!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

پنجشنبه ی موعود

شهر خودمون که بودم با اینکه اکثر خیابون ها و مسیرها رو بلد بودم باز هم تنهایی جایی نرفتم
همیشه با خانواده بودم.
و الان یک هفته ست که اینجام.مثل ماهیی که از یه ظرف امن رهاش کردن توی دریا
سیر فوق العاده قشنگی رو دارم طی میکنم
چند بار با هم اتاقی هام از دانشگاه رفتیم بیرون و نهایتا یک کیلومتر دور شدیم و برگشتیم :)) که خب اون چیزی نبود
و الآن؟! ساعت هشت صبحه و یک ساعته که خارج از دانشگاه و تنهام
در مترو به سر میبریم
مسیرها رو هم بلد نیستم ولی دارم به سمت مقصدم حرکت میکنم به هر حال
همچنان که پست مینویسم توصیه های ایمنی مادرجان هم میخونم.کاش وقتی برگشته بودم خوابگاه بهش میگفتم نه قبل از رفتن
و این پست تمام چیزی که میخواستم بنویسم نیست!
ادامه دارد ، شاید

نگهبانی :/

امروز با خاله و دخترخاله هم اتاقیم بهی و البته میم رفته بودیم مراکز خرید شهر رو دور بزنیم.البته مسیرمون فقط یه خیابون بود اما به لطف ترافیک و شلوغی هرجا رو تونستیم دید زدیم.
هدفمون هم خرید روپوش بود
وقتی برگشتیم دقیییقا 13 دقیقه از هشت گذشته بود.
ورودی شلوغ بود ما هم با ماشین بودیم بی توجه به نگهبانها رد شدیم.دیدیم داره دنبال ماشین میدوه میاد!! رسید بهمون گفت کی هستید و وقتی گفتیم دانشجوییم گفت بیاید دنبالم ، تاخیر داشتید
روبروی اتاق نگهبانی بودیم.منم اخمام به شدت در هم و چهره جدی
یهو مرده گفت چرا ماتم گرفتید؟! گفتم اخه تنها که نرفته بودیم،با خانواده بودیم.بعد هم فقط ده دقیقه دیر رسیدیم چرا باید ثبت شه
هیچی دیگه گفت به خانوادتون که همراهتونه بگید بیاد و وقتی دید راستشو گفتیم گذاشت بریم :/ بدون ثبت اسم و ... :/
و درست همون لحظه که ما باید جواب پس میدادیم چرا ده دقیقه دیر رسیدیم پسرهای خوابگاه تازه داشتن میرفتن بیرون

+کامنتها رو به زودی پاسخ میدم:)

همچنان دانشگاه

واسم سواله ترم یکی ها چطوری به این زودی دو نفره شدن مثلا ! روز اول کلاس اول دو نفر دست تو دست وارد شدن! کنار همدیگه هم میشینن دوستامون :)) کی وقت کردید آشنا شید؟!
خود دانشگاه هم که کلا بماند.فضا بزرگ و آزاد و ملت هم خوشحال :))
من تا الان هیچ کدوم از اون سخت گیری ها و قانون هایی که قبل از دانشجو شدنم از دانشگاه شنیده بودم رو ندیدم.هیچ کدوم ها !
چرا انقد سیاهنمایی میکنن ملت؟
برنامه کلاس ها عوض شد و حالا دیگه صبح ها هم کلاس دارم :( حیف شد. به قول دکتر قاف ترم خیلی سنگینیه از همین اول :|
از کلاس و هم کلاسی ها بخوام بگم نمیتونم
چون تا الان فقط دوتا کلاس رفتیم ، بدون هیچ معارفه و تدریسی
ولی بچه های خیلی درس خون و پیگیری به نظر میان.یکیشون هم که کلا تو فاز رنکینگه :))  هر استادی میاد همین سوال رو میپرسه.سوژه شده و با وجود تمام خنده های بچه ها بازم بیخیال نمیشه
دلم واسه اون سه چهار نفری هم که وارد کلاس میشن و سلام میکنن و کسی جواب نمیده میسوزه! صدای منم به گوششون نمیرسه.
دیدن این که اکثر هم کلاسی هام هم ساکن تهرانن واسم یک لحظه حس جالبی نداشت و درک نکردم چرا. میان و میرن. منم فقط میام! 
هنوز کتابخونه مرکزی دانشگاه رو پیدا نکردم(در واقع نرفتم). و دارم به این فکر میکنم چرا با اینکه تو ذهنم بود ماشین حساب مهندسیم رو بیارم باز یادم رفت که حالا لنگم و نمیدونم بگم واسم پست کنن یا بخرم
یا اینکه کتابی که امروز استاد معرفی کرد و گفت سر کلاس داشته باشید رو با توجه به اینکه فقط به اطلاعات مسائل نیاز داریم رو بخرم یا با نسخه pdf ش زندگی کنم

