دیگه ساعت چهار دیدم عکس برگه امتحانیشو واسم فرستاده بیا حل کن! من تنها مبحثی از ریاضی رو که "هیچوقت" نخوندم و نمیدونم چی هست مقاطع مخروطیه! و از بدشانسیش 12-13 نمره از امتحان همینا بود!!!! اون هفت هشت نمره ای هم که من واسش حل کردم به جایی نرسید! 
ولی جدا چه امتحانی بوده! تا وقتی ما اونجا بودیم سرجلسه نفس میکشیدیم بازخواست میشدیم بعد اینا....! 
+امشب هم فریناز میگه بیا با هم فیزیک بخونیم! میگم شوخی میکنی؟! تو که رتبه منو میدونی! درصد فیزیکم هم که میدونی بدترین درصدم بود! اگه مسخره ام میکنی که خیلی کارت زشته:(! بعد فهمیدم نه کاملا جدیه و نخواستم درخواستشو رد کنم هرچند توی ذهنم به خودم پوزخند میزدم چه اعتماد به نفسی داری! ولی درکمال تعجب تمام سوالهایی که واسم میفرستاد رو میتونستم حل کنم و واسش توضیح بدم و نهایتا گفت لیمو من مدیونتم با تو میشه خیلی خوب لذت فیزیکو تجربه کرد! O_o 
میخوام بگم مرسی کنکور! قشنگ روحیه درسی منو تخریب کردی و هیچ ادعایی توی این مورد ندارم! ولی با این دوتا اتفاق  و یه چیزای دیگه فهمیدم درسته توی کنکور ندرخشیدم ولی سواد مدرسه ام رو که دارم! تستها رو نتونستم توی اون چهار ساعت حل کنم ولی دلیل نمیشه فکر کنم کل راهو اشتباه اومدم و یادم بره دوازده سال ممتاز بودم  با نمره های بیستی که هیچ ارزشی نداشتن ظاهرا ‾︿‾
گویا نتایج هم داره میاد! و من الان خودمو واسه دیدن هر چیزی آماده کردم که دیگه مثل دفعه قبل شوکه نشم!


+به تاریخ دیروز! مامانم و خواهرم به مقصد مشهد خونه رو ترک کردن! 
در واقع ایده مشهد رفتن از جانب مادر طاها بود,همون دامادمون که مراسم عقد با هم داشتیم! یادتونه که؟:)) 
خب یک هفته طول کشید تا من و بابا راضیش کنیم بدون ما بره و نهایتا فرستادیمشون برن 
قرار بود بعد از کنکور خانوادگی بریم مسافرت و البته مشهد که فافا بی خبر اقدام به سربازی کرد 
خیلی دلم میخواست برم مشهد اما نشد چون مامانم هم دعوت شده و واسه من جا نبود 
و حالا من و پدرجانمان هشت نه روز تنهاییم! و توی این مدت چی بخوریم؟!:))) 
اگه بگم مسئولیت کل خونه با منه که قطعا اغراقه! ولی خب تا حدودی همینطوره.و فقط قسمت سختش واسه من اینه که حس میکنم یک لحظه هم نباید بابامو تنها بذارم و تا بیکار میشه بگردم یه سرگرمی واسش پیدا کنم!وگرنه اشپزی رو که بلدم,بقیه کارهام آسونه
کلا خونه ساکت شده و پدر کلافه! امروز تا حالا چند بار پیش اومد که من مشغول یه کاری باشم و بابا بیاد اطراف من راه بره,یهویی برمیگرده میبینه من با لبخند زل زدم بهش و متوجه سردرگمیش هستم و دوتایی با هم شروع میکنیم به خندیدن D: 
شب فریناز ازم میپرسه حالا مامانت نیست و با بابات تنهایی چه حسی داره؟!چطوری میگذره و...
و من اگه میدونستم با جوابهای من اینقدر تعجب میکنه اصلا هیچی نمیگفتم:)) به من میگه روابط و زندگیتون شبیه رمانهاست :|
من این تعجب رو توی 99% دوستام هم میبینم!
چرا پدرها و مادرها رابطه عاطفی ندارن جلو بچه هاشون؟!پس محبت کردن رو از کی یاد بگیرن بچه ها؟! چرا همه کارهای خونه برعهده مادره و کمک کردن و آشپزی پدر اینقدر عجیبه؟! چراهای زیادی هست! ولی بگذریم
یه توییت جدید هم هست که خیلی فراگیر شده به اسم کلیشه برعکس! 
واسه ما که برعکس نیست یه سری مواردش!
صبح هم قراره با بابا بریم آزمایشگاه و بعدش یه سر به فافا بزنیم که هیچگونه مرخصی بهش نمیدن بیاد خونه.اگه هم اجازه دادن بریم سینما و یکم با هم وقت بگذرونیم سه تایی. ندادن هم دست از پا درازتر برگردیم خونه و بهم نگاه کنیم بگیم "چی بخوریم"؟! :))) 

گزارش نامه:)

من وقتی فیلم میبینم به بازیگرها و کارگردان و کلا عوامل سازنده توجه نمیکنم , نه که توجه نکنم ولی خب مهم نیست برام یادم میره! 
همینطور وقتی کتاب میخونم,  اسم نویسنده رو که وسطهای کتاب یادم میره!! خود اسم کتاب هم ممکنه بعدها یادم بره:)) 
و واقعا هم مهم نیست! 
در واقع من تاثیری که میخوام از کتابها و فیلمها بگیرم رو میگیرم! و اوناست که هیچوقت یادم نمیره 
دیدم یه سریا رو که فقط کتاب رو "میخونن" فیلم رو "میبینن" ولی هدف اون اثر مثبت هست! از دل بدترین فیلمها و کتابهام میشه یه درسی گرفت 

خب این مدتی که گذشت یک عاااالمه فیلم دیدم! و بگم اسماشون یادم نیست؟:))) 
به نسبت فیلمها, کتابهای کمتری خوندم ولی فکر کنم بد نباشه اسمهاشونو اینجا ثبت کنم 
+به کودکی که هرگز زاده نشد 
+جاناتان, مرغ دریایی 
+زندگی نامه پیر امیدیار 
+چندتا کتاب علمی پزشکی در رابطه با معضل این روزهام! 
و الان همزمان درحال خوندن این کتابهام:
+سه شنبه ها با موری 
+چه کسی از دیوانه ها نمیترسد 
+شیطان و دوشیزه پریم 
+100راه تا آرامش زندگی 
شاید کتابهای بیشتری باشن!
توی کتاب خوندن کندم فقط به این دلیل که توی هرموقعیتی بخوام کتاب رو بخونم یا بشنوم باید کاغذ کوچولوهای یادداشتم با مدادم همراهم باشن و من جمله ها و نکات قشنگشو یادداشت کنم! و این دفترچه یکی از ارزشمندترین دارایی های زندگیمه:)

+ دیروز توی سالن انتظار پزشک که منتظر بودم نوبتم شه تعداد زیادی از مراجعه کننده ها با غر و عصبانیت منشی بیچاره رو کلااافه کردن! و چپ چپ هم به دختری نگاه میکردن که هندزفری تو گوششه و روی پاهاش کاغذهای یادداشت و مداد و خودکار گذاشته:))

مییییم!

خیلی خوشحالم که یه دوستی مثل میم جیم توی زندگیم دارم,واقعا حضورش بهم امید و انگیزه میده و همیشه کمکم کرده:) 
وقتی امشب منو تا قهقهه برد دلم نیومد نگم چقدر از حضورش خوشحالم و دوست دارم این رابطه تا اخرعمر باقی بمونه هر اتفاقی هم که بیفته ! 
اگه یه ادم این مدلی توی زندگیتون دارید باید بگم دیگه هیچی کم ندارید:) دقیقا در همین حد! 

خدایا مرسی:) 
*_* 

نیازمندی ها

به یک اتفاق , دوست , آشنا , فعالیت , آهنگ , فیلم , خیابان , غذا, بازی,  وبلاگ , کتاب, خود واقعیم , تو  , ... , ...., یا هر "چیز" حال خوب کن نیازمندیم! 
این پست جزء پستهای با موضوع تلخ به شمار نمیرود! چون تلخ نیست! 
عادت کرده ام به "خوب بودن" حالم 
ولی الآن فقط یک حس بی حسی است! گاهأ چاشنی تلخی با یادآوری دیشب همراهش می آید که تلخی شیرینی ست!
روز عید بود و می بایست از اتفاقات قشنگ و خنده های کنار عزیزانم بنویسم ,  اما چه کنم که این کفه ترازو سنگین تر است! 
شاید باید به این سکوت خاتمه داد!  نمیدانم 
:)

هوم؟!

