!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

زندگی همین یه باره!

آخرین باری که بی منطق حالم خوب نبود شش هفت سال پیش بود ! وقتی خودمو پیدا کردم میگفتم مگه میشه همچین حالی داشت اصلا؟! دقیقا مشکلم چی بوده؟! 
هفت ساله من بی دلیل دلم نگرفته ! حتی یادمه دوماه پیش که الف.میم(اسما) از این حالش شکایت میکرد کلی دلیل و منطق واسش گذاشتم رو میز که حق نداری این مدلی باشی!
امروز برای خودم از اون روزها بود , یکی از اون روزهای سیاه بی دلیل 
با کسی حرف نزدم که انرژی منفی منتقل نکنم , فقط چند کلامی با سه نفر
اومدم اینجا بنویسم اونم پیش نویس شد حتی 
نمیتونم انرژی منفی به کسی منتقل کنم , دوست ندارم اصلا . اگر هم گاهی این اتفاق افتاده ناخواسته بوده 
الان باز اون حس سیاه به نقطه اوجش رسید! کلافه ام کرد حسابی . فقط یک لحظه! خود واقعیم یادم اومد.تصمیم گرفتم این حسو بشکنم , اونقدر مبهمه که حتی نمیدونم چطوری! فقط میدونم که نمیخوام لحظات زندگیمو اینطوری (مثل امروز ) از دست بدم.نمیخوام ثانیه هام با حس بد بگذرن 
من همونی ام که توی بدترین شرایط هم حس خوبشو حفظ کرد , الان که مشکلی نیست خداروشکر پس میشه بازم همون لیمو بود دیگه ;-)
هیچ اتفاقی نیفتاد ولی حس میکنم از درون زمین خوردم و میخوام دست خودمو بگیرم بلندش کنم ! 
باید با فراغ بال بیشتری زندگی کنم , باید خودمو بیشتر دوست داشته باشم , باید حال خوبمو به خودم گره بزنم! 
این دفعه که حس و حالم همون همیشگی شد بهش بی توجهی نمیکنم و ازش مراقبت میکنم :-)
شبو با لبخند میخوابم و فردا صبحو با لبخند شروع میکنم مثل همیشه به استثنای امروز :-)
اگه حالتون خوبه ازش مراقبت کنید , اگه نیست پیداش کنید!
حال دلتون خوش :)


یک جنس در نوسان!

از ادمهای دم دمی مزاج خوشم نمیاد , نمیشه باهاشون کنار اومد 
متاسفانه امروز خودم همین مدلی ام :-\ واسه همین نه با کسی حرف میزنم نه به کسی نزدیک میشم . البته هرروز همینه ها ! ولی خب گه گاهی حال یکیو سر راه میپرسیدم.امروز شبیه ادم فضاییهام که نه زبون کسی رو میفهن نه کسی خودشونو میفهمه!
اصلا هم مهم نیست چون میدونم گذراست , فقط اینجاش مهمه که برای حفظ تمرکزم باید تا این درس تموم میشه برم سراغ اون یکی که ذهنم درگیر نشه و نتیجه اش میشه نیاز به منبع انرژی بیشتر ;-) [به ماگ شیر گندم روبرویش نگریسته لبخند میزند]
یه تابلو خطر "نزدیک نشوید احتمال سکوت ممتد" هم نیاز دارم!

+الان هم دارم فکر میکنم نکنه این حال فتوشاپه؟! :-)) اگه جدی بود که اینقدر حوصله تشریح نداشتم , نه؟! 
ولی کلا من خوبم شما هم خوب باشید خوبه ;-)

دردها فراموش نمیشن...

میخواستم بنویسم دیروز تولد خواهرم بود و خیلی خوش گذشت اما....
با اهنگی که پخش شد پرت شدم به چندسال قبل
پدربزرگم بیشتر از یک ماه بود که مریض بود..چندروز متوالی عمو کوچیکه بیمارستان پیشش موند و رسید به شبی که قرار بود پدر من بره بیمارستان
غروب بود...داشتم با میم جیم حرف میزدم صدای جیغ شنیدم..رفتم به سمت صدا..گفت رفت , مرد , دیگه نیست 
عقب گرد رفتم اتاقم , داشتم دنبال لباس میگشتم!! با خودم حرف میزدم باید مشکی بپوشم..ولی جز یه مانتو چیز دیگه ای مشکی نداشتم , هیچی.شوکه بودم,باورم نشده بود
یهو به خودم اومدم و تازه از اونجا شروع شد , من گریه نمیکنم! بخصوص جلوی کسی...شاید تو کل عمرم (به جزبچگی) سه چهار بار جلوی کسی گریه کرده باشم.
دوساعت بعد همسایه ها , پسرخاله وسطی و داییم و ... تو خونه بودن و من بغل داییم گریه میکردم!! صدای ماشین از حیاط اومد و یادمه فقط میدویدم و میگفتم بابا :-( به در میخوردم , به دیوار , به ادمها... رو پله ها سر خوردم و رسیدم بهش...
محال بود جمعه باشه, ظهر باشه , و با نایلون خریدهاش نیاد خونمون... همیشه همون موقع تشنه اش هم بود و منو صدا میکرد.. 
هنوزم داغدار نبودتم...دردها فراموش نمیشن , کمرنگ میشن

