امروز توی سالنی بودم که واکسن میزدن، یه گوشه ایستاده بودم و نگاه میکردم
همزمان صدای افرادی که توی صف پیگیری استرازنکا بودن رو میشنیدم که مدارک تحویل میدادن، جواب پس میدادن
در حالی که هم کلاسی هام تهران انتخاب کردن که چه واکسنی بزنن، اینجا اما نمیتونستی انتخاب کنی که استرازنکا میخوای، چون اون فقط برای بیماران خاص یا کسانی بود که مدرک داشتن که دارن از کشور خارج میشن.
رفتم دیدم چه صف طویلیه ولی از بین صف رد شدم و در جواب خانمی که پرسید شما چرا صف رو رعایت نکردی گفتم من نیومدم واکسن بزنم فقط میخوام یه سوال بپرسم. و رفتم توی سالن
من یادم رفته بود که بابام بیرون منتظرمه، یادم رفته بود واسه چی رفتم.فقط میدونم نیم ساعت همونجا بودم و فقط نگاه میکردم. یه آقایی اومده بود قسم میخورد میگفت این پذیرشمه و باید برم سفارت به زودی، ولی گفتن فقط ویزا قبوله!
بعد نیم ساعت بابام زنگ زد گفت چی شد لیمو؟نیومدی که. اونجا به خودم اومدم، میخواستم برم سایت رو چک کنم ولی انگار اینترنت توی سالن بالا نمیومد.
داشتم می رفتم بیرون، خبرنگار ازم پرسید دوز اول زدین یا دوم؟گفتم هیچ کدوم.
و به بابام گفتم باهاشون صحبت کردم ولی نشد.
نمیدونم اسمش دروغ بود؟ از این طرف شهر پاشدم رفتم اون طرف که نیم ساعت مردمو تماشا کنم و با هیچکس هم حرف نزنم و برگردم. من فقط خودم میدونم چرا با کسی حرف نزدم. فقط خودم تو ذهنم میمونه که توی اون نیم ساعت چی توی سرم گذشت و چه تصمیمی گرفتم.
میام مینویسم ازش ولی الان نه.الان فقط میخوام خودم بدونم.
همینقدر ازش نوشتم که فعلا بمونه.
+ دوست عزیزی به اسم فاخر بهم کامنت داده که متاسفانه وبلاگش واسم باز نمیشه، اگر اینجا رو میخونی لطفا آدرس ایمیلت رو بهم بده که بتونم جواب بدم
- شنبه ۲۰ شهریور ۰۰