!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

سلام 21 سالگی عزیزم

امروز تولدمه !
امسال یه حس متفاوت تری نسبت به سال های قبل دارم
شاید دلیلش اتفاق هاییه که افتاده
میدونم توی آرشیو وبلاگم که بگردی شاید بیشتر پست های 20 سالگیم حالت ناراحت و متعجبی داشته
ضربه ی روحی بزرگی خوردم که به نظر خودم خداروشکر خیلی خوب تونستم خودم و احساسم رو جمع کنم و 6 ماهه به خودم بیام.طوری که الان با یادآوری اتفاقی که برام افتاده دیگه زخمم تازه نمیشه.نمیگم ناراحت نمیشم چون امکانش هست.اما یاد گرفتم قوی باشم
یاد گرفتم راحتتر از کنار مشکلات بگذرم و حلشون کنم یا بپذیرمشون
یاد گرفتم بیشتر روی سفیدی های زندگی و آدمها تمرکز کنم
توی سالی که واسم گذشت یه روزهایی خودم رو تنهاترین آدم زمین می دیدم.یه جاهایی حتی از عزیزترین آدمهای زندگیم هم ناامید شده بودم اما باز هم تونستم خودم رو سر پا نگه دارم
با وجود سختی هایی که بود نذاشتم چیزی به موفقیت تحصیلیم ضربه وارد کنه و خیلی پررنگ در نوع خودم درخشیدم و خودم رو به خودم ثابت کردم
تنهایی خوب شدن رو یاد گرفتم
حتی یاد گرفتم در بدترین شرایط هم اگر خودم اراده کنم میتونم عادات جدیدی بسازم و زندگیمو ادامه بدم
راستش دوست دارم قهرمانم توی سن بیست سالگی خودم باشم.چون نقش خودم همه جا خیلی پررنگ بود
نشستم یه نقاشی عدد 21 با ذوق واسه خودم کشیدم
بعد از حدود یک ماه نشستم درسهای دانشگاهم رو خوندم تا جایی که انرژی داشتم
اون لغاتی که چندین سال نخونده بودم و هی کشش میدادم رو دو هفته ای خوندم
و تا جایی که تونستم یک روز مونده به تولدم تلاش کردم تا احساس مفید بودنم بهم برگرده
چرا؟ چون من معتادم! اعتیاد دارم به حسِ "مفید بودن" 
و اگه یه روز از زندگیم این حس رو نداشته باشم حال خوش و ثابتی ندارم
من یعنی پویایی و تلاش
من یعنی امید و آرزو
من همونی ام که نه سال پیش برای مراقبت از درون خودم وبلاگ نویسی رو شروع کردم و یاد گرفتم احساساتم برای خودم ارزشمند و قابل تامل باشن ، حتی اگه همه ی دنیا باهام مخالف باشن
من توی بیست سالگی نیمه ی تاریک خودم رو هم کشف کردم و باهاش کنار اومدم
پذیرفتم که منم ممکنه گاهی اوقات حسودی کنم اما رفتار بدی در برابر آدمها از خودم نشون نمیدم
خودم رو شناختم که انقدری عاشق خودم هستم که بالا و پایین احساساتم برام مهم باشن و به همین دلیل سعی کنم دیگران رو هم با همین چشم ببینم.این باعث شد حتی وقتی عصبانی ام هم با زبونم کسی رو اونقدری اذیت نکنم که خودم یه روزی اذیت شدم.اگه کسی رو رنجوندم برای حال خوبش تلاش کنم و بی تفاوت نگذرم
شاید بتونم بگم بزرگترین دستاورد بیشت سالگیم دیدن خودم بود! دوست داشتن خودم ! 
من در بیست سالگی خودم رو محکم و با عشق بغل کردم و حالا آماده ایم که بریم برای شروع 21 سالگی بدون ترس و شک ، بلکه با عشق و امید و تلاش
اولین روز از 21 سالگیم اونقدری حالم خوب هست که قرنطینه نتونه اثری بر کم کردن شادی و ذوقش بذاره!
حالم با خودم و دوستهای زیادی که تولدم رو یادشونه و تبریک هر کدومشون ذوق زیاری بهم میده خوشه
دیشب چندتا فیلم برام فرستادن که به قول میم مثل فیلم سینمایی بود انقدر که براشون وقت گذاشته بودن و زحمت کشیده بودن و من با دیدن تک تکشون اشک شوووق ریختم و ذوق کردم.دوستهای زیادی بهم تبریک گفتن که خیلی دلگرم تر از قبل شدم
واقعا خوشحالم که تعدادشون هم کم نیست.قدرش رو میدونم
برای خودم و همه آرزوی سلامتی و عشق دارم.
سلام 21 سالگی عزیزم!
تولدم مبارک :) *_*

این برف پیری بر سرم

دلم واسه یه چیزهایی تنگ شده :
روزهایی که با خاله ام و بچه هاش جمع میشدیم خونه پدربزرگ و من تنها دختر اونجا بودم و با داداشم و پسرخاله هام میرفتیم توی کوچه و خیابون و کوه و... میچرخیدیم و خوش میگذروندیم
روزهایی که خونه پدربزرگ رفته بود یه شهر دیگه و باز هم هردو خانواده مسیری رو طی میکردیم و دور هم جمع میشدیم و میرفتیم خونه همسایه پدربزرگ و اونجا با دخترش بازی میکردیم.یکی از نوه ها واسه بازی چهارتایی با دختر همسایه اضافه بود و نوبتی تماشاگر میشدیم
روزی که داییم دستم رو گرفت برد شهر بازی و اون دخترخوشگله رو صورتم نقاشی کشید و بعدش یه خانواده نشستن کنارم و باهام عکس انداختن و من فکر میکردم کار بدی کردم و ناراحت بودم
روزهایی که با پسرعموهای دوقلوم میرفتیم پارک و بازی میکردیم و یه عالمه عکس میگرفتیم و چاپ میکردیم
شب نشینی های خونه عموم و شوخی ها و خنده ها ، داستان تعریف کردنهای جذاب عموم و شیطونی های پسرعموم که منو اذیت میکرد!
عروسی ها و شبهای قبلش که خانوادگی جمع میشدیم دور هم و از روز عروسی بیشتر خوش میگذشت
تفریح هایی که با عموم اینا میرفتیم
اون روزی که پسرعموم برای اولین بار از این تفنگهای شکاری داد دستم و با اولین شلیک تونستم اون هدف تعیین شده رو بزنم ، حس باحال و خفنی که بعدش داشتم
روزهایی که با اکیپ دوستامون مینشستیم پشت در مدرسه و پروانه شعر میخوند و ما هم کف میزدیم :)))
....
نه! ولش کن دوستی ها بمونه واسه بعد.دلم برای خانواده و فامیلهام تنگ شده
همون آدمهایی که قبلا دلمون بهمدیگه خوش بود و خوش میگذروندیم
چیه این بزرگ شدن که هر کدوممون میریم یه جای زمین سرگرم دغدغه هامون میشیم! 

دوبرابرِ دُز تجویز شده

تابستون که دکترم یه قرص خاصی رو برام تجویز کرد دلم میخواست خفه اش کنم! کاملا در مرحله ی انکار بودم :)  دو هفته قرص رو خوردم و دیگه ادامه ندادم و دکترمم قرار شد عوض کنم
امشب اما خودم داوطلبانه و و حتی با شوقِ اثرش ، قرصها رو پیدا کردم و دوباره خوردمشون.
معتقدم دیگه هیچ چیز نمیتونه این بخش از من رو به حالت قبلش برگردونه

از رنجی خسته ام که از آنِ من نیست ...



کم دارمت

دلم واسه میم خیلی تنگ شده
خیلی زیاد
این روزها چیزی که کم دارم یکم کنار میم نشستن و آرامش گرفتنه
خیلی با هم فاصله نداریم اما مدتهاست نتونستیم همدیگه رو ببینیم
و میدونی چیه؟ امروز تو راه سلف یکی رو دیدم که خیلی شبیهش بود و مغزم نمیتونست باور کنه که این خودش نیست.یکی دیگه ست.غریبه ست
دیشب هم داشتم به ستاره ام نگاه میکردم و میگفتم کاش زودتر تموم شه این روزهای خاکستری پررنگ ...
کاش روزهای خوب واسه هممون بیان
شادی حق ماست

برگشتم خوابگاه!