شما هم دلتون واسه محرم تنگ شده؟!

پ.ن: میگم که......!!! 
بیاید ناشناس حرف بزنیم :)

رازی که دیگر راز نیست!

چند سال ازش گذشت و هیچکس نفهمید
دیشب به نرگس گفتم.تا امشب هیچ عکس العملی نشون نداد اونقدر که تعجب کرده بود ! 
تمام تصوراتش از من نابود شد :) 
(  ""**** تو خیلی محکمی من تا حالا دختری مث تو ندیدم عاقلی آدم از حرف زدن باهات خسته نمیشه , هنوز تو شوکم! حرفات عجیبن و صدبرابر حرفات خودت عجیبی "" )
از یه طرف دلم میخواد تک تک آدمها تجربه کنن,از طرف دیگه میگم نه اینطوری تا اخر عمر درگیرن مثل تو! 

+نمیدونم چرا کامنتها بستست! این پست هم از سری پستهای مبهمیه که میدونم هیچی نمیشه واسش گفت! پس.... :) 

هیس!!

زندگی جانم...

برو و وجب به وجب این دنیا را بگرد

ببین کسی را پیدا میکنی مثل من سنگ صبورت باشد؟؟؟

مثل من وقت هایی که ناراحتی دنیا را بهم بریزد؟؟؟

 خودش را به آب و آتش بزند تا غصه از آن صورت نازت جداشود؟؟؟

مثل من وقت هایی که عصبی هستی سکوت کند و بگوید:باشد هر چه تو میگویی،اصلا هر چه تو میخواهی..

مثل من وقت هایی که عصبی میشود

هیچ گاه به روی تو نیاورد و در اوج عصبانیتش به روی تو لبخند بزند؟؟؟

مثل من وقت هایی که اخم میکنی هزار شوخی و لطیفه و خاطره تعریف کند تا تو اخم هایت بازشود...؟؟؟

اشتباه کردی زندگی جانم...

سنگ زدی بر سنگ صبورت

حالا برو و دنیا را بگرد و مثل من سنگ صبور پیدا کن

به قول آن جمله قدیمی که میگوید"گشتم نبود،نگرد نیست...

#امیرعلی_اسدی

#زندگی

در مدتی که در این دنیا هستید به معنای واقعی کلمه زندگی کنید.

 "زندگی کنید"

هر چیزی را تجربه کنید.

مراقب خودتان و دوستانتان باشید.

خوش بگذرانید، دیوانگی کنید، عجیب باشید.

بیرون از خانه بروید، تلاش کنید وشکست بخورید.

چون به هر حال این اتفاق می افتد

 پس بهتر است از آن لذت ببرید.

موقعیت یادگیری از شکست هایتان را از دست ندهید.

دلیل مشکل را پیدا کنید واز بین ببریدش.

سعی نکنید کامل باشید!!! اصلا ، اصلا !

فقط سعی کنید یک نمونه عالی باشید از انسانیت.

یک انسانِ خوشبخت !

آنتونی رابینز

شادی یعنی....

داداشت بعد از دو ماه آموزشی از یه شهر دیگه زنگ بزنه بگه دارههه میااااد اونم شب تولدددش:)) 
ذووق کنی ولی بازم اون خبر خوب داشته باشه و  بگه افتادم شهر خووودمووون:)) 
وای خداجونم مرسی واقعا 

عروسی یا مرگ....

اینو یادتونه؟ 
دیروز یه شماره ناشناس بهم پیام داد و بعد از معرفی فهمیدم همین دوستمه.شوهرش روز عروسیشون گوشی واسش خریده و از اتلیه به من پیام داد...دیشب عروسیش بود.
بماند که یک ماه قبل از عروسیش زنگ زد به من و گریه میکرد که دلم میخواد دعوتت کنم ولی نمیتونم,میدونم تو رو ببینم نمیتونم خودمو کنترل کنم...منم از خدا خواسته گفتم نه اصلا منو دعوت نکن,ترجیح میدم یه وقت دیگه ببینمت
برم اونجا کیو ببینم؟! پدر و مادر بی رحمشو یا شوهری که هیچ حسی بهش نداره؟! اون جشن فقط اسمش عروسیه...

