تحت فشار روانی واسه درس و کارمم، و روزشمار واسم شروع شده، دیگه چیزی نمونده تا روز موعود و بعدش به امید خدا یه خیال نسبتا راحتتری که بشه زندگی رو با ارامش بیشتری جلو برد واسم ایجاد میشه
الان هم خوبم اما یهو آشوب میشم و میترسم.
خیلی برنامه ها دارم واسه مهر
چون تا آخر شهریور قفلم و باید سعی کنم هرطور شده این پروژه رو تموم کنم که بعدش دیگه ازادی انتخاب داشته باشم. از حسش بخوام بگم؟ مثل دو هفته مونده به کنکوره. همونطوری!
این وسط اسباب کشی هم داریم و خونه جدید منتظرمه. هر چند خیلی واسش سخت نمیگیرم چون دیگه نهایتا دو سه ماه دیگه به طور ثابت اینجا باشم. بعدش در حال چرخش بین این خونه و اون خونه و دفتر خواهم بود.
اون روز تو راه برگشت از باشگاه تنها بودم، تصمیم گرفتم پیاده روی کنم، ماه کامل بود. آسمون و خیابون ها رووووشن و هوا هم خوب بود. داشتم با خودم فکر میکردم که من واقعا دارم زندگی رو زندگی میکنم این روزها. منتظر نیستم فردایی بیاد که ازش لذت ببرم. با اینکه تحت فشارم ولی خوشحالم. درس میخونم، کار میکنم، کتابمو مینویسم، رابطه هامو مدیریت میکنم، مشاوره هامو میرم، باشگاه میرم و ورزش میکنم(که خیلی از روند پیشرفت جسمیم خوشحال و راضی ام:))) )، تقریبا هفته ای یک یا دو بار با هدف خوش گذرونی از خونه میرم بیرون و با الف وقت میگذرونم، کتاب میخونم، روی خودم کار میکنم، دیگه از زندگی چی میخوایم؟ همینه دیگه... مثلا منتظری بری یه شهر دیگه، یه کشور دیگه که تازه شروع کنی لذت ببری؟ نباش. زندگی همین روزاست.(من سابق منتظر بود، الان نه دیگه)
ولی اینم بگما! پروژه شهریورم به خیر و خوشی بگذره از مهر مسلما بیشتر هم بهم خوش میگذره...
خلاصه که این روزها خیلی التماس دعا! انرژی مثبت بفرستین برام ممنون میشم؛))