پنجشنبه صبح شهر ما شلوغ بود! شلوغ سیاسی!! بعد از ظهرش دیدم خیلی حوصله ام سرم رفته و با اینکه کم پیش میاد تابستون های گرم دلم بخواد از خونه بیرون برم اما بی هدف رفتم بیرون! حالا کجا برم؟! آرایشگاه!!
رفتم جلوی موهامو انقددددر کوتاه کردم که شده اندازه دو بند انگشت :))
تصورش حتی خنده داره !! ولی دوسش دارم *.* بهم میاد :-D
بعدش همینطوری که داشتم میرفتم زد به سرم گوشیمو فلش کنم حالش جا بیاد! یهو یادم اومد یکی از دوستان دعوتم کرده به یه چالش وبلاگی و به اطلاعات ذخیره ی گوشیم نیاز دارم.هیچی دیگه پشیمون شدم گذاشتم واسه بعد
من اسم شیرینی ها رو نمیدونم!! در واقع اسم هیچی رو نمیدونم! یادم میره.حتی چند روز پیش داشتم با یکی از بچه های مدرسمون چت میکردم یادم رفته بود اسمش چیه! یهو بی هوا صداش کردم سمیرا!! ولی فکر کنم سمیرا نبود , هر چی بود به روم نیاورد بنده خدا :D
بگذریم.رفتم قنادی.هی میگفتم از اینا میخوام! از اونم میخوام! یه نوع شیرینی هست که اتفاقا از همشون فکر کنم ارزون تر اما خوشمزه تره!هر چی گشتم پیداش نکردم! رفتم گفتم از این شیرینی گردهای سه لایه هستا , وسطش مرباست روش هم عسل و شکلاته!! از اونا میخوام
قناده رو میگی پوکیده بود ولی فکر کنم خجالت کشید بخنده
تا وقتی میشه همینطوری بدون یادگرفتن اسم ها به خواسته ات برسی چرا حافظه داخلیتو اشغال کنی اخه؟ :D
یه جعبه شیرینی خریدم رفتم پارک کنار سرسره ها و تاب ها و بچه ها نشستم به تماشا کردنشون و دست خالی برگشتم خونه :))
یه پسر ۵_۶ساله با یه دختر ۳_۴ساله با هم دوست شده بودن , منم زیر ذره بین داشتمشون :)) اگر بووودید و می دیدید چیا به همدیگه میگفتن.داشتم از خودم خجالت می کشیدم که دیدم دختره اومد جلوی سرسره ایستاد , پسره از اون بالا با ذوق اومد پایین و بازوشو بوسید :)) منم همسن اینا بودم نهایت خلافم این بود که روز اردوی مهدمون از یه پسره که قدش بلندتر بود خواستم مداد شمعی ها رو بهم بده که برم زیر میزها قایم شم بکشم روی موکت ! :d
+صبح امروز(یا دیروز؟همون جمعه) خیلی بد بودم! یعنی همه چیز خلاف میلم بود.تا شب انقدر زمین چرخید که حتی فکرش هم نمیکردم.همه چیز داره خیلی منطقی به سمت دیوونگی پیش میره! و جا داره بگیم سلام زندگی!سلام شادی!سلام دیوونگی!!
انقدررر خوشحال شدم که رفتم با میم به اشتراک گذاشتم
تهش میگه من میرم بخوابم تو هم برو تا صبح با رویاهات زندگی کن!! میدونم نمیخوابی و فکر میکنی!
الان ساعت سه و نیم صبحه و دارم با رویاهام زندگی میکنم , فقط الان یادم اومده که یادم رفته شام بخورم!! میخواستم با میم تماس بگیرم گفتم بعدا میام اما یادم رفت برم!
+یه چیز دیگه هم بگم؟! از الف پرسیدم میخوام همچین کاری بکنم نظرت چیه؟ گفت نظرم نظرته!! این قشنگ نیست؟!هست دیگه :) باحاله! :d
- شنبه ۱۳ مرداد ۹۷