ز مثل زندگی

سلام زلزله

دیشب که آمدی

 من ولیلا و حمید را در خواب بردی! نمی دانم دفتر مشقم را از زیر آوار پیدا می کنند یا نه ؟! تو به خانم معلم بگو که تکلیفم را نوشته بودم

راستی بقیه آدم ها چی ، تکلیف شان را انجام داده اند ؟ دیشب حمید هم که قول داده بود کمتر شلوغی کند دیگر ساکت شد   ساکتِ ساکت ، برای همیشه

همه سنگ ها و کلوخ هایی که پدر بنام سقف بر سرمان انباشته بود ،پیکرهای کوچک مان را در هم کوبید و ...حمید در زیر اوار ، نگران ترس لیلا از تاریکی بود و می گفت نترس " خویشه گی خاسم  " من هستم 

ولی بعد از مدتی ، دیگر نه حمید بود و نه لیلا و نه من

می دانی زلزله ، ما که رفتیم 

ولی روح کوچکمان دید که خیلی ها آمدند

همه آنهایی که هیچ گاه در روستایمان ندیده بودیم شان

لودر هم آورند ، با کلی کمپوت شیرین و بسته های غذا!! ولی ما دیگه نبودیم ،اگر هم بودیم که با دهان پر از خاک ... بگذریم 

لودر که می دانی چیست؟همان ماشینی که در شهر ها برای ساخت خانه از آن استفاده می کنند و در روستاها ، برای برداشتن آوار از سر مردم

مصاحبه هم کردند که قرار است وام بدهند و دستور داده اند خیلی خیلی خیلی سریع باشد..همان وامی که به دلیل نبودن ضامن برای پدر برای دادن نصف آن نیز ، هرگز موافقت نکردند 

کاش قبل از آمدن تو ، وام را داده بودند تا پدر خانه بهتری برایمان بسازد

تا پدر مجبور نباشد هی با گل و سنگ سقف را بپوشاند

وای " باوگم "   ، چقدر سنگین کرده بودی ، این آوار را

نمی دانم زلزله شاید برای دادن وام پدر ، به پادرمیانی تو احتیاج داشتند

می دانی زلزله

با آمدن تو ، روستای ما را شناختند

می گویند کمک به زلزله زدگان ثواب دارد ، درست

ولی مگر کمک به روستاییان برای زندگی بهتر ، ثواب ندارد؟

راستی چرا برخی آدم ها برای بیدار شدن و لرزیدن قلب شان به ۷/۳  ریشتر لرزه احتیاج دارند ؟

می دانی زلزله به چه فکر می کنم

به روستای بعدی ، ثواب بعدی ، درمانگاه بعدی و دستورات بعدی

و به زنده های لودر و همدلی  ندیده..به پدرهای روستاهای دیگر که با تنگدستی ، آوارهای بعدی را تکه ، تکه ، تکه بر سقف خراب خود می چینند تا روزی مریم و لیلا و حمیدشان را از زیر آن بردارند

دلم برای لیلا و حمید و مریم های روستاهای بعدی می سوزد

می دانی زلزله ما که رفتیم ولی خدا کند روزی بنویسند :

" ز" مثل " زندگی"


+سآرآ میشه یه خبر از خودت بدی؟؟ سالمی؟؟  یه کامنت ترسناک گذاشتی و رفتی :/

هی توو ذهنم تکرار میشه

چشام بسته است ولی فکرم...
پوف

تلخ!

