۱۰شب بود. گفت ازت خوشش میاد.پدرش وقتی بچه بوده فوت شده...تنهایی خانواده ش رو به اینجایی که میبینی رسونده و بعدش نوبت خودش شده و تلاش کرده یه زندگی بسازه و دستش یه جایی بند شه بتونه سقف بالاسر داشته باشه , هر چی که خواست بتونه فراهم کنه.بتونه در خونتونو بزنه
حالا اماده ست که بیاد.همه این سالها منتظر این روز بوده
میشندیما اما حواسم یه جای دیگه بود. داشتم جزوه هام رو زیر و رو میکردم ببینم چیکار کردم صبح تا حالا و چقدر باید بیدار بمونم و اون یکی امتحانی که دو ساعت بعدش دارم رو چطور مدیریت کنم اما اون منتظر جواب بود
یهو حواسم پرت شد.پرت شدم توی روزهایی که قرار بود همینطوری تکرار بشن ولی با یه حال دیگه.یه مدل دیگه.
به ساعت نگاه کردم دیدم ۲ نیمه شبه.همه جا تاریک و ساکته. کتابم رو بستم و خوابیدم
- دوشنبه ۲۲ دی ۹۹