بچه ها!
میخوام بگم خبری از فرودگاه و هواپیما و ساحل نبود اما من اون روز رژ کمرنگم رو زدم و آروم از اتاق خارج شدم ، سوار مترو شدم و تنهایی یک مسیر جدید رو برای اولین بار طی کردم و خودم رو رسوندم به مقصد! و اتفاقا اون نامه به نوعی وجود داشت و پایان داستان همون روز هم برام باز بود.
اما الان؟! اواسط داستانم و قصد دارم به زودی بنویسم ادامه اش رو
نکته؟! اره! این داستان واقعی زندگی من بود و هست!
دلم پررررر میکشه برای تجربه این حس در آینده ! نمیخوام برگردم عقب چون راه طولانی و قشنگی رو اومدم و یک عالمه تجربه کسب کردم و میتونم صدبرابر بهترش رو در آینده دوباره و دوباره تجربه کنم و آخ!! دلم پر میکشه!!
اگه نمیدونید داستان چیه این پست رو بخونید :) و لطفا اگر میخونید هم آهنگش رو گوش بدین حین خوندن و هم برام بنویسید!
- جمعه ۳۱ مرداد ۹۹