امروز دوست مامانم,  رویا  , با سه تا بچه اش اومده بود خونمون تا الان. رویای قصه ما خیلی شاده! کلی مشکل داره ولی روحیه خیلی شاد و باحالی داره 
یه پسر کوچولوی چهار پنج ساله به اسم طاها داره,از اونایی که پوستشون سبزه است با چشمای مشکی جذاب! طاها خیلی دوست داره ازدواج کنه:)) از بخت بد ما! تا ما رو دید پسندید!! مگه ول میکرد؟؟!! اغاجان من فقط بچه ها رو تا وقتی که حرف نمیزنن و راه نمیرن دوست دارم بیخیاال!
منو چسبیده بود میگفت مامان لیمو سفیده من میخوامش:)) میگم طاها ببین من سفید نیستم خیلی هم بدم,میگه نه دوست دارم با من ازدواج کن!! 
خب من امروز حس و حال مهمونیو نداشتم وااقعاا! ولی اصلا به روی خودم نمی اوردم و اتفاقا کلی هم تحویلشون میگرفتم.بعد طاها هم بیخیال نمیشد! از صبح گذشت و گذشت و گذشت تا همین دوساعت پیش که من روی صندلی نشسته بودم طاها هم تو بغلم بود.گه گاهی هم برمیگشت لپ منو میبوسید منم واسش لبخند میزدم 
یهو دیدم بهار خواهرش و خواهر خودم شال گرفتن رو سر من و طاها و یکیشون دمپایی میسابه!!!! مامانشون هم شروع کرد به کل زدن و خوندن و کل خونه رو هوا بود 
مامانم اومد گفت بیاید بریم اونطرف اینجا همسایه ها میشنون
هیچی دیگه! من و طاها نشستیم وسط. مامان طاها یه بشکه اورده بود تمبک میزد و میخوند"جینگه جینگه ساز میاد و..." عروس چقد قشنگه.. " از اون طرف خواهرش و خواهرم و اون یکی داداشش میرقصیدن و جیغ و هورا و یه قالیچه کوچولو هم گرفتت بودن دستشون به عنوان عکس اتلیه!
یک لحظه دیدم دیگه واقعا خیلی دارم خودمو کنترل میکنم این کارا چیه دوستان؟! بهار اومد یه چادر انداخت رو سرم منم مقاومت نکردم, همون زیر یاد دوستم افتادم 
یاد حرفی که امروز بهش زدم" اون الان شوهرته بهتره با این موضوع کنار بیای ارامش داشته باشی,درضمن به این فکر کن که الان دیگه کسی نیست هر روز بهت سرکوفت بزنه" 
یه پوزخند به خودم زدم با این جواب دادنم,  تو نمیتونی یه شوخی این مدلی رو تحمل کنی لیمو, اون بنده خدا همچین مراسمی رو دیشب خیلی جدی گذرونده و اتفاقا با ادمهایی که نیومدن مثل تو قربون صدقه اش برن و بگن و بخندن و همه چیز اوکی باشه,  چی میگی؟! 
یادمه دو سال پیش یه رمان نوشته بود که داد من بخونم, بهم گفت که شخصیتهای اصلی رمان من و توییم! 
خودش معلم بود , داشت توی یه منطقه محروم طرح(؟!) میگذروند و تهش هم با یه مرد خیلی متشخص خیلی رویایی ازدواج کرد! منم پرستار بودم و سرگردون:)) یادمه حین خوندنش مداد گرفته بودم دستم و هرجاش باب میلم نبود غر میزدم,زیر پرستار هم خط کشیده بودم که من کی حرف از پرستاری زدم؟! شاید رمانش داره واسه من محقق میشه و سرگردونم!! اما واسه خودش حتی یک درصد
چند مدت دیگه میرن بوشهر زندگی کنن...بهش گفتم نمیام عروسیت ولی حتما میام خونه ات...
حتما خیلی توی لباس عروس خوشگل شده...کاش سرنوشتش این نبود...
نشستم لب پنجره به نقره ای اسمون نگاه میکنم و چقدر دلگیره...
راستی! میدونی صبح چی گفته بود که من اونا رو جواب دادم؟
"لیمو خود خود مرگه...هیچی جز حس مرگ نیست"


آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan