!…سه نقطه های دل لیمو...!

عجله نکن ! زندگی همین روزاست !

بوف کور

کلاسهای فارسی دانشگاهم با استادی بود که اعتقادی به اون روند کلاسهای معمولی نداشت ... هر هفته یک کتاب میخوندیم و نقد میکردیم
یادمه هفته ای که رسیدیم به بوف کور صادق هدایت من با خوندنش گیج شده بودم.. مثل پارادوکس بود برام
اون تکه ای که از همه بیشتر دوست داشتم رو ذخیره کرده بودم
میذارمش ادامه مطلب...
اگه خوندید بهم بگید با خوندن این قسمت چه نظر و احساسی دارید:)
الفاظ و القابی که به کار میبره تقصیر من نیست :/ 

شبها وقتیکه وارد خانه میشدم ، او هنوز نیامده بود ، نمیدانستم که آمده

است یا نه - اصلا نمیخواستم که بدانم - چون من محکوم به تنهایی ،

محکوم به مرگ بوده ام . خواستم بهر وسیله ای شده با فاسق های او رابطه پیدا بکنم

این را دیگر کسی باور نخواهد کرد - از هرکسیکه شنیده بودم خوشش میآمد ،

کشیک میکشیدم ؛ میرفتم هزار جور خفت و مذلت بخودم هموار میکردم ،

 با آنشخص آشنا ؛ تملقش را میگفتم و او را برایش غر میزدم و

میآوردم آنهم چه فاسق هایی : سیرابی فروش ، فقیه ، جگرکی ، رییس داروغه ،

مقنی ، سوداگر ، فیلسوف که اسمها و القابشان فرق میکرد ، ولی همه شاگرد

کله پز بودند . همه آنها را بمن ترجیح میداد - با چه خفت و خواری خودم

را کوچک و ذلیل میکردم کسی باور نخواهد کرد . می ترسیدم زنم از دستم

در برود . میخواستم طرز رفتار ، اخلاق و دلربایی را از فاسقهای زنم یاد

بگیرم ولی **** بدبختی بودم که همه احمقها بریشم می خندیدند - اصلا

چطور میتوانستم رفتر و اخلاق رجاله ها را یاد بگیرم ؟ حالا میدانم آنها

را دوست داشت چون بی حیا ، احمق و متعفن بودند . عشق او اصلا با کثافت

و مرگ توام بود - آیا حقیقتا من مایل بودم با او بخوابم ، آیا صورت

ظاهر او مرا شیفته خود کرده بود یا تنفر او از من ، یا حرکات و اطوارش

بود و یا علاقه و عشقی که از بچگی به مادرش داشتم و یا همه اینها دست

بیکی کرده بودند ؟ نه ، نمیدانم . تنها یک چیز را میدانم : این زن . این ****

این جادو ، نمیدانم چه زهری در روح من ، در هستی من ریخته بود که

نه تنها او را میخواستم ، بلکه تمام ذرات تنم ، ذرات تن او را لازم داشت .

فریاد میکشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی میکردم که با او در جزیره

گمشده ای باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد ، آرزو میکردم که

یک زمین لرزه یا طوفان و یا صاعقه آسمانی همه این رجاله ها که پشت دیوار

اطاقم نفس میکشیدند ، دوندگی می کردند و کیف می کردند ، همه را میترکانید

و فقط من و او میماندیم .

آیا آنوقت هم هر جانور دیگر ، یک مار هندی ، یک اژدها را بمن ترجیح نمیداد ؟

آرزو می کردم که یک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم میمردیم - بنظرم

می آید که این نتیجه عالی وجود و زندگی من بود .

مثل این بود که این **** از شکنجه من کیف و لذت میبرد ، مثل اینکه دردی که مرا

میخورد کافی نبود 


-_-

:|
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آرشیو مطالب
پیوندهای روزانه
Designed By Erfan Powered by Bayan