شبها وقتیکه وارد خانه میشدم ، او هنوز نیامده بود ، نمیدانستم که آمده
است یا نه - اصلا نمیخواستم که بدانم - چون من محکوم به تنهایی ،
محکوم به مرگ بوده ام . خواستم بهر وسیله ای شده با فاسق های او رابطه پیدا بکنم
این را دیگر کسی باور نخواهد کرد - از هرکسیکه شنیده بودم خوشش میآمد ،
کشیک میکشیدم ؛ میرفتم هزار جور خفت و مذلت بخودم هموار میکردم ،
با آنشخص آشنا ؛ تملقش را میگفتم و او را برایش غر میزدم و
میآوردم آنهم چه فاسق هایی : سیرابی فروش ، فقیه ، جگرکی ، رییس داروغه ،
مقنی ، سوداگر ، فیلسوف که اسمها و القابشان فرق میکرد ، ولی همه شاگرد
کله پز بودند . همه آنها را بمن ترجیح میداد - با چه خفت و خواری خودم
را کوچک و ذلیل میکردم کسی باور نخواهد کرد . می ترسیدم زنم از دستم
در برود . میخواستم طرز رفتار ، اخلاق و دلربایی را از فاسقهای زنم یاد
بگیرم ولی **** بدبختی بودم که همه احمقها بریشم می خندیدند - اصلا
چطور میتوانستم رفتر و اخلاق رجاله ها را یاد بگیرم ؟ حالا میدانم آنها
را دوست داشت چون بی حیا ، احمق و متعفن بودند . عشق او اصلا با کثافت
و مرگ توام بود - آیا حقیقتا من مایل بودم با او بخوابم ، آیا صورت
ظاهر او مرا شیفته خود کرده بود یا تنفر او از من ، یا حرکات و اطوارش
بود و یا علاقه و عشقی که از بچگی به مادرش داشتم و یا همه اینها دست
بیکی کرده بودند ؟ نه ، نمیدانم . تنها یک چیز را میدانم : این زن . این ****
این جادو ، نمیدانم چه زهری در روح من ، در هستی من ریخته بود که
نه تنها او را میخواستم ، بلکه تمام ذرات تنم ، ذرات تن او را لازم داشت .
فریاد میکشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی میکردم که با او در جزیره
گمشده ای باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد ، آرزو میکردم که
یک زمین لرزه یا طوفان و یا صاعقه آسمانی همه این رجاله ها که پشت دیوار
اطاقم نفس میکشیدند ، دوندگی می کردند و کیف می کردند ، همه را میترکانید
و فقط من و او میماندیم .
آیا آنوقت هم هر جانور دیگر ، یک مار هندی ، یک اژدها را بمن ترجیح نمیداد ؟
آرزو می کردم که یک شب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم میمردیم - بنظرم
می آید که این نتیجه عالی وجود و زندگی من بود .
مثل این بود که این **** از شکنجه من کیف و لذت میبرد ، مثل اینکه دردی که مرا
میخورد کافی نبود
- دوشنبه ۲ تیر ۹۹