اندر احوالات روزهای اول

با پدر وارد دانشگاه شدیم و به نگهبان گفتیم ورودی جدیدم.گفت تاکسی میخواید یا اتوبوس؟دوره نمی رسید به دانشکده ی ثبت نام.
رفتیم با ماشین بیایم از پشت دانشگاه رد شدیم با خودم گفتم چه خشک و بیابونه! بیا برگردیم :))
ولی وقتی از در وارد شدیم مواجه شدم با یه جای فوق دوست داشتنی و دلبر که تمام لحظات رانندگی با چشمای باااز همه جا رو دید میزدم! عین ندید بدیدها:)) ذوق داشتم اخه
رسیدیم به محل ثبت نام و خوش امد گویی و تشریفاتش
اما خب دیر رسیده بودیم! سخنرانی اصلیه تموم شده بود
تنها فرستادنمون بالا واسه مراحل ثبت نام و اونجام کارها انجام شد
رفتیم خوابگاه.و از اون جایی که من با پدر و برادر گرام رفته بودم مجبور بودم تنها برم ببینم چخبره
کلید گرفتم و رفتم اتاق رو پیدا کردم
در رو باز کردم هیییچ کس نبود! تخت ها هم خالی بودن.تخت های یک طبقه! به تعداد تخت ها هم کمد بزرگ داشتیم :) میگم بزرگ چون انتظار یه فایل خیلی کوچیک و داغون رو داشتم. تخت ها هم که عالی.فقط کوتاست! پاهام گاهی میخوره به میله های پایینی که قابل تحمله
از اونجایی که اولین نفر بودم بهترین تخت و کمد رو انتخاب کردم :))
رفتم وسایل رو بیارم.حال جسمی بدی داشتم ، ساک و چمدون و اینام که سنگییین! انگار که حامل سنگن!
اتاقم طبقه دوم بود.اما چه بلایی سرم اومد؟! سه بار اشتباهی با اون بارهای سنگین رفتم طبقه سوم و دیدم اشتباه اومدم! برگشتم پایین
وسایل رو به هر سختی و بدبختی بود آوردم و رفتم که بریم واسه کارهای سلف و نهار بخوریم.
دو بار رمزم رو عوض کردن و همچنان وارد سایت نمیشد.رفتیم رستوران.بابا اینا داشتن نهار میخوردن گفتم من برم یه چک کنم شاید درست شده باشه کارتم
همینطوری که سرم توی گوشی و مدارکم بود و راه میرفتم یهو به خودم اومدم دیدم وسط سلف آقایونم!! خیلی ضایع بود :))) نمیدونستم چطوری برگردم.این بود اولین سوتی دانشجوییمان :d
وقتی برگشتیم سمت خوابگاه میخواستم از پدرجان و برادر جان خداحافظی کنم چشمای بابام خیلی قرمز شد :( گریه ام گرفته بود و صدام میلرزید ولی خودم رو کنترل کردم.اونا که رفتن با خودم گفتم الان میریم خوابگاه کسی هم نیست تا خود صبح زار میزنیم :))) وارد راهرو که شدم دیدم کلی کفش جلوی در اتاقمه!
بله! دوتا هم اتاقی با مادرهاشون اونجا بودن
بغضمو فراموش کردم و خیلی شاد گفتم سلام! و تا الان دیگه خبری از ناراحتی نیست
دیدن اینکه مادرهاشون داشتن وسایلشون رو میچیدن واسشون و کمد و تخت رو مرتب میکردن واسم جالب نبود.نه این که بگم مامان خودم کجاستا!!! خنده دار بود! بابا دیگه دانشجویی ! بزرگ شدی !! نشستی به مامانت نگاه میکنی که وسایلت رو بچینه و دستور هم بدی؟! شرم آوره.
منم کل وسایلم رو نیم ساعته مرتب کردم و گذاشتم توی کمد و تختم هم اماده شد.و چی شد؟! دوتا هم اتاقی رفتن! گفتن فردا برمیگردن
و من ماندم و اتاق و خودم! تا عصر پی ام ها و زنگ ها رو جواب دادم!بعد با خودم گفتم برم یه دوری بزنم محیط اطراف رو کشف کنم.و البته میترسیدم گم شم :))) خیلی بزرگه.خیلی قشنگه :) دوستش دارم اینجا رو.
از هر سمت خوابگاه 200_300 متر دور شدم و البته دانشکده ی دلبرم هم پیدا کردم.میخواستم سوار ماشینهای دانشگاه شم و دورتر برم اما پشیمون شدم.گفتم فردا میام
البته اینکه چندتا سگ هم اون اطراف دیدم بی تاثیر نبود در بازگشتم!!
راستییی!! ظهر که من در حال بردن وسایل به اتاقم بودم یه بار برگشتم دیدم یه گربه ی کوچولوی ناز بغل بابامه! میگه بیا لیمو اینجا هم فندق دارن:)) نازش کردم و بهش غذا دادیم.بابام میخواست برداره ببردش واسه دوست فندق :)))) عصر که برگشتم دیدم گربهه نزدیک نگهبانیه و دخترها هی میخوان از خودشون دورش کنن ، رفتم پیشش و اومد بغلم :))  یه ربع باهاش بازی کردم و تهش پشت سرم میومد. به خوشگلی فندق خودم نبود. :d اما سرگرمی خوبیه
عاشق دسته کلیدمه :)) یه خرس بنفش خوشگله که می گیرم دستم و قدم میزنم :))
وقتی داشتم برمیگشتم خوابگاه با یکی اشنا شدم.29 ساله از مشهد.خیلی خوب بودش :) واسش تعجب اور بود چرا انقدر زود بهم اعتماد کرده! دعوتم کرد اتاقش و از اونجایی که تنها بودم قبول کردم و رفتم. تا 11.5 شب صحبت کردیم :)) بعدش برگشتم اتاقم. و 2.5 خوابیدم!
صبح هم اتاقی خوزستانی برگشت و فهمیدم که تغییر رشته داده و داره میره همون شهر خودش.
خب یکم ناراحت شدم.چون از توابع خودمون بود بیشتر بهم میخوردیم!
عصر پنج شنبه هم با همین رفتیم یکم اطراف رو گشتیم و برگشتیم.خیلی زود! اخه میخواست دربی ببینه
شبش هم رفتیم خود خوابگاه ها رو گشتیم و وسایل ورزشی یافتیم ، سوپرمارکت خیلی خوبی هم پشت ساختمون خوابگاهم هست که میشه با هر مدل لباسی بری خرید
امروز اون یکی هم اتاقیه اومده.خیلی وسواسه انگار. تمیز و پاکیزه بودن با وسواس متفاوته! و مدلم به مدلش نخورده حداقل تا الان.
ظاهرا یکی دیگه هم قراره بیاد.گفتن هم رشته ای خودمه! و شت !!! هم رشته ای نمیخواستم تو اتاقم.جنوبیه ظاهرا.
تا فردا پس فردا دیگه مشخص میشه اوضاع اتاقم قراره چطوری بگذره.
اگه کسی اضاف نشه ، سه نفریم توی یه اتاق پنج نفره :)) و این عالیه
تا هم اتاقیم نرفته عصر بریم یکم دیگه به کشفیاتمون ادامه بدیم
از اینا که بگذریم ، کلا انقدر حس راحتی دارم اینجا و داره خوش میگذره که خیلی راضی ام.خیلی راضی از انتخابم
برنامه کلاس ها هم که حرف نداره :))) فقط دوشنبه ها از هشت صبح تا ظهر کلاس دارم و بقیه روزها کلاس هام ده به بعده *.* 
بی صبرانه منتظر شروع درس هام :)
ذوق دارم و هر چی جلوتر میرم ایده هام بیشتر میشن
زندگی رو مسیرهای زیادی میبینم که میشه توشون درخشید
تغییراتم رو حس میکنم و خیلی شیرینه!
امیدوارم تا تهش همینطوری خوب پیش بره
خدایا مرسی :)