اون روز چهارشنبه که رسیدم رفتم دفتر تعاونی که ازشون بلیط خریده بودم یه شکایت نوشتم ولی خب تاثیر خاصی نداشته تا الان! برام مهم نیست
همین که سکوت نکردم خیلی ارزشمند بود و دیگه هیچوقت با این تعاونی ارتباط برقرار نمیکنم :))) 
پنجشنبه عروسی پسر عموم بود و فضای جالبی داشت.کلی رقصیدیم و تخلیه انرژی
فندقم انقدر بزرگ شده که دیگه بهش میگم پتو *_* خیلی دلم براش تنگ شده بود
سعی کردم از کنار خانواده بودنم این چند روز لذت ببرم و همینطور هم شد
مادربزرگم برام یک عالمه کتلت و مربا پخته بود و حتی نون سنگگ هم خریده بود *_* موقع اومدن رفتم پیشش و دیدمش و خوراکی هامم گرفتم و تمام :))
از سه شنبه که رفتم تا امروز صبح سه شنبه! تقریبا یک هفته شد
خوش گذشت.خوب بود.حتما ارزشش رو داشت
تجدید قوا کردم
ولی با اینکه اتوبوس برگشتم راننده هاش و خدمات رسانیش عالی بود ، وسط راه لاستیکش سوراخ شد و معطل شدیم واسه تعویضش
به میم میگفتم انقدر رفت و آمد داره اذیتم میکنه که یا برم دانشگاه و دیگه تا پایان تحصیلم برنگردم!یا برگردم شهرم و دیگه هم نیام :)))
یه عالمه وسیله اوردم و در حدی چمدونم سنگین بود که راننده اسنپه میگفت آدم تو این حمل میکنی؟!دو نفره به زور جا به جاش میکردن! اما این جانب 7 صبح توی هوای سرد و مه گرفته ی خوابگاه یک مسیر خیلی طولانی رو کشیدمش تا جلوی ساختمون و بعد هم سه بار سه طبقه رو بالا پایین کردم و به هر سختی بود رسوندمش به اتاق
تا 1 بعد از ظهر دستهام مللللللتهب شده بود و سوزش وحشتناکی داشت.خیلی بد بود
اما این قدرت بدنیمو خیلی دوست دارم! تا الان به خودم ثابت کردم توی این موارد نیازمند کمک نیستم و خودم از پس خودم برمیام
الان هم 7 شبه.تا 5 کلاس و آزمایشگاه بودم
شلغمم داره میپزه.میوه هامو خوردم.یه کوچولو علائم سرماخوردگی داشتم واسه همین دارم به خودم رسیدگی بیش از حد میکنم که اینجا تنهایی مریض نشم :(
یک عاااااااالمه درس دارم واسه خوندن
از این هفته ، هررررر هفته میانترم دارم به اضافه ی کوییزهای بقیه ی درسها کنارشون
میانترمها تموم شن بلافاصله بعدش امتحانهای آزمایشگاه ها و یه فرجه 4 روزه و پایان ترمها!
رسما قراره نابود شم زیر این بار استرس! از الان نگرانم واقعا
ولی تمام تلاشم اینه که ریلکس باشم و فقط تلاش کنم و میدونم نتایج بهترین حالت ممکنشون میشن *_*
همینا دیگه فعلا!

چه شبا پنجره رو بستم تا عطر یادت نره از خونه ی من

من با هر بار دیدن عزیزانم انرژی ای که کنارشون هستم رو ذخیره میکنم.توی عمق وجودم
وقتی کنارشونم یه دل سیر نگاشون میکنم... بخصوص الان که از همشون دور دورم و کم میبینمشون
با میم این وضعیت خیلی خیلی شدیده
انرژی ای که ازش میگیرم خیلی قویه.خیلی خوبه.خیلی قشنگه.
هرچی بیشتر کنارش باشم بیشتر دلم تنگ میشه
آخرین باری که پیشش بودم چون خیلی وقت بود ندیده بودمش ، با حضورش سعی کردم خلاهایی که در نبودش واسم پیش اومده رو پر کنم ولی خیلی موفق نشدم چیزی رو واسه بعدا ذخیره کنم.
ولی به روی خودم نیاوردم تا الآن
تا این هفته.
کمبودش پا گذاشته روی گلوم :(

کاش ای کاش کنارم بودی تا ببینی که چقدر دلتنگم

دپ

حالم گرفته ست :/  خیلی خیلی :|
6 روزه محبوسم بدون هیچ تنوع و تفریح و ...
تمام تلاشم رو میکنم اخر این هفته برم خونه.واقعا دیگه دلم تنگ شده واسه خانوادم و فندقم

خانه ی دوست

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید

نیاز

زندگی چقدر پوچ و بی هیجان میشه وقتی از چیزهایی که دوست داری محروم میشی یا نداریشون در اون لحظه
کلا انگار زندگیم یک سری تلاشهای بی پایان برای رسیدن به موفقیت هاست به اضافه ی چاشنی هایی که اضافه میشن تا شیرینش کنن
مثلا اگه کسی رو نداشته باشی که موفقیت هات رو باهاش شریک شی ، یا کسی که وقتی موفق میشی بهت افتخار کنه ، یه روزی بالاخره دست از تلاش کردن میکشی
یا اگه توی پیله ی تنهایی خودت باشی و حال کسی رو خوب نکنی بالاخره یه روز حال خودت هم به حد نرمالی میرسه و نمیفهمی دقیقا چه حسی داری
وقتی کسی جایی منتظرت نیست
وقتی کسی نگران حالت نیست 
و و و
میخوام بگم ماها همه بهمدیگه نیاز داریم و چقدر چقدر چقدر احمقانه ست وقتهایی که این نیاز رو نادیده میگیریم.
مگه میشه بدون خانواده بود یا بدون دوست یا حتی آدمهای گذرای اطرافمون

البته البته اگه انتخاب کنی تنها باشی اون داستانش کاملا جداست و حتما باز هم شیرین و جذاب خواهد بود ... هر آدمی به تنهایی برای خودش کافیه 
اما کسی که انتخاب میکنه مراوداتش محدود به خودش نشه سخت تر میتونه دوباره برگرده به تنهایی

شاید فکر کنید این پست سرشار از خودشیفتگیه! ولی قطعا نیست

به قول استاد روانشناسمون انسان کامل نداریم ...
من هم مثل همه یه سری کاستی ها و عیب ها دارم
اما این روزها چیزی که از خودم میبینم یه دختر خیلی خیلی خیلی قوی و پر تلاشه
کارهایی که خیلی از توانایی یه انسان معمولی بالاتره رو انجام میدم
در خودم نظم و برنامه میبینم و حاااال میکنم وقتی میبینم اگه کاری رو بخوام انجام بدم "توی زمان خودش" و به موقع انجام میدم
من اگه اشتباهی کنم میپذیرمش.برای اشتباه هام بهونه تراشی نمیکنم
ولی اگه معتقد هم باشم که اشتباه نکردم و برای کارهام دلیل داشته باشم دیگه نمیتونی قانعم کنی که اشتباه کردم :))
من خیلی محکمم ، توانایی زیادی برای سازگاری با محدودیتها و سختی های زندگی دارم اگر بدونم نمیشه تغییرشون داد
ولی وای از روزی که یه چالش ، مانع یا محدودیت و سختی ببینم که بدونم میشه حلش کرد.تا زمانی که حل نشه حالم خوب نمیشه ، هرقدر هم تظاهر کنم باز از درون آشوبم
میدونی این روزها یه ویژگی از خودم و بقیه رو با هم مقایسه میکردم (قابل تحمل بودن!) 
یه سری افراد ویژگی هایی دارن که تقریبا برای اکثر مردم قابل تحمل نیست.خوشحالم که اون ویژگی ها رو هم ندارم :||
من اگه به کسی قولی بدم حتما بهش عمل میکنم ، اگه مسئولیتی رو قبول کنم وسط راه شونه خالی نمیکنم. اگه یه ساعتی رو برای قرار معلوم کنم ، حتما چند دقیقه قبلش خودم رو میرسونم.یادم نمیاد کسی جایی منتظرم مونده باشه
من مودبم! بر خلاف خیلییی از ادمها که این روزها تا جایی بهشون فشار میاد شروع میکنن به فحش دادن ، یا حتی یه سری از دوستها که برای ابراز علاقه به قول خودشون بهمدیگه فحش میدن ، من اصلا اینطوری نیستم.حتی دوست ندارم فحش رو بشنوم! 
این اواخر یکم داشتم منحرف میشدم که زود جلوشو گرفتم :)))
میدونی من غیرتی ام! یه غیرت قشنگ از همونها که توی کتابها ازش حرف میزنن.روی حال خوب اطرافیانم غیرتی ام، اینکه کاری نکنم اذیت شن ، اینکه اگه میتونم جایی کمکشون کنم حتما اینکار رو بکنم

میخوام بیشتر به خودم توجه کنم.بیشتر ببینمش.بیشتر حواسم بهش باشه و بیشتر خوشحالش کنم
چون خیلی نسبت به خودم بی رحمم.خیلی ازش کار میکشم و بخاطر دیگران خیلی از خودگذشتگی میکنم
احساس میکنم باید یه مدت به جای دوستی با بقیه با خودم دوست باشم در وهله ی اول.قبل از تشکر کردن از بقیه از خودم تشکر کنم.قبل از دوست داشتن بقیه ، عاشق خودم باشم
خیلی باید از خودم تشکر کنم برای این همه سال تلاش و سخت کوشی و پیشرفت و خسته نشدن :)
دوستت دارم خودم! قدرت رو میدونم و حواسم بهت هست.
همینطوری برام بمون.میدونم خیلی وقتا حواسم بهت نبوده و حتی شاید ظلم کرده باشم بهت ، ولی تو تنها کسی بودی که هروقت خواستم بودی ، هیچوقت خسته نشدی و همراهم موندی *__*
۱ ۲ ۳ ۴ ۵ . . . ۸ ۹ ۱۰
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan