دوباره یکی از اون نقطه عطف های زندگیه... چهارساله که هرسال همین موقع گرد و خاک داریم، چه مثبت چه منفی، یه سال هم تخفیف نداده ها...
ولی امسال... اخ امسال خیلی همه چیز متفاوته
راستش وجدانم درد میکنه... اونقدر درد میکنه که بی حس شدم
من خیلی به خودم ظلم کردم، خیلی در حق خودم بدی کردم
خیلی جاها خودم رو دوست نداشتم
مثل یه ناظم سختگیر بالای سر زندگیم ایستادم و بهش فشار وارد کردم
تو سختترین شرایط بهش اجازه استراحت ندادم، حتی اجازه ناراحت موندن هم ندادم.
گفتم این تویی، این ایده آل هات... یا میرسی یا راه دیگه ای نیست! اگه نرسی ته دنیاست
آدمها رو حذف کردم، اضافه کردم، دور شدم، نزدیک شدم... همه کار کردم که به اون ایده آلم برسم ولی هیچ وقت متوجه این بی رحمی که واسه خودم داشتم نشدم...
امروز علی رغم تمام اصرارهای دکتر ف و پدرم، تصمیم گرفتم به آرزوم نرسم. نشستم یه گوشه و به اون لیموی کوچولوی درونم نگاه میکنم و سعی میکنم باهام حرف بزنه و بهش بگم که ببین؟ من از این آرزوی بزرگ و قشنگم که فقط چند قدم تا رسیدن بهش فاصله داشتم گذشتم که تو رو به دست بیارم، که بهت ثابت کنم تو اولویتمی، که بهت بگم میدونم من خیلی اشتباه و کم کاری کردم تو این موضوع ولی تو مسئولش نیستی و قرار نیست بخاطر اشتباه من، تو تحت فشار قرار بگیری...بیا این تو و این افسار زندگیم
برو هرطوری آرامش بیشتری داری هدایت کن این اسب چموش رو...
سخت بود؟ خیلی... خیلی خیلی خیلی سخت بود. نمیدونی چقدر ذوق آرزومو داشتم، چقدر تشنه ی رسیدن بودم
ولی همه چیزو گذاشتم توی کفه های ترازو و دیدم گناه دارم، نمیخوام با خودم کاری بکنم که روزی که رسیدم چیزی ازم باقی نمونده باشه
پایان داستان؟ بازه... منم دیگه نمیدونم، فردا چی میشه؟ نمیدونم...
- دوشنبه ۱۲ مهر ۰۰