فقط یک بار خواستم قهوه امو تلخ نخورم , یکم شیرین باشه
یک بار خواستم روی تخت تست بزنم
خواهرم اومد سوییشرتمو بهم بده قهوه رو ندید و مستقیم گذاشتش روش! ماگ به اون بزرگی!!!
الان با تشک قطور تختم چیکار کنم دقیقا؟! با یه قیافه به شدت مظلوم نشستم پایین تخت تست میزنم :-\  شب کجا بخوابم؟ :-\کی اینو جمع کنه ؟ :-\ 
کتاب عربی خراب شده رو چی؟ پام که سوخته حتی؟ الان نباید یکی برام قهوه بیاره؟:-\ حتما باید تنها باشم؟ :-\
بعضی حسهارو نمیشه بروز داد! یعنی نمیتونی! مثلا این حجم از عصبانیت , ناراحتی یا چی؟! برای یه ادم خسته اخرهفته :-\ 
فضا برای نفس کشیدن کمه :-X

چقدر غر :-D

کلا انرژی منفیه

اعصابم خورده از دست خودم  ، با حجم زیاد! 
سوال خیلی مزخرفیه! ولی واقعا کسی راهکار بی سروصدایی واسه حذف ادمها از زندگی داره؟!
دلم نمیخواد ادمهای دورو و متظاهر, دروغگو , بی رحم حتی! و بچه رو دیگه تحمل کنم , بسه هرقدر باهاشون کنار اومدم.مجبور که نیستم 
از فضای تلگرامم متنفرم الان :-\ از اعتماد ۱۰۰% خودم به بقیه بیشتر :-\ اه 

یک ساعت مرگ اتفاقی

3/7/96

11:30 Am

اتفاقی که امروز خیلی یهویی متوجه شدم واقعیه و ۸۰% احتمال وجودش توی زندگیم هست رو حتی تصور هم نمیتونی کنی,از ذهنت هم رد نمیشه چیه...اونقدر بزرگ و فاجعه ست که شک ندارم توی زندگی هرکسی درموقعیت من پیش بیاد کل زندگیشو تعطیل میکنه,می میره!.به معنای واقعی!! قطعا میتونم بگم می میره!

منم مردم!! ولی فقط یک ساعت! 

میدونی چطوری بود؟تنها خونه بودم داشتم درس میخوندم و یهو مثل یه شهاب سنگ افتاد جلوم! کتابمو بستم و رفتم اشپزخونه دیدم ظرف کثیف هست و شروع کردم به شستن اونا و همزمان به پهنای صورت اشک ریختم.زاار زدم!! کلی تو ذهنم تحلیل و تجسم کردم و نابود شدم,بعدش اقدام کردم به

سالاد درست کردن! 

یک لحظه چنان شکستم که جلو یخچال زانو زدم و بازم زاار زاار!

یک ساعت مرده بودم,زمان متوقف شده بود و الان باز من لیموام.این زندگی منه و اینم شرایطش.من یک عالمه دوست صمیمی و نزدیک دارم و از همه نزدیکتر همون میم.جیم خاص خودمه که میتونم بگم واسش مثل کف دستم! ولی حتی با اونم نمیتونم در این مورد هیییچ صحبتی داشته باشم. تا این حد که اگه یکیو بذارن جلوم بگن یک ساعت دیگه زندست بازم نمیتونم حتی به اونم بگم! 

حتما دور از ذهنه ولی عین واقعیت زندگی من الان همینه.این اتفاق باید منو از پا درمیاورد و موفق هم شد! اما فقط همون یک ساعت

همونقدر که عاشق دنیایی ام که خودم واسه خودم ساختم و توش زندگی میکنم , از دنیای بیرون متنفرم,همینی که هممون داریم توش زندگی میکنیم . خیلی هم لعنتیه,فقط منتظره ببینه تو داره بهت خوش میگذره و توی ذهنت ادعا میکنی قهرمانی , تالاپی گند میزنه بهش! ولی متاسفم! عددی نیستی , میدونم من مردم ولی روحی از خودم ساختم که از دوساعت پیشم بیشتر دوستش دارم! باور نکردنیه ولی درست همه این اتفاقات افتاد  توی یک ساعت

میدونی چیه؟! من هیچوقت واسه خودم نوشابه باز نکردم! هیچوقت خودمو تحویل نگرفتم , همیشه درحال تمجید و تعریف شنیدن از هرکسی بودم ولی همون زمان هم هیچ حسی نداشتم,هیچی! نه غرور,نه سرور نه توهم و ادعا...هیچی هیچی هیچی! میخوام خودمو بخاطر تمام بی محبتی هام ببخشم! همینجا بهت بگم خودم عاشقتم و از این به بعد تو رو از همه بیشتر دوست دارم و میجنگم واسه هرحس خوبی که دوستش داری! از این به بعد باورت میکنم که وجود داری. اگه یکی یه چیزی ازت شناخت و گفت و تحسین کرد اون واقعا تویی! باورش کن بابا(از نداشتن اعتماد به نفس به هیچ عنوان حرف نزدم چون اونو دارم!!)

شاید از نظر خودت تواضعه ولی نیست!.حتی شاید فکر کنن تظاهره! 

اینم بگم همه ادمهای اطرافم اینطوری گل و بلبل نیستن:-) از بین همه اونها هستن کسایی که هیچ از من خوششون نمیاد و متنفرن. اثباتش هم بات ناشناس تلگرام که میون همه کامنتها, چهار نفر چنان ابراز تنفر کردن که من باورم نمیشد واقعیه

پس چرا نمیبینمشون اطرافم؟!اینا خیلی ترسناکن ها!! 

بگذریم! با این اتفاق امروز نمیدونم چه حسی برام مونده و میتونم ادمها رو دوست داشته باشم هنوز یا نه, میتونم اعتماد کنم یا نه! الان تنها چیزی که میدونم اینه که میخوام تنها باشم , تا وقتی که خودم نخوام کسی بهم نزدیک نشه.

ولی قوی تر میتونم باشم, تلاش بیشتر میتونم داشته باشم , انرژیهای مثبت شخصی بیشتری میتونم داشته باشم و پرقدرت تر از قبل میتونم واسه خود خود خودم ادامه بدم 

و دارم میرم که درس خوندنمو ادامه بدم بدون هیییچ فکر اضافه ای! حتی واسه اینکه به خودم و لعنتی ترین دنیا ثابت

کنم که اره دقیقا این منم! همیقدر قوی و در مقابل انرژی منفی سنگ!صخره حتی! امروز باکیفیت تر از دیروز درس میخونم, بیشتر از دیروز میخندم, و صدبرابر بیشتر از دیروزهای گذشته خودمو دوست و باور دارم :-)


+ امروز که حالم خوووب خوبه و همه چیز مرتبه اصلا قصد پست کردن اینو نداشتم اما ثبت میکنم یادم بمونه :-) 

+معجزه زندگی دقیقا همونجاست که میم.جیم حالتو بپرسه و بگی نمیتونم واست توضیح بدم و اون دقیییقا بگه چه اتفاقی افتاده!! و من هنگم که تو چطوری فهمیدی؟! و بگه نترس رمال نیستم :-)) هنوز باورم نمیشه ولی ارزششو داشت سه ساعت وقت بذارم و صحبت کنم و به جاش بقیه روزهای اینده رو به طور خالص و بی هیچ نگرانی به دست بیارم 

+همه حسهام برام مونده و هیچی تغییر نکرده :-) به اون تفکرات اولیه وقتی با یه چالش مواجه میشید اهمیت ندید, میگذره :-)

+پست قبلی شعار نبود! این اتفاق هنوز هم وجود داره ولی گفتم که بیاید خاصترینو بسازیم ,دقیقا همینطوری 

حالتون خوب خوب خوب :-)


هیس!!

زندگی جانم...

برو و وجب به وجب این دنیا را بگرد

ببین کسی را پیدا میکنی مثل من سنگ صبورت باشد؟؟؟

مثل من وقت هایی که ناراحتی دنیا را بهم بریزد؟؟؟

 خودش را به آب و آتش بزند تا غصه از آن صورت نازت جداشود؟؟؟

مثل من وقت هایی که عصبی هستی سکوت کند و بگوید:باشد هر چه تو میگویی،اصلا هر چه تو میخواهی..

مثل من وقت هایی که عصبی میشود

هیچ گاه به روی تو نیاورد و در اوج عصبانیتش به روی تو لبخند بزند؟؟؟

مثل من وقت هایی که اخم میکنی هزار شوخی و لطیفه و خاطره تعریف کند تا تو اخم هایت بازشود...؟؟؟

اشتباه کردی زندگی جانم...

سنگ زدی بر سنگ صبورت

حالا برو و دنیا را بگرد و مثل من سنگ صبور پیدا کن

به قول آن جمله قدیمی که میگوید"گشتم نبود،نگرد نیست...

#امیرعلی_اسدی

عروسی یا مرگ....

اینو یادتونه؟ 
دیروز یه شماره ناشناس بهم پیام داد و بعد از معرفی فهمیدم همین دوستمه.شوهرش روز عروسیشون گوشی واسش خریده و از اتلیه به من پیام داد...دیشب عروسیش بود.
بماند که یک ماه قبل از عروسیش زنگ زد به من و گریه میکرد که دلم میخواد دعوتت کنم ولی نمیتونم,میدونم تو رو ببینم نمیتونم خودمو کنترل کنم...منم از خدا خواسته گفتم نه اصلا منو دعوت نکن,ترجیح میدم یه وقت دیگه ببینمت
برم اونجا کیو ببینم؟! پدر و مادر بی رحمشو یا شوهری که هیچ حسی بهش نداره؟! اون جشن فقط اسمش عروسیه...