سلاااام :))

پست قبلی رو نخوندم خودم.ولی فکر کنم غمگین و آشفته به نظر رسید :))) که البته همونطوری بود.ولی فقط همون لحظاتی که می نوشتم.حس های زیادی واسه لمس کردن بود.طوری که وقت نشه به قبلی برگردی
کااااش کم کم اتفاقات بعدش هم نوشته بودم.حیف
اما همش تو ذهنمه که باید بیام بنویسم! یه تعهد ناخودآگاه به خونه مجازیم دارم
فقط بگم این زندگی ای که شروع شده با تمام دغدغه هاش انقدررر خوبه! انقدرر دلبره!  و انقدر راه پیش روم دارم که هیچ وقت انقدر حالم باحال نبوده توی حیطه ی درس و زندگی
امیدوارم بمونه و البته خودمم که باید نگهش دارم!
سعی میکنم تا فردا بنویسم و منتشرش کنم:)

سفرنامه ی به سوی دانشگاه!

صبح که صی صی اومد خداحافظی کنه بره مدرسه برعکس همیشه که بوسیدنها و بغل کردنهاش انقدر طول می کشید که به زور! از خودم جداش می کردم، سریع رفت
با خودم گفتم چش بود؟! تا اینکه از اپن دیدم داره اشکاشو پاک میکنه.
بغضم گرفته بود ولی سریع همون چند قطره اشکم هم پاک کردم مامان متوجه نشه
ولی لحظه خداحافظی با خودش انقدر گریه کرد که منم تو بغلش گریه ام گرفت ولی همینطور با بغض می خندیدم می گفتم گریه نکن ببین اون دوتا دارن میخندن بهمون!
سر راه میخواستم چندتا کتاب بدم به قلمبه و با اونم خداحافظی کنم.اونجا هم مراسم اشک ریزان داشتیم :))) بعد جالب این بود خودم هم همزمان میخندیدم اونو به سخره میگرفتم.گفت دم رفتن هم دست از این کارهات برنمیداری! ولی خب همه اینها نهایتا در حد چند قطره اشک بود اونم بخاطر فوران احساسات :)) وگرنه من که چیزیم نیست.(در مرحله انکار به سر می برد)

و الآن
ساعت ده صبح روز سه شنبه ست
پلیس راه یاسوج اصفهان
سیصد کیلومتر تا اصفهان (هفتصد کیلومتر تا تهران )
بابا داره نون خرمایی میخوره و داداش در حال رانندگی
من هم این عقب بین چمدونها و ساک ها و کیف ها خودم رو جا دادم
یک سمتم تا سقف پره کلا.
فکر نمی کردم وسایلم انقدر زیاد شن
منتظرم فافا جاشو با پدرجان عوض کنه و این گوشی جدیده رو بدم تنظیمات اینترنتش رو واسم درست کنه برم با مامانم چت کنم.

ساعت دو بعد از ظهره 
شهرضا هستیم.نهار خوردیم حالام داریم استراحت می کنیم!
اونجایی که ماشین رو پارک کردیم چهارتا ماشین پلاک شهر خودمون بود.یه لحظه کلا یادم رفت اصفهانیم :)
هر بلایی سر گوشیه آوردیم اینترنتش وصل نشده هنوز :/ حوصله ام سر رفت بس همش خوابیدم
و حال جسمیم اوووونقدددر بده که غیرقابل وصفه. دوباره مسکن خوردم به امید بهتر شدن.
راستی یادم رفت بگم! با فندقم خداحافظی نکردم!نتونستم در واقع.موقع رفتن هم بابام دو بار صداش کرد اما من نموندم که ببینمش!
الان مامانم داره میگه هی میره تو اتاقت دنبالت میگرده :( فندقمو می خوام :'(
صی صی هم اومده خونه آنقدر گریه کرده تا خوابیده! :(

ساعت سه ، اصفهان
چقدر قشنگتر از آخرین باری که اومدم شده
حال و هوای اصفهان امروز مثل شیرازه!

ساعت نه شب
نطنز و کاشان و قم رو رد کردیم و حالا ده کیلومتر تا تهران فاصله داریم
یه احساس دلتنگی بدی دارم که نادیده اش میگیرم
اصن نمیدونم چی بگم! بیخیال
۱ ۲
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan