یکی از بدی های زندگی اینه که نگاه میکنی میبینی دیشب همین موقع پر از شور و هیجان و عشق بودی
امشب دقیقا همون ساعت و دقیقه و ثانیه پر از شک و تردید و حس بدی
کی میگه این سینوسی بودن باعث شه قدر قشنگیهای زندگی بدونی؟ وقتی سیکلش تند تند تکرار شه حتی از خودتم خسته میشی
مثلا انقدر توی سینوس اتفاقهای خوب و بد یکسال اخیر بالا پایین شدم که دیگه حوصله هیچ کدومش رو ندارم.نه میتونم غصه ی روزهای بدش رو جدی بگیرم نه شادی روزهای خوبش
عجیب اینجاست که توی لحظات خوبش یه حسی درونم هست که میگه اگه حالت بد شه چی؟
توی لحظات بدش هم وقتی دارم سیاه ترین عذاب روحیمو تحمل میکنم میگم میدونستی ممکنه فردا خبری از هیچکدوم از اینا نباشه؟
اینا رو میدونما...اما بازم برام تکرار میشن
دلم میخواست بخوابم.یه خواب عمیق.و بعد چشمهامو باز کنم ببینم اصلا این آدمی که الان هستم نبودم.داشتم خواب زندگی یه شخصیت فرضی رو میدیدم.
خجالت میکشم بنویسم اصلا.اول از خودم.دوم هم از خواننده های قدیمی و همراهم که سالهاست من رو میشناسن.
اونا میدونن که من این نبودم! نمینویسم که از خودم فرار کنم.ولی تا کِی؟
نه که حالم بد باشه ها...مثلا دیشب خوشحالترین آدم روی زمین بودم.شاد شاد
پر از حس خوب و طراوت و ارزو و برنامه.پریشب همینطور
امشب اما ...
از ماست که برماست
- جمعه ۱۶ خرداد ۹۹