امروز دوست مامانم,  رویا  , با سه تا بچه اش اومده بود خونمون تا الان. رویای قصه ما خیلی شاده! کلی مشکل داره ولی روحیه خیلی شاد و باحالی داره 
یه پسر کوچولوی چهار پنج ساله به اسم طاها داره,از اونایی که پوستشون سبزه است با چشمای مشکی جذاب! طاها خیلی دوست داره ازدواج کنه:)) از بخت بد ما! تا ما رو دید پسندید!! مگه ول میکرد؟؟!! اغاجان من فقط بچه ها رو تا وقتی که حرف نمیزنن و راه نمیرن دوست دارم بیخیاال!
منو چسبیده بود میگفت مامان لیمو سفیده من میخوامش:)) میگم طاها ببین من سفید نیستم خیلی هم بدم,میگه نه دوست دارم با من ازدواج کن!! 
خب من امروز حس و حال مهمونیو نداشتم وااقعاا! ولی اصلا به روی خودم نمی اوردم و اتفاقا کلی هم تحویلشون میگرفتم.بعد طاها هم بیخیال نمیشد! از صبح گذشت و گذشت و گذشت تا همین دوساعت پیش که من روی صندلی نشسته بودم طاها هم تو بغلم بود.گه گاهی هم برمیگشت لپ منو میبوسید منم واسش لبخند میزدم 
یهو دیدم بهار خواهرش و خواهر خودم شال گرفتن رو سر من و طاها و یکیشون دمپایی میسابه!!!! مامانشون هم شروع کرد به کل زدن و خوندن و کل خونه رو هوا بود 
مامانم اومد گفت بیاید بریم اونطرف اینجا همسایه ها میشنون
هیچی دیگه! من و طاها نشستیم وسط. مامان طاها یه بشکه اورده بود تمبک میزد و میخوند"جینگه جینگه ساز میاد و..." عروس چقد قشنگه.. " از اون طرف خواهرش و خواهرم و اون یکی داداشش میرقصیدن و جیغ و هورا و یه قالیچه کوچولو هم گرفتت بودن دستشون به عنوان عکس اتلیه!
یک لحظه دیدم دیگه واقعا خیلی دارم خودمو کنترل میکنم این کارا چیه دوستان؟! بهار اومد یه چادر انداخت رو سرم منم مقاومت نکردم, همون زیر یاد دوستم افتادم 
یاد حرفی که امروز بهش زدم" اون الان شوهرته بهتره با این موضوع کنار بیای ارامش داشته باشی,درضمن به این فکر کن که الان دیگه کسی نیست هر روز بهت سرکوفت بزنه" 
یه پوزخند به خودم زدم با این جواب دادنم,  تو نمیتونی یه شوخی این مدلی رو تحمل کنی لیمو, اون بنده خدا همچین مراسمی رو دیشب خیلی جدی گذرونده و اتفاقا با ادمهایی که نیومدن مثل تو قربون صدقه اش برن و بگن و بخندن و همه چیز اوکی باشه,  چی میگی؟! 
یادمه دو سال پیش یه رمان نوشته بود که داد من بخونم, بهم گفت که شخصیتهای اصلی رمان من و توییم! 
خودش معلم بود , داشت توی یه منطقه محروم طرح(؟!) میگذروند و تهش هم با یه مرد خیلی متشخص خیلی رویایی ازدواج کرد! منم پرستار بودم و سرگردون:)) یادمه حین خوندنش مداد گرفته بودم دستم و هرجاش باب میلم نبود غر میزدم,زیر پرستار هم خط کشیده بودم که من کی حرف از پرستاری زدم؟! شاید رمانش داره واسه من محقق میشه و سرگردونم!! اما واسه خودش حتی یک درصد
چند مدت دیگه میرن بوشهر زندگی کنن...بهش گفتم نمیام عروسیت ولی حتما میام خونه ات...
حتما خیلی توی لباس عروس خوشگل شده...کاش سرنوشتش این نبود...
نشستم لب پنجره به نقره ای اسمون نگاه میکنم و چقدر دلگیره...
راستی! میدونی صبح چی گفته بود که من اونا رو جواب دادم؟
"لیمو خود خود مرگه...هیچی جز حس مرگ نیست"


آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan