!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

گل عشق :))

اسم من ، اسمِ یه گله!
میم کوچیکه خودش نیومد اما واسم گل اسمم رو طبق معمول فرستاد و منم که ذوووووووق ☆☆☆
هر وقت این گلها رو میبینم پر از حس خوب و عشق میشم.
اصلا فکرش رو نمیکردم امروز هم واسم گل بفرسته
دیوار خونمون دیگه داره پر میشه از گلهای من :)) اخه همه رو خشک میکنم نگه میدارم
فقط یه بار یکیشون پیشم خراب شد :( که جبران شد ؛)
خوشحالم کرد واقعا *_*

در مترو می نویسم!

این امتحانم هم برخلاف انتظار خیییلی خوب بود.
به خیر گذشت :))) چقدر نگرانش بودم و چقدر اعصابم رو خورد کرد واقعا
اما تموم شد.دیگه تا چهارشنبه امتحان سختی ندارم
الان هم دارم میرم برای اخرین بار توی بهار میم بزرگ رو ببینم :) کاش اون یکی میم هم بود.دلم براش تنگ شده ... واسه شیطنتهاش و خنده هاش! 

بوی گیسویش مرا دیوانه کرد

اینم از فرجه ها ! 
فردا میفتیم رو دور امتحانها که البته دوتای اولی سختترن و همین هفته هم تموم میشن راحت میشیم
میم میگه نمیشه تو هر بار امتحان داری استرس داشته باشی.کل زندگی قراره چالش داشته باشیم و تو قراره واسه هر چالش انقدر استرس داشته باشی؟!نمیشه که.باید یه فکری واسش بکنیم
راست میگه.خودم بیشتر از اون اذیت میشم
الان خوبم.
اما واقعا باید روش کار کنم.
و اینکه از فرجه ها بهترین استفاده رو کردم و از تلاشم راضی ام.تهش همین بود
بریم ببینیم این ترم رو چیکار میکنیم و بعدش هم برم خونه و دوماه و اندی وقت واسه تقویت بقیه علاقه مندی هام و ... بذارم *_*
و درست همین لحظه دارم فکر میکنم اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم!خوشحالم دارمت


حال دلتون خوش :)

دوستای صمیمی

فرق دوست و خانواده اینه که دوست رو خودت انتخاب میکنی
دوستهایی که خوبن باهات میمونن ، ماندگارن و بعد از چند سال میشن خانواده ی اکتسابیت ! اینا نعمتن واقعا... تعداد واقعی هاشون کمه.نادرن
داشتم آرشیو وبلاگم رو نگاه میکردم دیدم اولین هاش برمیگرده به تیر 95!
تازه این اگه اشتباه نکنم چهارمین وبلاگمه.
هر کدوم از اون سه تا قبلی رو کمِ کمش یک سال داشتم و بعد بنا به دلایلی یا پوکید یا خودم دیگه ننوشتم و مهاجرت کردم!
از اون طرف به تو و دوستهای دیگه ام که توی اون دوران پیدا کردم فکر میکنم
به اینکه گاهی اوقات حتی یادمون میره چندددد ساله با همیم بدون هیچ مشکلی ...
به این فکر میکنم که کنار بعضی از دوستهام بزرگ شدم.خندیدم و گریه کردم و مراحل مختلف زندگی رو گذروندم
گاهی همدیگه رو از یاد میبریم.نامهربون میشیم.قدرنشناس سالهای دوستیمون میشیم 
اما با این حال باز هم دوستیم.دوستهای قدمت دار

(پست انتشار در آینده ست و نمیدونم وقتی قراره منتشر شه کجام و چه حسی دارم ! )

ساعتم را کوک کردم

ساعتم را کوک کرده ام به وقت آمدنت
تو راهی شده ای 
به وقت تمامی حرف های دل

کمتر از دوازده ساعت دیگه تمام دلخوشی هامو یه جا دارم :)

راه افتادم ...

دلم تنگه

دوست دارم برم خونه!
که احساس تعلق کنم
که عطر عزیزانم مشامم رو پر کنه
همین

به خط آخر پست که رسیدم اشکم ریخت روی گونه ام و دلم برات تنگ شد!

بابام برام یه فیلم 7 دقیقه ای از حیاط خونه مون فرستاده ...
هفت دقیقه ایستاده و از رعد و برق و تگرگ و بارون فیلم گرفته
قبل از دانلود شدن فیلم با خودم گفتم بیا هفت دقیقه بریم خونه ببینیم چخبره!
حین دیدنش یاد سوال میم افتادم که تو دلت واسه خونتون تنگ نمیشه؟
و جواب بی رحمانه ی منفی خودم
گفتم دلم واسه خانواده ام تنگ میشه اما واسه خونه نه.
و الان با دیدن این فیلم به یاد تمام 19 سالی که توی اون فضا زندگی کردم افتادم
روزهای بچگی و بازی هام با داداشم
مهد رفتن و مدرسه رفتنهام
از دست دادن دوتا پدربزرگم
عاشق شدنم هم حتی توی اون خونه بود ... 
توی اون خونه من بزرگ شدم به معنای واقعی کلمه ...
یه روزایی از ته دل شاد بودم و یه روزایی واقعا غمگین
یه روزهایی حتی از اونجا خسته شدم و دلم خواسته بذارم و برم
توی باغچه ها گل کاشتم ، سبزی کاشتم ، درختها رو آب دادم و حتی میوه ها رو قبل از اینکه کامل برسن چیدم و خوردم
من توی حیاط اون خونه می نشستم و واسه میم شعر مینوشتم ، متن می نوشتم
همونجا ورزش میکردم و میرقصیدم و درس میخوندم
اونجا زندگی کردم.شکل گرفتم.تصمیمهای بزرگ بزرگ گرفتم ....
عید که خونه بودم ، هر جا قدم میزدم یاد تمام اون روزها میفتادم ...
خونه ی قشنگ و آرامش بخشم .... نمیدونم چرا دلم برات تنگ نمیشه در حالی که تو هیچوقت با من بد نشدی! و همیشه پناهم بودی
اینو بدون من عمیقا دلم میخواد همیشه حس کنم هستی و میتونم بهت سر بزنم ....


مهر

داشتم باهاش خداحافظی میکردم که گفت ببین ! من وقتی حالم بد میشه میرم
خوب که میشم برمیگردم حال خوبمو با تو تقسیم میکنم

نمیدونه تماسم که قطع شد نشستم با این جمله اش گریه کردم و قربون صدقه اش رفتم و تو خیالم باهاش حرف زدم که یه روزی همه ی اینها رو برات جبران میکنم

من هنوز کامل نپذیرفتمش

هیچ آدمی قرار نیست همراه همیشگی تو باشه تو دنیا 
این یه امر کاملا بدیهی و منطقیه و باید بپذیریمش
باید یه بخشهایی از خودمونو همیشه واسه خودمون نگه داریم واسه اون روزهای تنهایی مطلق
یه بخشهای باحال و حال خوب کن! :)
اتفاقا حقیقت تلخی نیست.جالبه
همه مون گاهی نیاز داریم توی دنیای خودمون سیر کنیم بدون اینکه کسی باشه

دلی دارم پر از شوق وصالش ...

عصر جمعه در حال درس خوندن و استفاده از ته مونده های انرژیم میدونی یهو چی یادم اومد؟!
تمام روزهایی که با شوق من زودتر رسیدم و کل تئاتر شهر رو زیر نظر گذروندم که پیداش کنم!
اینکه هر آدمی از کنارم میگذشت یه لبخند گنده روی لب من میدید و بس
این اواخر حس میکردم میاد یه جا قایم میشه منو زیر نظر میگیره :]]
درسته هربار شوخی میکنم که دیگه از این به بعد زود نمیرم اما مطمئنم که بازم زودتر از اون میرسم. 
راستش عمدا زودتر میرسم که این حس قشنگ رو از خودم نگیرم :)
دفعه آخری که ازم پرسید رسیدی؟! گفتم نه که عجله نکنه و بیشتر اون حسم رو ذخیره کنم ! پنج دقیقه بعدش بهش گفتم رسیدم!
الان دلم تنگ شده واسه اون حس ...
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ . . . ۸ ۹ ۱۰
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan